ما را می کهنه باید و دیرینه |
|
وز روز ازل تا بابد سیری نه |
خم از عدم و صراحی از جام وجود |
|
کان تلخ نه و شور نه و شیرینه |
|
ما مردانیم شسته بر تنگ دره |
|
مائیم که شیر و گرگ بر ما گذره |
با فقر و صفا به هم درآمیختهایم |
|
چون درگه ارتضاع آن میش و بره |
|
مانندهی زنبیل بگیر این روزه |
|
تا روزه کند ترا به حق دریوزه |
آب حیوان خنک کند دلسوزه |
|
این روزه چو کوزه است مشکن کوزه |
|
مستم ز می عشق خراب افتاده |
|
برخواسته دل از خور و خواب افتاده |
در دریائی که پا و سر پیدا نیست |
|
جان رفته و تن بر سر آب افتاده |
|
من میگویم که گشت بیگاه ایماه |
|
میگوید ماه ناگهانی بیگاه |
ماهی که ز خورشید اگر برگردد |
|
در حال شود همچو شب تیره سیاه |
|
میخوردم باده بابت آشفته |
|
خوابم بربود حال دل ناگفته |
بیدار شدم ز خواب مستی دیدم |
|
دلبر شده شمع مرده ساقی خفته |
|
میدان فراخ و مرد میدانی نه |
|
احوال جهان چنانکه میدانی نه |
ظاهرها شان به اولیا ماند لیک |
|
در باطنشان بوی مسلمانی نه |
|
وه وه که به دیدار تو چونم تشنه |
|
چندانکه ببینمت فزونی تشنه |
من بندهی آن دو لعل سیراب توام |
|
عالم همه زانست به خونم تشنه |
|
هین نوبت صبر آمد و ماه روزه |
|
روزی دو مگو ز کاسه و از کوزه |
بر خوان فلک گردد پی دریوزه |
|
تا پنبهی جان باز رهد از غوزه |
|
هر چند در این پرده اسیرید همه |
|
زین پرده برون روید امیرید همه |
آن آب حیات خلق را میگوید |
|
بر ساحل جوی ما بمیرید همه |
|
هم آینهایم و هم لقائیم همه |
|
سرمست پیالدهی بقائیم همه |
هم دافع رنج و هم شفائیم همه |
|
هم آب حیات و هم سقائیم همه |
|
یارب تو مرا به نفس طناز مده |
|
با هر چه بجز تست مرا ساز مده |
من در تو گریزان شدم از فتنهی خویش |
|
من آن توام مرا به من باز مده |
|
یارب تو یکی یار جفا کارش ده |
|
یک دلبر بدخوی جگر خوارش ده |
تا بشناسد که عاشقان درچه غمند |
|
عشقش ده شوقش ده و بسیارش ده |
|
آمد بر من دوش مه یغمائی |
|
گفتم که برو امشب اینجا نائی |
میرفت و همی گفت زهی سودائی |
|
دولت بدر آمده است و در نگشائی |
|
آن چیز که هست در سبد میدانی |
|
از سر سبد تا بابد میدانی |
هر روز بگویم به شبم یاد آید |
|
شب نیز بگویم که تو خود هم دانی |
|
آن خوش باشد که صاحب تمییزی |
|
بیآنکه بگویند و بگوید چیزی |
بیگفت و تقاضا برسد مهمانرا |
|
تروندهی خوش ز صاحب پالیزی |
|
آن دل که به یاد خود صبورش کردی |
|
نزدیکتر تو شد چو دورش کردی |
در ساغر ما ز هر تغافل تا چند |
|
تلخیش نماند بسکه شورش کردی |
|
آن را که نکرد ز هر سود ایساقی |
|
آن زهر نبود می نمود ایساقی |
چون بود رونده شد نبود ایساقی |
|
میها نوشد ز بحر جود ایساقی |
|
آن رطل گران را اگر ارزان کنیی |
|
اجزای جهان را همگی جان کنیی |
ور زان لب خیره شکرافشان کنیی |
|
که را به مثال ذره رقصان کنیی |
|
آن روز که دیوانه سر و سودائی |
|
در سلسلهی دولتیان میآئی |
امروز از آن سلسله زان محرومی |
|
کامروز تو عاقلی و کارافزائی |
|
آن روی ترش نگر چو قندستانی |
|
وان چشم خوشش نگر چو هندوستان |
پیش قد او صف زده سروستانی |
|
پیش کف او شکسته هر دستانی |
|
آن ظلم رسیدهای که دادش دادی |
|
وانغمزدهای که جام شادش دادی |
آن بادهی اولین فراموشش شد |
|
گر باز نمیدهی چه یادش دادی |
|
آن میوه توئی که نادر ایامی |
|
بتوان خوردن هزار من در خامی |
بر ما مپسند هجر و دشمن کامی |
|
کاخر به تو باز گردد این بدنامی |
|
آنی تو که در صومعه مستم داری |
|
در کعبه نشسته بتپرستم داری |
بر نیک و بد تو مر مرا دستی نیست |
|
در دست توام تا بچه دستم داری |
|
آنی که بر دلشدگان دیر آئی |
|
وانگاه چو آئی نفسی سیر آئی |
گاه آهو و گه به صورت شیر آئی |
|
هم نرم و درشت همچو شمشیر آئی |
|
آنی که به صد شفاعت و صد زاری |
|
بر پات یکی بوسه دهم نگذاری |
گر آب دهی مرا اگر آتش باری |
|
سلطان ولایتی و فرمانداری |
|
احوال من زار حزین میپرسی |
|
زین پیش مپرس اگر چنین میپرسی |
من در غم تو دامن دل چاک زدم |
|
وانگاه مرا بستین میپرسی |
|
از آب و گلی نیست بنای چو توئی |
|
یارب که چه هاست از برای چو توئی |
گر نعره زنانی تو برای چو ویی |
|
لبیک کنانست برای چو توئی |
|
از جان بگریزم ار ز جان بگریزی |
|
از دل بگریزم ار از آن بگریزی |
تو تیری و ما همچو کمانیم هنوز |
|
تیری چه عجب گر ز کمان بگریزی |
|
از چهرهی آفتاب مهوش گردی |
|
وز صحبت کبریت تو آتش گردی |
تو جهد کنی که ناخوشی خوش گردد |
|
او خوش نشود ولی تو ناخوش گردی |
|
از خلق ز راه تیزهوشی نرهی |
|
وز خود ز سر سخنفروشی نرهی |
ز این هر دو اگر سخت نکوشی نرهی |
|
از خلق وز خود جز به خموشی نرهی |
|
از رنج و ملال ما چه فریاد کنی |
|
آن به که به شکر وصل را شاد کنی |
از ما چه گریزی و چرا داد کنی |
|
زان ترس که وصل را بسی یاد کنی |
|