دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
صمد
يکى بود، يکى نبود. در روزگاران قديم، در سرزمينى پهناور، پادشاهى حکومت مىکرد بهنام غفارشاه. دارائى و پول و جواهرات اين پادشاه بيش از اندازه و غيرقابل شمارش بود. غفارشاه دو دختر داشت به نامهاى نرگسخاتون و فرنگيسخاتون. دختر بزرگ، نرگسخاتون، از نظر فکر و هوش در حدّ قابل توجهى نبود و عقلش پارهسنگ برمىداشت و از نظرِ ريخت و قيافه هم، چندان تعريفى نداشت. دخترِ کوچک، فرنگيسخاتون، دخترى زيرک، هوشيار و بسيار زيبا بود و به ماه مىگفت تو در نيا و به خورشيد مىگفت تو طلوع نکن تا من نورافشانى کنم. |
غفارشاه، مانند همهٔ پادشاهان، تمام عمر خود را با عيش و نوش و خوشگذرانى سپرى کرده بود و اکنون وارد دوران کهنسالى شده بود و خاکستر پيرى بر سرش نشسته بود. به آينده که مىانديشيد اندوهگين و دلافسرده مىشد. خون دل مىخورد و از فلک و روزگار شکايت مىکرد و با خود مىگفت: 'راستي، پس از مرگم چه کسى تاج پادشاهىام را بر سر خواهد گذاشت و بر تخت سلطنت تکيه خواهد زد؟ چه کسى وارث اين همه املاک و دارائى و خزانههايم خواهد شد؟' |
وزير اعظمِ پادشاه وانمود مىکرد که غمگسار شاه است و در ظاهر، خود را افسرده و غمگين نشان مىداد. اما در باطن از شادى سر از پا نمىشناخت و در پوستِ خود نمىگنجيد. چون اين وزير پسرى داشت و مىخواست دختر کوچک شاه، فرنگيسخاتون را به عقد پسرِ خود درآورد، تا تاج و تخت شاه و قدرت و دولت و خزانه و ثروت و املاک او را تصاحب کند. |
اما دختر بزرگ سدّ راه وزير بود، زيرا اگر او، به خواستگارى مىرفت، پادشاه بلافاصله مىپذيرفت. چون بهطور طبيعي، شاه گمان مىکرد وزير، دختر بزرگ را براى پسر خود خواستگارى کرده است و اگر حتى در اين مورد جرأت مىکرد و مىگفت دختر بزرگ را نمىخواهم، دختر کوچک را بده، شاه عصبانى مىشد و دستور مىداد سر پسر وزير را از تن جدا کنند به همين خاطر تا کنون در اين مورد چيزى نگفته بود و منتظر فرصت مناسب بود. |
روزى از روزها که غفارشاه با وزير اعظم در باغ قصر سلطنتى گردش مىکردند شاه گفت: 'وزير! مدت زمان زيادى است که تو از جان و دل به من خدمت مىکنى و هيچ ناراستى و خيانتى از تو نديدهام و چون تو را دوست و غمخوار خود مىدانم، فکر مىکنم اگر درد جانکاهى را که بر تمام وجودم سنگينى مىکند به تو نگويم پس به که بگويم؟ تو خود مىدانى که من صاحب فرزند پسر نيستم و شاهزادهخانمها، هر دو، به سن بلوغ رسيدهاند و در سن و سالى هستند که بايد به خانهٔ بخت بروند. چون تا کنون کسى به خواستگارى دخترهايم نيامده است، از تو مىخواهم که براى آنها دو نامزد انتخاب کني. نخست براى نرگسخاتون دختر بزرگم، و بعد براى دختر کوچکم فرنگيسخاتون. وقتى دخترها ازدواج کردند، يکى از دامادهايم را به جانشينى خود برمىگزينم و تاج و تخت پادشاهى را به او مىسپارم.' |
وزير، از اينکه خود شاه مسئلهٔ ازدواج دخترهايش را مطرح کرده بود، بسيار خوشحال و راضى بود. بنابراين، در حالى که تعظيم مىکرد گفت: 'به روى چشم!' |
