پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

اندر ستایش سلطان محمود (۱۶)


گمانم که امشب شبیخون کند    ز دل درد دیرینه بیرون کند
یکی کنده فرمود کردن براه    برآن سو که بد شاه توران سپاه
چنین گفت کتش نسوزید کس    نباید که آید خروش جرس
ز لشکر سواران که بودند گرد    گزین کرد شاه و برستم سپرد
دگر بهره بگزید ز ایرانیان    که بندند بر تاختن بر میان
بطوس سپهدار داد آن گروه    بفرمود تا رفت بر سوی کوه
تهمتن سپه را بهامون کشید    سپهبد سوی کوه بیرون کشید
بفرمود تا دور بیرون شوند    چپ و راست هر دو بهامون شوند
طلایه مدارند و شمع و چراغ    یکی سوی دشت و یکی سوی راغ
بدان تا اگر سازد افرسیاب    برو بر شبیخون بهنگام خواب
گر آید سپاه اندر آید ز پس    بماند نباشدش فریادرس
بره کنده پیش و پس اندر سپاه    پس کنده با لشکر و پیل شاه
سپهدار ترکان چو شب در شکست    میان با سپه تاختن را ببست
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند    ز کار گذشته فراوان براند
چنین گفت کین شوم پر کیمیا    چنین خیره شد بر سپاه نیا
کنون جمله ایرانیان خفته‌اند    همه لشکر ما برآشفته‌اند
کنون ما ز دل بیم بیرون کنیم    سحرگه بریشان شبیخون کینم
گر امشب بر ایشان بیابیم دست    ببیشی ابر تخت باید نشست
وگر بختمان بر نگیرد فروغ    همه چاره بادست و مردی دروغ
برین برنهادند و برخاستند    ز بهر شبیخون بیاراستند
ز لشکر گزین کرد پنجه هزار    جهاندیده مردان خنجرگزار
برفتند کارآگهان پیش شاه    جهاندیده مردان با فر و جاه
ز کارآگهان آنک بد رهنمای    بیامد بنزدیک پرده سرای
بجایی غو پاسبانان ندید    تو گفتی جهان سربسر آرمید
طلایه نه و آتش و باد نه    ز توران کسی را بدل یاد نه
چو آن دید برگشت و آمد دوان    کزیشان کسی نیست روشن‌روان
همه خفتگان سربسرمرده‌اند    وگر نه همه روز می خورده‌اند
بجایی طلایه پدیدار نیست    کس آن خفتگان را نگهدار نیست
چو افراسیاب این سخنها شنود    بدلش اندرون روشنایی فزود
سپه را فرستاد و خود برنشست    میان یلی تاختن را ببست
برفتند گردان چو دریای آب    گرفتند بر تاختن بر شتاب
بران تاختن جنبش و ساز نه    همان ناله‌ی بوق و آواز نه
چو رفتند نزدیک پرده سرای    برآمد خروشیدن کر نای
غو طبل بر کوهه زین بخاست    درفش سیه را برآورد راست
ز لشکر هرآنکس که بد پیشرو    برانگیختند اسب و برخاست غو
بکنده در افتاد چندی سوار    بپیچید دیگر سر از کارزار
ز یک دست رستم برآمد ز دشت    ز گرد سواران هواتیره گشت
ز دست دگر گیو گودرز و طوس    بپیش اندرون ناله‌ی بوق و کوس
شهنشاه باکاویانی درفش    هوا شد ز تیغ سواران بنفش
برآمد ده و گیر و بربند و کش    نه با اسب تاب و نه با مرد هش
ازیشان ز صد نامور ده بماند    کسی را که بد اختر بد براند
چو آگاهی آمد برین رزمگاه    چنان خسته بد شاه توران سپاه
که از خستگی جمله گریان شدند    ز درد دل شاه بریان شدند
چنین گفت کز گردش آسمان    نیابد گذر دانشی بی‌گمان
چو دشمن همی جان بسیچد نه چیز    بکوشیم ناچار یک دست نیز
اگر سربسر تن بکشتن دهیم    وگر ایرجی تاج بر سر نهیم
برآمد خروش از دو پرده‌سرای    جهان پر شد از ناله‌ی کر نای
گرفتند ژوپین و خنجر بکف    کشیدند لشکر سه فرسنگ صف
بکردار دریا شد آن رزمگاه    نه خورشید تابنده روشن نه ماه
سپاه اندر آمد همی فوج فوج    بران سان که برخیزد از باد موج
در و دشت گفتی همه خون شدست    خور از چرخ گردنده بیرون شدست
