دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
غوزه
بچهها! 'باد آورده را باد مىبرد' اين مثل را شنيدهايد؟ |
اگر شنيدهايد پس داستانش را هم بشويد: |
- گنجشکى بود، بالاى ديوار بلندى لانه داشت. روزى توى بيابان دنبال آب و دانه مىگشت، که باد، از پنبهزار، يک پنبه دانه آورد و جلوش بر زمين زد. گنجشک زود آن را به نوکش گرفت و برد توى لانهاش. به همسايهاش نشان داد و گفت: 'اين چيه؟' گفت: 'اين پنبهدانه است' . پرسيد: 'به چه درد مىخورد؟' جواب داد: 'اينرا مىکارند، غوزه درمىآيد، غوزه را مىشکنند، پنبه مىشود، پنبه را مىريسند، نخ مىشود، نخ را مىبافند پارچه مىشود، پارچه را رنگ مىکنند، رنگى مىشود، مىدوزند قبا مىشود، برتن ما و شما مىشود' . گنجشک خوشحال شد و پنبهدانه را برداشت، آمد توى کشت، ديد کشاورزى دارد زمين را بيل مىزند، که تخم بکارد. گفت: 'کار - کار! اينرا بکار، نيم از تو نيم از من' . کشاورز گفت: 'خيلى خوب' کاشت و بعد از مدتى سبز شد و رسيد غوزها را کند و دو رسد کرد: يکيش را براى خودش نگاهداشت و يکى را به گنجشک داد. گنجشک خوشحال شد، آنها را برداشت و آورد دکان نختاب. گفت: 'ريس - ريس! اين را بريس، نيم از تو، نيم از من' . نختاب گفت: 'خيلى خوب' گرفت. ريسيد، دورچوبى پيچيد، رسد خودش را برداشت و رسد گنجشکه داد. گنجشک خوشحال شد. نخها را آورد در دکان شعرباف گفت: 'باف - باف اينها را بباف، نيم از تو، نيم از من' . شعرباف گفت: 'خيلى خوب' . بافت و مال خودش را برداشت و مال گنجشک را هم داد. گنجشک خوشحال شد و پارچه را برداشت، آورد در دکان رنگرزي، گفت: رنگ |
- رنگ! اينها را بهرنگ، نيم از تو، نيم از من' . گفت: 'خيلى خوب' . رنگرز اينها را رنگ آبى آسمانى کرد و انداخت روى بند، توى آفتاي، که خشک بشود. گنجشگه آمد و ديد با خودش گفت: 'بهبه! چه رنگ قشنگى است. حيف است، که پارچهٔ به اين خوشرنگى را بدهم به رنگرز، بهتر اين است تا سر رنگرز گرم است، پارچهها را از روى بند برداردم ، در برم' . يواشکى آمد، پارچهها را به نوک گرفت و پريد، رفت. تا پريد، رنگرز فهميد، دويد آمد گفت: 'اى واى گنجشک، مگر نگفتى نيم از تو، نيم از من، پس رسد من کو؟' گفت: 'کى گفت؟ کى کرد؟' |
گنجشک پارچهها را برداشت و آورد پهلوى درزي. گفت: 'دوز - دوز! اينها را بدوز، يکى از تو، يکى از من' . دوزى هم دوتا جبهٔ قشنگ دوخت، به چوب آويزان کرد. گنجشگ از دور ديد، با خودش گفت: حيف نيست جبهٔ به اين خوبى را بدهم به درزي؟ هردوش براى خودم خوب است' . وقتي، که درزى پاچوب داشت اندازهاى يکى را مىگرفت، گنجشک يواشکى پريد و دو تا جبه را به نوک گرفت و رفت. درزى هرچه صدا زد و گفت: مگر نگفتى يکى از تو، يکى از من؟' گنجشک گفت: 'اى بابا! کى گفت؟ کى کرد؟' گنجشک جبهها را آورد پهلوى ملا، گفت: اى ملا، مىخواهم دو تا جبه پهلوت امانت بگذارم، تا وقتى که هوا سرد مىشود ازت بگيرم، مزد امانتدارى هم اين، که يکيش از تو باشد و يکيش از من' . ملا گفت: 'خيلى خوب، اينها را برات نگه مىدارم، هوا که سرد شد، يکيش را خودم مىپوشم، يکيش را هم مىدم به تو' . |
ملا جبهها را نگاهى کرد و با خودش گفت: 'حيف نيست، که يکيش را بدهم به اين گنجشک جير - جيري، هردوش را براى خودم نگه مىدارم' . روزها گذشت، باد خنک وزيد. هوا رو به سردى رفت. گنجشک ميايد بهسراغش، رفت سر نماز. گنجشک آنقدر ايستاد، تا نمازش تمام شد. گفت: 'ملا! جبهٔ مرا بده' . گفت: 'کدام جبه؟' گفت: 'همان دوتا جبهاي، که پهلوت امانت گذاشتم، خودت هم گفتى يکى مال تو، يکيش هم مال من' . گفت: 'کى گفت؟ کى کرد؟' گنجشک گفت: هوا سرد مىشود من هم سرما مىخورم' . گفت: 'من دعا مىخوانم سرما نخوري' گفت: 'من دعا نمىخواهم، قبا مىخواهم' . ملا دوباره رفت سر نماز گنجشک هم نااميد شد و رفت. اما دور و برخانه ملا مىپلکيد، تا يک روزي، که از دور ديد ملا جبهها را آب کشيد (سه دفعه). که پاک شود و بتواند بپوشد و روى بند انداخته، که خشک بشود و خودش هم رفته سر نماز. يکهو پريد و از روى بند جبهها را برداشت و رفت. تا ملا ديد، نماز را شکست و فرياد زد: 'آهاي، گنجشکه، جبهها را کجا مىبري؟ حرف خودت را قبول دارم، يکيش از من يکيش از تو' . گنجشک گفت: 'کى گفت کى کرد؟' |
دور روز بعدش دوباره آمد به سراغ خانهٔ ملا. ديد: ملا عمامهاش را برداشته، لب حوض گذاشته و دارد دستنماز مىگيرد. پريد، عمامه ملا را برداشت. ملا صدا زد بابا، عمامه را کجا مىبري؟ در سرما سرم يخ مىکند؟' گفت: 'دعا مىکنم سرت يخ نکند' ، بارى گنجشک عمامهٔ ملا را آورد، لانهٔ بچههايش کرد. بعد به اين فکر افتاد، که جبهها را به بازار ببرد و بفروشد و دانه براى زمستان بگيرد. ميان راه، باد و بوران سختى در گرفت. باد افتاد زير اين دو تا جبه و از نوک گنجشک افتاد . گنجشک هر کارى کرد خودش را برساند و جبهها را بگيرد، تنوانست، باد، يکى از اين دو جبه را آورد، انداخت جلوى دکان درزي. همان درزى که جبهها را دوخته بود و يکى را هم جلوى دکان رنگرز. همان رنگرزي، که پارچهاش را رنگ کرده بود. بالا رفتيم آرد بود. |
پائين آمديم خمير بود، قصه ما همين بود. |
- به نقل از: افسانههاى کهن |
- فضلالله مهتدى (صبحي) |
- چاپ چهارم ، ۱۳۳۶. |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست