تا خواستهام از تو ترا خواستهام |
|
از عشق تو خوان عشق آراستهام |
خوابی دیدم و دوش فراموشم شد |
|
این میدانم که مست برخاستهام |
|
تا روی تو دیدم از جهان سیر شدم |
|
روباه بدم ز فر تو شیر شدم |
ای پای نهاده بر سر خلق ز کبر |
|
این نیز بیندیش که سر زیر شدم |
|
تا زلف ترا به جان و دل بنده شدیم |
|
چون زلف بس جمع و پراکنده شدیم |
ارواح ترا سجدهکنان میگویند |
|
چون پیش تو مردیم همه زنده شدیم |
|
تا شمع تو افروخت پروانه شدم |
|
با صبر ز دیدن تو بیگانه شدم |
در روی تو بیقرار شد مردم چشم |
|
یعنی که پری دیدم و دیوانه شدم |
|
تا ظن نبری که از تو بگریختهام |
|
یا با دگری جز تو درآمیختهام |
بر بسته نیم ز اصل انگیختهام |
|
چون سیل به بحر یار درریختهام |
|
تا ظن نبری که از غمانت رستم |
|
یا بیتو صبور گشتم و بنشستم |
من شربت عشق تو چنان خوردستم |
|
کز روز ازل تا با بد سرمستم |
|
تا ظن نبری که من دوئی میبینم |
|
هر لحظه فتوحی بنوی میبینم |
جان و دل من جمله توئی میدانم |
|
چشم و سر من جمله توئی میبینم |
|
تا ظن نبری که من کمت میبینم |
|
بیزحمت دیده هر دمت میبینم |
در وهم نیاید و صفت نتوان کرد |
|
آن شادیها که از غمت میبینم |
|
تا کاسهی دوغ خویش باشد پیشم |
|
والله که به انگبین کس نندیشم |
ور بیبرگی به مرگ مالد گوشم |
|
آزادی را به بندگی نفروشم |
|
تا پردهی عاشقانه بشناختهایم |
|
از روی طرب پرده برانداختیم |
با مطرب عشق چنگ خود در زدهایم |
|
همچون دف و نای هردو در ساختهایم |
|
تا میرود آن نگار ما میرانیم |
|
پیمانه چو پر شود فرو گردانیم |
چون بگذرد این سر که درین آب و گلست |
|
در صبح وصال دولتش خندانیم |
|
تو بحر لطافتی و ما همچو کفیم |
|
آنسوی که موج رفت ما آنطرفیم |
آن کف که به خون عشق آلودستی |
|
بر ما میزن که بر کفت همچو دفیم |
|
جانرا که در این خانه وثاقش دادم |
|
دل پیش تو بود من نفاقش دادم |
چون چند گهی نشست کدبانوی جان |
|
عشق تو رسید و سه طلاقش دادم |
|
جانی که در او دو صد جهان میدانم |
|
گوئیکه فلانست و فلان میدانم |
او شاهد حضرتست و حق نیک غیور |
|
هر چشم که بسته گشت از آن میدانم |
|
چندانکه به کار خود فرو میبینم |
|
بیدیدهگی خویش نکو میبینم |
با زحمت چشم خود چه خواهم کردن |
|
اکنون که جهان به چشم او میبینم |
|
چون تاج منی ز فرق خود افکندیم |
|
اینک کمر خدمت تو بربندیم |
بسیار گریستیم و هجران خندید |
|
وقت است که او بگرید و ما خندیم |
|
چون مار ز افسون کسی میپیچم |
|
چون طرهی جعد یار پیچاپیچم |
والله که ندانم این چه پیچاپیچست |
|
این میدانم که چون نپیچم هیچم |
|
چون میدانی که از نکوئی دورم |
|
گر بگریزم ز نیکوان معذورم |
او همچو عصا کش است و من نابینا |
|
من گام به خود نمیزنم مأمورم |
|
حاشا که ز زخم تیر و خنجر ترسیم |
|
وز بستن پای و رفتن سر ترسیم |
ما گرم روان دوزخ آشامانیم |
|
از گفت و مگوی خلق کمتر ترسیم |
|
خواهم که به عشق تو ز جان برخیزم |
|
وز بهر تو از هر دو جهان برخیزم |
خورشید تو خواهم که بیاران برسد |
|
چون ابر ز پیش تو از آن برخیزم |
|
خود راز چنین لطف چه مانع باشیم |
|
چون صنع حقیم پیش صانع باشیم |
در مطبخ چرخ کاسهها زریناند |
|
حاشا که به آب گرم قانع باشیم |
|
خیزید که تا بر شب مهتاب زنیم |
|
بر باغ گل و نرگس بیخواب زنیم |
کشتی دو سه ماه بر سر یخ راندیم |
|
وقت است برادران که بر آب زنیم |
|
در آتش خویش چون دمی جوش کنم |
|
خواهم که دمی ترا فراموش کنم |
گیرم جانی که عقل بیهوش کند |
|
در جام درآئی و ترا نوش کنم |
|
در باغ شدم صبوح و گل میچیدم |
|
وز دیدن باغبان همی ترسیدم |
شیرین سخنی ز باغبان بشنیدم |
|
گل را چه محل که باغ را بخشیدم |
|
در بحر خیال غرقهی گردابم |
|
نی بلکه به بحر میکشد سیلابم |
ای دیده نمیخواب من بندهی آنک |
|
در خواب بدانست که من در خوابم |
|
در چنگ توام بتا در آن چنگ خوشم |
|
گر جنگ کنی بکن در آن جنگ خوشم |
ننگست ملامت بره عشق ترا |
|
من نام گرو کردم و با ننگ خوشم |
|
در دور سپهر و مهر ساقی مائیم |
|
سرمست مدام اشتیاقی مائیم |
در آینه وجود کردیم نگاه |
|
مائیم و نمائیم که باقی مائیم |
|
در چشمهی دل مهی بدیدیم به چشم |
|
ز آن چشمه بسی آب کشیدیم به چشم |
ز آن روز بگرد گرد آن چشمهی دل |
|
مانندهی دل، همی دویدیم به چشم |
|