کسی را نبد بر تن خویش مهر    بقیر اندر اندود گفتی سپهر
همانگه برآمد یکی تیره باد    که هرگز ندارد کسی آن بیاد
همی خاک برداشت از رزمگاه    بزد بر سر و چشم توران سپاه
ز سرها همی ترگها برگرفت    بماند اندران شاه ترکان شگفت
همه دشت مغز سر و خون گرفت    دل سنگ رنگ طبر خون گرفت
سواران توران که روز درنگ    زبون داشتندی شکار پلنگ
ندیدند با چرخ گردان نبرد    همی خاک برداشت از دشت مرد
چو کیخسرو آن خاک و آن باد دید    دل و بخت ایرانیان شاد دید
ابا رستم و گیو گودرز و طوس    ز پشت سپاه اندر آورد کوس
دهاده برآمد ز قلب سپاه    ز یک دست رستم ز یک دست شاه
شد اندر هوا گرد برسان میغ    چه میغی که باران او تیر و تیغ
تلی کشته هر جای چون کوه کوه    زمین گشته از خون ایشان ستوه
هوا گشت چون چادر نیلگون    زمین شد بکردار دریای خون
ز تیر آسمان شد چو پر عقاب    نگه کرد خیره سر افراسیاب
بدید آن درفشان درفش بنفش    نهان کرد بر قلبگه بر درفش
سپه را رده بر کشیده بماند    خود و نامداران توران براند
زخویشان شایسته مردی هزار    بنزدیک او بود در کارزار
به بیراه راه بیابان گرفت    برنج تن از دشمنان جان گرفت
ز لشکر نیا را همی جست شاه    بیامد دمان تا بقلب سپاه
ز هر سوی پویید و چندی شتافت    نشان پی شاه توران نیافت
سپه چون نگه کرد در قلبگاه    ندیدند جایی درفش سیاه
ز شه خواستند آن زمان زینهار    فروریختند آلت کارزار
چو خسرو چنان دید بنواختشان    ز لشکر جدا جایگه ساختشان
بفرمود تا تخت زرین نهند    بخیمه در آرایش چین نهند
می‌آورد و رامشگران را بخواند    ز لشکر فراوان سران را بخواند
شبی کرد جشنی که تا روز پاک    همی مرده برخاست از تیره خاک
چو خورشید بر چرخ بنمود پشت    شب تیره شد از نمودن درشت
شهنشاه ایران سر و تن بشست    یکی جایگاه پرستش بجست
کز ایرانیان کس مر او را ندید    نه دام و دد آوای ایشان شنید
ز شبگرد تا ماه بر چرخ ساج    بسر بر نهاد آن دل‌افروز تاج
ستایش همی کرد برکردگار    ازان شادمان گردش روزگار
فراوان بمالید بر خاک روی    برخ بر نهاد از دو دیده دو جوی
و زآنجا بیامد سوی تاج و تخت    خرامان و شادان دل و نیکبخت
از ایرانیان هرک افگنده بود    اگر کشته بودند گر زنده بود
ازان خاک آورد برداشتند    تن دشمنان خوار بگذاشتند
همه رزمگه دخمه‌ها ساختند    ازان کشتگان چو بپرداختند
ز چیزی که بود اندران رزمگاه    ببخشید شاه جهان بر سپاه
و زآنجا بشد شاه ببهشت گنگ    همه لشکر آباد با ساز جنگ
چو آگاهی آمد بماچین و چین    ز ترکان وز شاه ایران زمین
بپیچید فغفور و خاقان بدرد    ز تخت مهی هر کسی یاد کرد
وزان یاوریها پشیمان شدند    پراندیشه دل سوی درمان شدند
همی گفت فغفور کافراسیاب    ازین پس نبیند بزرگی بخواب
ز لشکر فرستادن و خواسته    شود کار ما بی‌گمان کاسته
پشیمانی آمد همه بهر ما    کزین کار ویران شود شهر ما
ز چین و ختن هدیه‌ها ساختند    بدان کار گنجی بپرداختند
فرستاده‌ای نیک‌دل را بخواند    سخنهای شایسته چندی براند
یکی مرد بد نیک‌دل نیک خواه    فرستاد فغفور نزدیک شاه
طرایف بچین اندرون آنچ بود    ز دینار وز گوهر نابسود
بپوزش فرستاد نزدیک شاه    فرستادگان برگرفتند راه
بزرگان چین بی‌درنگ آمدند    بیک هفته از چین بگنگ آمدند
جهاندار پیروز بنواختشان    چنانچون ببایست بنشاختشان
بپذرفت چیزی که آورده بود    طرایف بد و بدره و پرده بود
فرستاده را گفت کو را بگوی    که خیره بر ما مبر آب روی


همچنین مشاهده کنید