وزير، با کسب اجازه از حضور شاه، آنجا را ترک کرد. او در ضمنِ شادى فراوانش، نگرانى بزرگى نيز داشت و آن تحمل رنج يافتن همسرى براى دختر بزرگِ پادشاه بود، زيرا اگر او را به پسرى شايسته مىدادند، چه بسا که شاه او را به جانشينى خود برمىگزيد و او صاحب تاج و تخت مىشد و اگر شخص نالايقى را برايش پيدا مىکرد، شاه از او دلگير مىشد. بنابراين به دنبال راه و چارهاى بود تا دخترِ بزرگ را با رضايت شاه شوهر بدهد. پس از تفکّر فراوان به يادآورد که شاه از شنيدن دروغهاى بزرگ و باور نکردني، خوشش مىآيد. |
شب سپرى شد صبح زود وزير به حضور شاه رسيد و پس از تعظيم و تکريم و اداى احترام، دست به سينه ايستاد و گفت: 'قربان خاک پاى ملوکانه! بنده گمان مىکنم اگر کسى را براى همسرى شاهزاده خانم، نرگسخاتون معرفى کنم، شايد شما خوشتان نيايد. بنابراين تدبيرى انديشيدهام که اگر مورد پسند شما باشد، اجازه بفرمائيد در همهجا جار بزنند قبلهٔ عالم اراده فرمودهاند دروغگويان را به حضور بپذيرند، هرکس شرفياب شود و دروغ خوب و مناسبى به عرض برساند، شاه دخترِ بزرگ خود، نرگسخاتون را به عقد وى در خواهد آورد.' |
شاه گفت: 'آفرين بر تو، اى وزير باتدبير! دستور بده در شهرها و روستاها جار بزنند.' همان روز به روستاها پيک فرستادند و در شهر جار زدند، اما چون همه از خسيسى شاه و بدجنسى و حيلهگرى وزير و زشت و بدقيافه بودن نرگسخاتون آگاه بودند و در ضمن مىدانستند که شاه، تمام عمرش را به دروغگوئى گذرانيده و پايههاى حکومت او بر دروغ بنا شده است، هيچکس حاضر نشد به دربار بيايد و براى شاه، دروغ بگويد. |
شاه و وزير در بارگاه سلطنتى منتظر دروغگو باشند تا ما به سراغ پدر قهرمان اصلى داستان، احمد رنگرز برويم. احمد، آدم بسيار تهيدست و فقير بود و چشم اميدش به تنها دارائى زندگىاش، يعنى خُم بزرگ رنگرزىاش بود. او نخها و ابريشمهاى مردم را در اين خُم رنگ مىکرد و در عوض از مردم آرد، نان و آذوقه و خوراکى مىگرفت و با همسرش و پسر کچلشان صمد امرار معاش مىکرد. |
احمد، مانند تمام مردم تهيدست و زحمتکش، به پيرى زودرس دچار شده بود و روزى از روزها بر اثر بيمارى ديده از جهان فرو بست. طبق قانون آن شهر، هنگام کفن و دفن احمد مىبايست همسرش را نيز همراه او به غار مردگان مىبردند و در آنجا رها مىکردند، که اين کار را کردند. |
صمد کچل، پس از دست دادن پدر و مادر خود، مدتى تک و تنها زندگى کرد تا روزى که شنيد جارچى در بازار جار مىزند و دروغگو به دربار دعوت مىکند. صمد با خود گفت: 'خوب است به سراى شاه بروم و ببينم اوضاع از چه قرار است.' و در حالى که پيشِ خود داشت دروغ جالبى مىساخت، به دربار رسيد. |
