چنین داد پاسخ که با یاد اوی |
|
نگردانم از تیغ پولاد روی |
من اینک به رفتن کمر بستهام |
|
عنان با عنان تو پیوستهام |
سه روز اندرین گلشن زرنگار |
|
بباشیم و ز باده سازیم کار |
که گیتی سپنج است پر درد و رنج |
|
بد آن را که با غم بود در سپنج |
چو بشنید گفت خردمند شاه |
|
بپیچید گرسیوز کینهخواه |
به دل گفت ار ایدونک با من به راه |
|
سیاوش بیاید به نزدیک شاه |
بدین شیرمردی و چندین خرد |
|
کمان مرا زیر پی بسپرد |
سخن گفتن من شود بی فروغ |
|
شود پیش او چارهی من دروغ |
یکی چاره باید کنون ساختن |
|
دلش را به راه بد انداختن |
زمانی همی بود و خامش بماند |
|
دو چشمش بروی سیاوش بماند |
فرو ریخت از دیدگان آب زرد |
|
به آب دو دیده همی چاره کرد |
سیاوش ورا دید پرآب چهر |
|
بسان کسی کاو بپیچد به مهر |
بدو گفت نرم ای برادر چه بود |
|
غمی هست کان را بشاید شنود |
گر از شاه ترکان شدستی دژم |
|
به دیده درآوردی از درد نم |
من اینک همی با تو آیم به راه |
|
کنم جنگ با شاه توران سپاه |
بدان تا ز بهر چه آزاردت |
|
چرا کهتر از خویشتن داردت |
و گر دشمنی آمدستت پدید |
|
که تیمار و رنجش بباید کشید |
من اینک به هر کار یار توام |
|
چو جنگ آوری مایه دار توام |
ور ایدونک نزدیک افراسیاب |
|
ترا تیره گشتست بر خیره آب |
به گفتار مرد دروغ آزمای |
|
کسی برتر از تو گرفتست جای |
بدو گفت گرسیوز نامدار |
|
مرا این سخن نیست با شهریار |
نه از دشمنی آمدستم به رنج |
|
نه از چاره دورم به مردی و گنج |
ز گوهر مرا با دل اندیشه خاست |
|
که یاد آمدم زان سخنهای راست |
نخستین ز تور ایدر آمد بدی |
|
که برخاست زو فرهی ایزدی |
شنیدی که با ایرج کم سخن |
|
به آغاز کینه چه افگند بن |
وزان جایگه تا به افراسیاب |
|
شدست آتش ایران و توران چو آب |
به یک جای هرگز نیامیختند |
|
ز پند و خرد هر دو بگریختند |
سپهدار ترکان ازان بترست |
|
کنون گاو پیسه به چرم اندرست |
ندانی تو خوی بدش بیگمان |
|
بمان تا بیاید بدی را زمان |
نخستین ز اغریرث اندازه گیر |
|
که بر دست او کشته شد خیره خیر |
برادر بد از کالبد هم ز پشت |
|
چنان پرخرد بیگنه را بکشت |
ازان پس بسی نامور بیگناه |
|
شدستند بر دست او بر تباه |
مرا زین سخن ویژه اندوه تست |
|
که بیدار دل بادی و تن درست |
تو تا آمدستی بدین بوم و بر |
|
کسی را نیامد بد از تو به سر |
همه مردمی جستی و راستی |
|
جهانی به دانش بیاراستی |
کنون خیره آهرمن دل گسل |
|
ورا از تو کردست آزردهدل |
دلی دارد از تو پر از درد و کین |
|
ندانم چه خواهد جهان آفرین |
تو دانی که من دوستدار توام |
|
به هر نیک و بد ویژه یار توام |
نباید که فردا گمانی بری |
|
که من بودم آگاه زین داوری |
سیاووش بدو گفت مندیش زین |
|
که یارست با من جهان آفرین |
سپهبد جزین کرد ما را امید |
|
که بر من شب آرد به روز سپید |
گر آزار بودیش در دل ز من |
|
سرم برنیفراختی ز انجمن |
ندادی به من کشور و تاج و گاه |
|
بر و بوم و فرزند و گنج و سپاه |
کنون با تو آیم به درگاه او |
|
درخشان کنم تیرهگون ماه او |
هرانجا که روشن بود راستی |
|
فروغ دروغ آورد کاستی |
نمایم دلم را بر افراسیاب |
|
درخشانتر از بر سپهر آفتاب |
تو دل را بجز شادمانه مدار |
|
روان را به بد در گمانه مدار |
کسی کاو دم اژدها بسپرد |
