آن یار که از طبیب دل برباید |
|
او را دارو طبیب چون فرمایند |
یک ذره ز حسن خویش اگر بنماید |
|
والله که طبیب را طبیبی باید |
|
آن یار که عقلها شکارش میشد |
|
وان یار که کوه بیقرارش میشد |
گفتم که سر زلف بریدی گفتا |
|
بسیار سر اندر سر کارش میشد |
|
آهو بدود چو در پیش سگ بیند |
|
بر اسب دونده حمله و تک بیند |
چندان بدود که در تنش رگ بیند |
|
زیرا که صلاح خود را درین یک بیند |
|
اجری ده ارواحی و سلطان ابد |
|
گرچه به قلب بهاء دینی و ولد |
بگذار که ساغر وفا در شکند |
|
چون شیشه شکست پای مستان بخلد |
|
از آب حیات دوست بیمار نماند |
|
در گلبن وصل دوست یک خار نماند |
گویند درچهایست از دل سوی دل |
|
چه جای دریچهای که دیوار نماند |
|
از آتش سودای توام تابی بود |
|
در جوی دل از صحبت تو آبی بود |
آن آب سراب بود و آن آتش برف |
|
بگذشت کنون قصه مگر خوابی بود |
|
از آتش عشق تو جوانی خیزد |
|
در سینه جمالهای جانی خیزد |
گر میکشیم بکش حلالست ترا |
|
کز کشتهی دوست زندگانی خیزد |
|
از آتش عشق دوست تفها بزنید |
|
وان آتش را در این علفها بزنید |
آن چنگ غمش چو پای ما بگرفتست |
|
ما را به مثل بر همه دفها بزنید |
|
از آتش عشق سردها گرم شود |
|
وز تابش عشق سنگها نرم شود |
ای دوست گناه عاشقان سخت مگیر |
|
کز بادهی عشق مرد بیشرم شود |
|
از آدمیی دمی بجائی ارزد |
|
یک موی کز اوفتد بکانی ارزد |
هم آدمیی بود که از صحبت او |
|
نادیدن او ملک جهانی ارزد |
|
از تاب تو نی یار و عدو میماند |
|
در بزم تو نی رطل سبو میماند |
جانا گیرم که خونم آشامیدی |
|
آخر به لب شهد تو بو میماند |
|
از خاک کف پات سران حیرانند |
|
کوران همه مستند و کران حیرانند |
زان پاکانیکه در صفا محو شدند |
|
هم ایشان نیز اندر آن حیرانند |
|
از درد چو جان تو به فریاد آید |
|
آنگه ز خدای عالمت یاد آید |
والله که اگر داد کنی داد آید |
|
ور عشوه دهی یاد تو بر یاد آید |
|
از دیدن روئیکه ترا دیده بود |
|
ما را به خدا نور دل و دیده بود |
خاصه روئیکه از ازل تا بابد |
|
از دیدن روی تو نه ببریده بود |
|
از شبنم عشق خاک آدم گل شد |
|
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد |
صد نشتر عشق بر رگ روح زدند |
|
یک قطره از آن چکید و نامش دل شد |
|
از شربت سودای تو هر جان که مزید |
|
زآن آب حیات در مزید است مزید |
مرگ آمد و بو کرد مرا بوی تو دید |
|
زانروی اجل امید از من ببرید |
|
از عشق تو دریا همه شور انگیزد |
|
در پای تو ابرها درر میریزد |
از عشق تو برقی بزمین افتادست |
|
این دود به آسمان از آن میخیزد |
|
از عشق خدا نه بر زیان خواهی شد |
|
بیجان ز کجا شوی که جان خواهی شد |
اول به زمین از آسمان آمدهای |
|
آخر ز زمین بر آسمان خواهی شد |
|
از لشکر صبرم علمی بیش نماند |
|
وز هرچه مرا بود غمی بیش نماند |
وین طرفه تر است کز سر عشوه هنوز |
|
دم میدمد و مرا دمی بیش نماند |
|
از لطف تو هیچ بنده نومید نشد |
|
مقبول تو جز قبول جاوید نشد |
لطفت به کدام ذره پیوست دمی |
|
کان ذره به از هزار خورشید نشد |
|
از ما بت عیار گریزان باشد |
|
وز یاری ما یار گریزان باشد |
او عقل منور است و ما مست وییم |
|
عقل از سر خمار گریزان باشد |
|
از نیکی تو طبع بداندیش نماند |
|
نی غصه و نی غم نه کم و بیش نماند |
از خیل، جلالت تو عالم بگرفت |
|
تا جمله ملک شدند و درویش نماند |
|
از یاد خدای مرد مطلق خیزد |
|
بنگر که ز نور حق چه رونق خیزد |
این باطن مردان که عجایب بحریست |
|
چون موج زند از آن اناالحق خیزد |
|
افسوس که طبع دلفروزیت نبود |
|
جز دلشکنی و سینه سوزیت نبود |
دادم به تو من همه دل و دیده و جان |
|
بردی تو همه ولیک روزیت نبود |
|
اکنون که رخت جان جهانی بربود |
|
در خانه نشستنت کجا دارد سو |
آن روز که مه شدی نمیدانستی |
|
کانگشت نمای عالمی خواهی بود |
|
امروز خوش است هر که او جان دارد |
|
رو بر کف پای میر خوبان دارد |
چون بلبل مست داغ هجران دارد |
|
مسکن شب و روز در گلستان دارد |
|
امروز ما یار جنون میخواهد |
|
ما مجنون و او افزون میخواهد |
گر نیست چنین پرده چرا میدرد |
|
رسوا شده او پرده برون میخواهد |
|
امشب چه لطیف و با نوا میگردد |
|
لطفی دارد که کس بدان پی نبرد |
اندر گل و سنبلی که ارواح چرد |
|
خیره شده خواب و روبرو مینگرد |
|
امشب ساقی به مشک می گردان کرد |
|
دل یغما بر دو دست در ایمان کرد |
چندان می لعل ریخت تا طوفان کرد |
|
چندانکه وثاق عقل را ویران کرد |
|