ز شب روشنایی نجوید کسی |
|
کجا بهره دارد ز دانش بسی |
ترا پنج ماهست ز آبستنی |
|
ازین نامور گر بود رستنی |
درخت تو گر نر به بار آورد |
|
یکی نامور شهریار آورد |
سرافراز کیخسروش نام کن |
|
به غم خوردن او دل آرام کن |
چنین گردد این گنبد تیزرو |
|
سرای کهن را نخوانند نو |
ازین پس به فرمان افراسیاب |
|
مرا تیرهبخت اندرآید به خواب |
ببرند بر بیگنه بر سرم |
|
ز خون جگر برنهند افسرم |
نه تابوت یابم نه گور و کفن |
|
نه بر من بگرید کسی ز انجمن |
نهالی مرا خاک توران بود |
|
سرای کهن کام شیران بود |
برین گونه خواهد گذشتن سپهر |
|
نخواهد شدن رام با من به مهر |
ز خورشید تابنده تا تیرهخاک |
|
گذر نیست از داد یزدان پاک |
به خواری ترا روزبانان شاه |
|
سر و تن برهنه برندت به راه |
بیاید سپهدار پیران به در |
|
بخواهش بخواهد ترا از پدر |
به جان بیگنه خواهدت زینهار |
|
به ایوان خویشش برد زار و خوار |
وز ایران بیاید یکی چارهگر |
|
به فرمان دادار بسته کمر |
از ایدر ترا با پسر ناگهان |
|
سوی رود جیحون برد در نهان |
نشانند بر تخت شاهی ورا |
|
به فرمان بود مرغ و ماهی ورا |
ز گیتی برآرد سراسر خروش |
|
زمانه ز کیخسرو آید به جوش |
ز ایران یکی لشکر آرد به کین |
|
پرآشوب گردد سراسر زمین |
پی رخش فرخ زمین بسپرد |
|
به توران کسی را به کس نشمرد |
به کین من امروز تا رستخیز |
|
نبینی جز از گرز و شمشیر تیز |
برین گفتها بر تو دل سخت کن |
|
تن از ناز و آرام پردخت کن |
سیاوش چو با جفت غمها بگفت |
|
خروشان بدو اندر آویخت جفت |
رخش پر ز خون دل و دیده گشت |
|
سوی آخر تازی اسپان گذشت |
بیاورد شبرنگ بهزاد را |
|
که دریافتی روز کین باد را |
خروشان سرش را به بر در گرفت |
|
لگام و فسارش ز سر برگرفت |
به گوش اندرش گفت رازی دراز |
|
که بیدار دل باش و با کس مساز |
چو کیخسرو آید به کین خواستن |
|
عنانش ترا باید آراستن |
ورا بارگی باش و گیتی بکوب |
|
چنان چون سر مار افعی به چوب |
از آخر ببر دل به یکبارگی |
|
که او را تو باشی به کین بارگی |
دگر مرکبان را همه کرد پی |
|
برافروخت برسان آتش ز نی |
خود و سرکشان سوی ایران کشید |
|
رخ از خون دیده شده ناپدید |
چو یک نیم فرسنگ ببرید راه |
|
رسید اندرو شاه توران سپاه |
سپه دید با خود و تیغ و زره |
|
سیاوش زده بر زره بر گره |
به دل گفت گرسیوز این راست گفت |
|
سخن زین نشانی که بود در نهفت |
سیاوش بترسید از بیم جان |
|
مگر گفت بدخواه گردد نهان |
همی بنگرید این بدان آن بدین |
|
که کینه نبدشان به دل پیش ازین |
ز بیم سیاوش سواران جنگ |
|
گرفتند آرام و هوش و درنگ |
چه گفت آن خردمند بسیار هوش |
|
که با اختر بد به مردی مکوش |
چنین گفت زان پس به افراسیاب |
|
که ای پرهنر شاه با جاه و آب |
چرا جنگ جوی آمدی با سپاه |