|
ز رای جهان آفرین نگذرد |
بدو گفت گرسیوز ای مهربان |
|
تو او را بدان سان که دیدی مدان |
و دیگر بجایی که گردان سپهر |
|
شود تند و چین اندرآرد به چهر |
خردمند دانا نداند فسون |
|
که از چنبر او سر آرد برون |
بدین دانش و این دل هوشمند |
|
بدین سرو بالا و رای بلند |
ندانی همی چاره از مهر باز |
|
بباید که بخت بد آید فراز |
همی مر ترا بند و تنبل فروخت |
|
به اورند چشم خرد را بدوخت |
نخست آنک داماد کردت به دام |
|
بخیره شدی زان سخن شادکام |
و دیگر کت از خویشتن دور کرد |
|
به روی بزرگان یکی سور کرد |
بدان تا تو گستاخ باشی بدوی |
|
فروماند اندر جهان گفتوگوی |
ترا هم ز اغریرث ارجمند |
|
فزون نیست خویشی و پیوند و بند |
میانش به خنجر بدو نیم کرد |
|
سپه را به کردار او بیم کرد |
نهانش ببین آشکارا کنون |
|
چنین دان و ایمن مشو زو به خون |
مرا هرچ اندر دل اندیشه بود |
|
خرد بود وز هر دری پیشه بود |
همان آزمایش بد از روزگار |
|
ازین کینه ور تیزدل شهریار |
همه پیش تو یک به یک راندم |
|
چو خورشد تابنده برخواندم |
به ایران پدر را بینداختی |
|
به توران همی شارستان ساختی |
چنین دل بدادی به گفتار او |
|
بگشتی همی گرد تیمار او |
درختی بد این برنشانده به دست |
|
کجا بار او زهر و بیخش کبست |
همی گفت و مژگان پر از آب زرد |
|
پر افسون دل و لب پر از باد سرد |
سیاوش نگه کرد خیره بدوی |
|
ز دیده نهاده به رخ بر دو جوی |
چو یاد آمدش روزگار گزند |
|
کزو بگسلد مهر چرخ بلند |
نماند برو بر بسی روزگار |
|
به روز جوانی سرآیدش کار |
دلش گشت پردرد و رخساره زرد |
|
پر از غم دل و لب پر از باد سرد |
بدو گفت هرچونک می بنگرم |
|
به بادافرهی بد نه اندرخورم |
ز گفتار و کردار بر پیش و پس |
|
ز من هیچ ناخوب نشنید کس |
چو گستاخ شد دست با گنج او |
|
بپیچید همانا تن از رنج او |
اگرچه بد آید همی بر سرم |
|
هم از رای و فرمان او نگذرم |
بیابم برش هم کنون بیسپاه |
|
ببینم که از چیست آزار شاه |
بدو گفت گرسیوز ای نامجوی |
|
ترا آمدن پیش او نیست روی |
به پا اندر آتش نشاید شدن |
|
نه بر موج دریا بر ایمن بدن |
همی خیره بر بد شتاب آوری |
|
سر بخت خندان به خواب آوری |
ترا من همانا بسم پایمرد |
|
بر آتش یکی برزنم آب سرد |
یکی پاسخ نامه باید نوشت |
|
پدیدار کردن همه خوب و زشت |
ز کین گر ببینم سر او تهی |
|
درخشان شود روزگار بهی |
سواری فرستم به نزدیک تو |
|
درفشان کنم رای تاریک تو |
امیدستم از کردگار جهان |
|
شناسندهی آشکار و نهان |
که او بازگردد سوی راستی |
|
شود دور ازو کژی و کاستی |
وگر بینم اندر سرش هیچ تاب |
|
هیونی فرستم هم اندر شتاب |
تو زان سان که باید به زودی بساز |
|
مکن کار بر خویشتن بر دراز |
برون ران از ایدر به هر کشوری |
|
بهر نامداری و هر مهتری |
صد و بیست فرسنگ ز ایدر به چین |
|
همان سیصد و سی به ایران زمین |
ازین سو همه دوستدار تواند |
|
پرستنده و غمگسار تواند |
وزان سو پدر آرزومند تست |
|
جهان بندهی خویش و پیوند تست |
بهر کس یکی نامهای کن دراز |
|
بسیچیده باش و درنگی مساز |
سیاوش به گفتار او بگروید |
|
چنان جان بیدار او بغنوید |
بدو گفت ازان در که رانی سخن |
|
ز پیمان و رایت نگردم ز بن |
تو خواهشگری کن مرا زو بخواه |
|
همی راستی جوی و بنمای راه |
|