در اين هنگام درونِ قصر، شاه با وزير مشغول گفتوگو بود که دربان وارد شد و پس از تعظيم و اداء احترام گفت: 'شاها! کچلى آمده است و مىگويد براى دروغ گفتن آمدهام.' شاه به دربان گفت: 'بگو بيايد. صمد وارد شد، مؤدبانه سلام کرد و دست به سينه ايستاد.' همهٔ حاضران، از جمله اعيان و اشراف منتظر بودند ببينند او چه خواهد گفت. وزير پرسيد: 'پسرم، اسمت چيست؟' جواب داد: 'صمد.' پرسيد: 'براى چه به اينجا آمدهاي؟' گفت: 'براى دروغ گفتن.' وزير گفت: 'خوب، پس بنشين و شروع کن.' صمد گفت: 'قبلهٔ عالم! همانطور که از سر و وضع و ظاهرم پيداست، حتماً همه متوجه شدهايد که من آدم بسيار تهيدست و ندارى هستم. اما زمانى پدر من هم مانند شما، مال و املاک بسيار داشت و از ثروتمندان بزرگ اين ديار بود. روزى تصميم گرفتيم از مزرعه به ييلاق برويم، اما فراموش کرديم يکى از جوجههايمان را ببريم. چند روزى گردشکنان راه پيموديم تا بالاى کوه رسيديم. از بالاى کوه به مزرعه نگاه کرديم و ناگهان ديدم مزرعهٔ سبزمان، سراسر سفيد شده است. گمان کرديم زمستان شده، تصميم گرفتيم کوچ کنيم و برگرديم. وقتى به خانهمان نزديک شديم و ديديم جوجهٔ چاقالوى ما آنقدر تخم گذاشته که روستاهاى اطراف شهر همه زيرِ تخمها ماندهاند و ما از بالاى کوه خيال کرده بوديم برف باريده است.' |
وقتى سخنان صمد به اينجا رسيد، اعيان و اشراف و درباريان که تا اين لحظه ساکت بودند، اظهار داشتند: 'ذات اقدس و ملوکانه به سلامت باشد! از بَدوِ خلقت آدم تا کنون نه کسى چنين دروغى گفته، و نه کسى شنيده!' |
شاه که راضى نبود دخترش را به پسرى کچل و تنگدست بدهد، گفت: 'صمد، اگر فردا هم بيائى و دروغ جالبى بگوئي، قول مىدهم دخترم را به تو بدهم.' |
آن روز گذشت، صبح فردا باز هم بزرگان و اشراف در تالار بزرگ قصر شاه جمع شدند. شاه به آنها گفت: 'هرکس دروغى را که امروز صمد مىگويد واقعيت بپندارد، از من انعام خوبى خواهد گرفت.' |
در همين هنگام، دربان آمدن صمد را اطلاع داد. شاه به دربان گفت: 'بگذار بيايد.' صمد به تالار آمد، سلام کرد و دست به سينه ايستاد. شاه گفت: 'بنشين و شروع کن.' |
صمد نشست و با خونسردى و متانت شروع کرد: 'قبلهٔ عالم به سلامت باد! ديروز شما شنيديد که ما چقدر تخممرغ داشتيم. پدرم تمام حيواناتِ بارکشِ شهر را کرايه کرد، صدها کارگر گرفت و تخممرغها را بار کرديم و همه را به آسياب برديم و در جائى که گندمها را براى آرد کردن مىريزند، ريختيم. حتماً با هوش و فراستى که در ذات اقدس همايونى وجود دارد، حدس مىزنيد چه صحنهٔ جالبى بهوجود آمد! هربار که سنگ آسياب مىچرخيد، هزاران مرغ و خروس، قُدقُدکنان از زيرِ آن بيرون مىآمدند.' |
همچنین مشاهده کنید
- قصهٔ باباخارکن
- عقاب غولپیکر
- شاهرخ و نارپری (۳)
- خاله گردندراز
- شاهزادهٔ حلوافروش (۲)
- عقاب جادو
- عشق شاهزاده خانم به غلام
- درخت سحرآمیز(۲)
- عشق ریشهدار
- آفتاب و مهتاب
- ماجرای زندگی شاهزاده محمد (۲)
- شاهزاده ابراهیم و شاهزاده اسماعیل (۲)
- کچل دهاتی که به مقام داماد شاه رسید (۲)
- باغ گل زرد و باغ گل سرخ
- قصهٔ پیر خارکش
- درس اکونومی
- اسب
- وصیت تاجرباشی
- مرد طماع
- سیب خندان و نار گریان(۲)
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست