دلدار چنان مشوش آمد که مپرس |
|
هجرانش چنان پر آتش آمد که مپرس |
گفتم که مکن گفت مکن تا نکنم |
|
این یک سخنم چنان خوش آمد که مپرس |
|
رو در صف بندگان ما باش و مترس |
|
خاک در آسمان ما باش و مترس |
گر جملهی خلق قصد جان تو کنند |
|
دل تنگ مکن از آن ما باش و مترس |
|
رو مرکب عشق را قوی ران و مترس |
|
وز مصحف کژ آیت حق خوان و مترس |
چون از خود و غیر خود مسلم گشتی |
|
معشوق تو هم توئی یقین دان و مترس |
|
رویم چو زر زمانه میبین و مپرس |
|
این اشک چو ناردانه میبین و مپرس |
احوال درون خانه از من مطلب |
|
خون بر در آستانه میبین و مپرس |
|
زین عشق پر از فعل جهانسوز بترس |
|
زین تیر قبا بخش کمر دوز بترس |
وانگه آید چو زاهدان توبه کند |
|
آنروز که توبه کرد آنروز بترس |
|
عاشق چو نمیشوی برو پشم بریس |
|
صد کاری و صد رنگی و صد پیشه و پیس |
در کاسهی سر چو نیستت بادهی عشق |
|
در مطبخ مدخلان برو کاسه بلیس |
|
مر تشنهی عشق را شرابیست مترس |
|
بیآب شدی پیش تو آبیست مترس |
گنجی تو اگر بیت خرابیست مترس |
|
بیدار شو از جهان که خوابیست مترس |
|
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس |
|
زانسان شدهام بی سر و سامان که مپرس |
ای مرغ خیال سوی او کن گذری |
|
وانگه ز منش بپرس چندان که مپرس |
|
آتش در زن بگیر پا در کویش |
|
تازه نبرد هیچ فضول سویش |
آنروی چو ماه را بپوش از مویش |
|
تا دیدهی هر خسی نبیند رویش |
|
آن دل که من آن خویش پنداشتمش |
|
بالله بر هیچ دوست نگذاشتمش |
بگذاشت بتا مرا و آمد بر تو |
|
نیکو دارش که من نکو داشتمش |
|
آن دم که حق بندهگزاری همه خوش |
|
وز مهر سر بنده بخاری همه خوش |
از خانه برانیم بزاری همه خوش |
|
چون عزم کنم هم بگذاری همه خوش |
|
آندیده که هست عاشق گلزارش |
|
مشغول کجا کند سر هر خارش |
گر راست بود یار دهد پرگارش |
|
ور کژ نگردد راست نیاید کارش |
|
آنرا که رسول دوست پنداشتمش |
|
من نام و نشان دوست درخواستمش |
بگشاد دهانرا که بگوید چیزی |
|
از غایت غیرت تو نگذاشتمش |
|
آن رند و قلندر نهان آمد فاش |
|
در دیدهی من بجو نشان کف پاش |
یا او است خدایا که فرستاده خداش |
|
ای مطرب جان یک نفسی با ما باش |
|
آنکس که نظر کند به چشم مستش |
|
از رشک دعای بد کنم پیوستش |
وانکس که به انگشت نماید رخ او |
|
گر دسترسم بود ببرم دستش |
|
از آتش تو فتاده جانم در جوش |
|
وز باده تو شده است جانم مدهوش |
از حسرت آنکه گیرمت در آغوش |
|
هرجای کنم فغان و هر سوی خروش |
|
امروز حریف عشق بانگی زد فاش |
|
گر اوباشی جز بر اوباش مباش |
دی نیست شده است بین میندیش ز لاش |
|
فردا که نیامده است از وی متراش |
|
اندر بر خویشم بفشاری همه خوش |
|
بر راه زنان مرگ گماری همه خوش |
چون مرگ دهی از پس آن برگ دهی |
|
از مرگ حیاتها برآری همه خوش |
|
ای باد صبا به کوی آن دلبر کش |
|
احوال دلم بگوی اگر باشد خوش |
ور زانکه برای خود نباشد دلکش |
|
زنهار مرا ندیدهای دم درکش |
|
ای جان جهان و روشنائی همه خوش |
|
آرام دلی و آشنائی همه خوش |
بر ما گذری اگر کنی سلطانی |
|
ور بوسه مزید بر فزائی همه خوش |
|
ای چشم بیا دامن خود در خون کش |
|
وی روح برو قماش بر گردون کش |
بر لعل لبت هر آنکه انگشت نهاد |
|
مندبس و زبانش از قفا بیرون کش |
|
گفتی چونی بیا که چون روزم خوش |
|
چون روز همی درم میدوزم خوش |
تا روی چو آتشت بدیدم چو سپند |
|
میسوزم و میسوزم و مسوزم خوش |
|
گه باده لقب نهادم و گه جامش |
|
گاهی زر پخته گاه سیم خامش |
گه دانه و گاه صید و گاهی دامش |
|
این جمله چراست تا نگویم نامش |
|
مرغان رفتند بر سلیمان بخروش |
|
کاین بلبل را چرا نمیمالی گوش |
بلبل گفتا به خون ما در بمجوش |
|
سه ماه سخن گویم و نه ماه خموش |
|
من شیشه زنم بر آن دل سنگ خوشش |
|
تا جنگ کند بشنوم آن جنگ خوشش |
تا بفروزد به خشم آن رنگ خوشش |
|
تا بخراشد مرا بدان چنگ خوشش |
|
ناگه بزدم دست بسوی جیبش |
|
سرمست شدم ز لذت آسیبش |
دستم نرسید سوی جیبش اما |
|
المنة الله که بر دم سیبش |
|
نیمی دف من به موش دادی همه خوش |
|
باقی به کف بنده نهادی همه خوش |
با درف دریده در سماع آمدهایم |
|
ای با تو مراد و بیمرادی همه خوش |
|
هان ای دل تشنه جوی را جویان باش |
|
بیپای مپای و دایما پویان باش |
با آنکه درون سینه بیکام و زبان |
|
سرچشمهی هر گفت توئی گویان باش |
|