امشب شب آن نیست که از خانه روند |
|
از یار یگانه سوی بیگانه روند |
امشب شب آنست که جانهای عزیز |
|
در آتش اشتیاق مستانه روند |
|
اندر دل بیوفا غم و ماتم باد |
|
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد |
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد |
|
جز غم که هزار آفرین بر غم باد |
|
اندر رمضان خاک تو زر میگردد |
|
چون سنگ که سرمهی بصر میگردد |
آن لقمه که خوردهای قذر میگردد |
|
وان صبر که کردهای نظر میگردد |
|
اندر ره فقر دیده نادیده کنند |
|
هرچه آن نه حدیث تست نشنیده کنند |
خاک در آن باش که شاهان جهان |
|
خاک قدمش چو سرمه در دیده کنند |
|
اندر طلب آن قوم که بشتافتهاند |
|
از هرچه جز اوست روی برتافتهاند |
خاک در او باش که سلطان و فقیر |
|
این سلطنت و فقر از او یافتهاند |
|
اندیشهی هشیار تو هشیار کشد |
|
زارش کشد و بزاری زار کشد |
شاهان همه خصم خویش بر دار کشند |
|
زان دولت بیدار تو بیدار کشد |
|
انوار صلاح دین برانگیخته باد |
|
بر دیده و جان عاشقان ریخته باد |
هر جان که لطیف گشت و از لطف گذشت |
|
با خاک صلاح دین درآمیخته باد |
|
اول که رخم زرد و دلم پرخون بود |
|
هم خرقه و همراه دلم مجنون بود |
آن صورت و آن قاعده تا اکنون بود |
|
کاری آمد که آن همه مادون بود |
|
ای آنکه ز تو مشکلم آسان گردد |
|
سرو و گل و باغ مست احسان گردد |
گل سرمست و خار بد مست و خمار |
|
جامی در ده که جمله یکسان گردد |
|
ای آنکه نخست بر سحر چشم تو زد |
|
وز با نمکی راه نظر چشم تو زد |
آنکس که چو توتیاش عزت داری |
|
آمد به طریق شکرم چشم توزد |
|
ای از قدمت خاک زمین خرم و شاد |
|
شد حامله از شادی و صد غنچه بزاد |
زین غلغلهای فتاد در انجم و چرخ |
|
در غلغله چشم ماه بر نجم فتاد |
|
ای اطلس دعوی ترا معنی برد |
|
فردا به قیامت این عمل خواهی برد |
شرمت بادا اگر چنین خواهی زیست |
|
ننگت بادا اگر چنان خواهی مرد |
|
ایام وصال یار گوئی که نبود |
|
وان دولت بیشمار گوئی که نبود |
از یار بجز فراق بر جای نماند |
|
رفت آن همه روزگار گوئی که نبود |
|
ای اهل صفا که در جهان گردانید |
|
از بهر بتی چرا چنین حیرانید |
آنرا که شما در این جهان جویانید |
|
در خود چو جوئید شما خود آنید |
|
ای اهل مناجات که در محرابید |
|
منزل دور است یک زمان بشتابید |
وی اهل خرابات که در غرقابید |
|
صد قافله بگذشت و شما در خوابید |
|
ای دل اثر صبح گه شام که دید |
|
یک عاشق صادق نکونام که دید |
فریاد همی زنی که من سوختهام |
|
فریاد مکن سوختهای خام که دید |
|
ای دل اگرت رضای دلبر باید |
|
آن باید کرد و گفت کو فرماید |
گر گوید خون گری مگوی از چه سبب |
|
ور گوید جان بده مگو کی شاید |
|
ای دل این ره به قیل و قالت ندهند |
|
جز بر در نیستی وصالت ندهند |
وانگاه در آن هوا که مرغان ویند |
|
تا با پر و بالی پر و بالت ندهند |
|
ای دل سر آرزو به پای اندر بند |
|
امید به فضل راهنمای اندر بند |
چون حاجت تو کسی روا مینکند |
|
نومید مشو دل به خدای اندر بند |
|
ای دوست مگو تو بندهای یا آزاد |
|
بنده که خرد برای زشتی و فساد |
ای دست برآورده ترا دست که داد |
|
بگزار مراد خویش کاوراست مراد |
|
ای روز برآ که ذرهها رقص کنند |
|
آن کس که از او چرخ و هوا رقص کنند |
جانها ز خوشی بیسر و پا رقص کنند |
|
در گوش تو گویم که کجا رقص کنند |
|
ای سر روان باد خزانت مرساد |
|
ای چشم جهان چشم بدانت مرساد |
ای آنکه تو جان آسمانی و زمین |
|
جز رحمت و جز راحت جانت مرساد |
|
ای عشق ترا پری و انسان دانند |
|
معروف تر از مهر سلیمان دانند |
در کالبد جهان ترا جان دانند |
|
با تو چنان زیم که مرغان دانند |
|
ای عشق توم ان عذابی لشدید |
|
ای عاشق تو به زخم تیغ تو شهید |
شب آمد و جمله خلق را خواب ببرد |
|
کو خواب من ای جان مگرش گرگ درید |
|
ای عشق که جانها اثر جان تواند |
|
ای عشق که نمکها ز نمکدان تواند |
ای عشق که زرها همه از کان تواند |
|
پوشیده توئی و جمله عریان تواند |
|
ای قوم که برتر از مه و مهتابید |
|
از هستی آب و گل چرا میتابید |
ای اهل خرابات که در غرقابید |
|
خیزید که روز و شب چرا در خوابید |
|
ای لشکر عشق اگرچه بس جبارید |
|
آن یار به خشم رفته را باز آرید |
یک جان نبرید دل اگر سخت کند |
|
یک سر نبرید پای اگر بفشارید |
|
ای مرغ عجب که صید تو شیرانند |
|
گمگشتهی سودای تو جان سیرانند |
خرم زی و آسوده که این شهر از تو |
|
زیران ز بران و زبران زیرانند |
|
این پردهی دل دگر مکن تا نرود |
|
جز جانب او نظر مکن تا نرود |
این مجلس بیخودی که چون فردوس است |
|
از مستی خود سفر مکن تا نرود |
|
این تنهائی هزار جان بیش ارزد |
|
این آزادی ملک جهان بیش ارزد |
در خلوت یک زمانه با حق بودن |
|
از جان و جهان و این و آن بیش ارزد |
|