|
چرا کشت خواهی مرا بیگناه |
سپاه دو کشور پر از کین کنی |
|
زمان و زمین پر ز نفرین کنی |
چنین گفت گرسیوز کم خرد |
|
کزین در سخن خود کی اندر خورد |
گر ایدر چنین بیگناه آمدی |
|
چرا با زره نزد شاه آمدی |
پذیره شدن زین نشان راه نیست |
|
سنان و سپر هدیهی شاه نیست |
سیاوش بدانست کان کار اوست |
|
برآشفتن شه ز بازار اوست |
چو گفتار گرسیوز افراسیاب |
|
شنید و برآمد بلند آفتاب |
به ترکان بفرمود کاندر دهید |
|
درین دشت کشتی به خون برنهید |
از ایران سپه بود مردی هزار |
|
همه نامدار از در کارزار |
رده بر کشیدند ایرانیان |
|
ببستند خون ریختن را میان |
همه با سیاوش گرفتند جنگ |
|
ندیدند جای فسون و درنگ |
کنون خیره گفتند ما را کشند |
|
بباید که تنها به خون در کشند |
بمان تا ز ایرانیان دست برد |
|
ببینند و مشمر چنین کار خرد |
سیاوش چنین گفت کین رای نیست |
|
همان جنگ را مایه و پای نیست |
مرا چرخ گردان اگر بیگناه |
|
به دست بدان کرد خواهد تباه |
به مردی کنون زور و آهنگ نیست |
|
که با کردگار جهان جنگ نیست |
سرآمد بریشان بر آن روزگار |
|
همه کشته گشتند و برگشته کار |
ز تیر و ز ژوپین ببد خسته شاه |
|
نگون اندر آمد ز پشت سپاه |
همی گشت بر خاک و نیزه به دست |
|
گروی زره دست او را ببست |
نهادند بر گردنش پالهنگ |
|
دو دست از پس پشت بسته چو سنگ |
دوان خون بران چهرهی ارغوان |
|
چنان روز نادیده چشم جوان |
برفتند سوی سیاووش گرد |
|
پس پشت و پیش سپه بود گرد |
چنین گفت سالار توران سپاه |
|
که ایدر کشیدش به یکسو ز راه |
کنیدش به خنجر سر از تن جدا |
|
به شخی که هرگز نروید گیا |
بریزید خونش بران گرم خاک |
|
ممانید دیر و مدارید باک |
چنین گفت با شاه یکسر سپاه |
|
کزو شهریارا چه دیدی گناه |
چرا کشت خواهی کسی را که تاج |
|
بگرید برو زار با تخت عاج |
سری را کجا تاج باشد کلاه |
|
نشاید برید ای خردمند شاه |
به هنگام شادی درختی مکار |
|
که زهر آورد بار او روزگار |
همی بود گرسیوز بدنشان |
|
ز بیهودگی یار مردم کشان |
که خون سیاوش بریزد به درد |
|
کزو داشت درد دل اندر نبرد |
ز پیران یکی بود کهتر به سال |
|
برادر بد او را و فرخ همال |
کجا پیلسم بود نام جوان |
|
یکی پرهنر بود و روشن روان |
چنین گفت مر شاه را پیلسم |
|
که این شاخ را بار دردست و غم |
ز دانا شنیدم یکی داستان |
|
خرد شد بران نیز همداستان |
که آهسته دل کم پشیمان شود |
|
هم آشفته را هوش درمان شود |
شتاب و بدی کار آهرمنست |
|
پشیمانی جان و رنج تنست |
سری را که باشی بدو پادشا |
|
به تیزی بریدن نبینم روا |
ببندش همی دار تا روزگار |
|
برین بد ترا باشد آموزگار |
چو باد خرد بر دلت بروزد |
|
از ان پس ورا سربریدن سزد |
بفرمای بند و تو تندی مکن |
|
که تندی پشیمانی آرد به بن |
|