سه شنبه, ۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 28 January, 2025
مجله ویستا

قصه قبل از خواب کودکان، تیتو کوچولو


مجله شهزراد:اسم من تیتو است. من یک خرگوش کوچولو هستم که یک خواهر و برادر دوقلوی کوچولوتر از خودم دارم. اسم خواهر و برادر من تیتی و تیباست. ما 3 تا با مامان و بابا زندگی میکنیم و خانه مان لابه لای ریشه های یک درخت بزرگ است. همیشه صبح تا شب بابا میرود دنبال غذا و مامان توی خانه مواظب ماست. همیشه همه چیز مرتب است. اما امروز یک کمی با بقیه روزها فرق داشت.

 


قصه قبل از خواب کودکان، تیتو کوچولو

 

صبح زود مامان ما را بیدار کرد و همه با هم صبحانه خوردیم. بعد بابا رفت دنبال غذا. دوقلوها شروع کردند به بازی. من هم رفتم توی آشپزخانه تا به مامان کمک کنم. یک دفعه چند بار پشت سر هم صدای زنگِ در آمد. من و مامان دویدیم دم در.

 

کلاغ بود و آمده بود به مامان بگوید خاله را برده اند بیمارستان، چون بچه اش دارد به دنیا میآید. مامان باید میرفت بیمارستان که به خاله کمک کند.

 

مامان به من گفت: تیتو جان، من باید سریع برم بیمارستان. کسی رو هم نم یتونم پیدا کنم که بیاید و مواظب شماها باشد. فکر میکنی بتونی مواظب خواهر و برادرت باشی؟

 

چند لحظه فکر کردم. اولش یک کم ترسیدم اما نباید مامان رو نگران میکردم. گفتم: آره مامان.

 

پس قول بده به هیچ چیز خطرناکی دست نزنی.

 

فقط با بچه ها بازی کن و نگذار کار بدی بکنن تا من برگردم. مامان رفت. من ماندم و دوقلوها. رفتم توی اتاق.

 

تیتی و تیبا داشتند لگو بازی میکردند. میخواستند یک برج بلند بسازند. تیبا یک آجر میگذاشت، تیتی یک آجر دیگر میگذاشت روی آن یکی.

 

داشتند بازی میکردند تا اینکه تیتی یک آجر گذاشت روی برج و یک هو تمام آن ریخت زمین.

 

تیتی زد زیر گریه. من مثل مامان تیتی را بغل کردم تا آرام شود. اما تیتی آرام نمیشد. تیبا هم که گریه تیتی را دید شروع کرد به گریه کردن.

 

دوتایی را بغل کردم و با آنها حرف زدم، اما فایده ای نداشت. فکر کردم برایشان برج درست کنم. تند تند لگوها را جمع کردم و یک برج به اندازه برج قبلی درست کردم. بچه ها که برج را دیدند ساکت شدند، آمدند جلو و بازی را ادامه دادند. من هم یک دستمال برداشتم، اشکهایشان را پاک کردم و شروع کردم به خواندن کتاب داستانم.

 

کمی که گذشت، تیبا آمد، گوشه لباسم را گرفت و تکان داد. سرم را بلند کردم و دیدم دارد یخچال را نشان میدهد. فهمیدم گرسنه است. به ساعت نگاه کردم. 2 تا عقربه رفته بودند بالای بالا و وقت ناهار شده بود. اما هنوز مامان نیامده بود و من باید برای ناهار بچه ها فکری میکردم. در یخچال را باز کردم. کمی خوراک هویج از دیشب توی یخچال مانده بود. اما کم بود و هیچکدام با آن سیر نمیشدیم. کمی هم کاهو توی یخچال بود. فکر کردم این دو را با هم قاطی کنم تا زیاد شود. 2 تا خیار هم بود. آنها را دادم به دوقلوها که تا وقتی ناهار آماده میشود، گرسنه نمانند. مشغول خوردن شدند. من هم یک صندلی برداشتم و گذاشتم زیر ظرفشویی.

 

رفتم بالای آن و شروع کردم به شستن کاهو. حالا باید کاهو را خرد میکردم. اما میدانستم مامان اجازه نمیدهد به چاقو دست بزنم. کاهو را با دست تکه تکه کردم و با خوراک هویج قاطی کردم. سفره را پهن کردم روی زمین و 3 تا بشقاب روی آن گذاشتم. خوراک را هم آوردم و گذاشتم وسط سفره و برای همه غذا کشیدم. دوقلوها که تا حالا غذای اینطوری ندیده بودند به هم نگاه کردند. من سریع یک لقمه خوردم. خوشمزه شده بود. تیتی و تیبا هم هر کدام یک لقمه کوچولو خوردند. به هم نگاه کردند و خندیدند. معلوم بود خو ششان آمده.

 

بچه ها همه غذایشان را خوردند و شروع کردند به مالیدن چشمهایشان. وقت خوابشان بود. آنها را بردم و گذاشتم روی تختشان. تیتی نمیخواست بخوابد و تیبا بهانه مامان را میگرفت. فکر کردم مامان موقع خواب بچه ها چه کار میکند. یادم آمد که برایشان قصه میگوید. من هم دویدم و کتاب قصه ام را آوردم. به دوقلوها گفتم اگر ساکت باشند برایشان کتاب میخوانم. سریع سر جا یشان دراز کشیدند و شروع کردم به خواندن کتاب. هنوز نصف کتاب را نخوانده بودم که دیدم هو دو خوا بشان برده.

 

 

رفتم توی آشپزخانه و سفره را جمع کردم. خیلی خسته شده بودم و داشتم به مامان فکر م یکردم که بدون اینکه خسته شود، هر روز این همه کار میکند. ناگهان صدای در آمد. مامان بود. نینی خاله به دنیا آمده بود و مامان سریع برگشته بود خانه. فکر کرده بود ما گشنه مانده ایم. برای مامان تعریف کردم که چطوری با بچه ها بازی کردم تا گریه نکنند، بعد برایشان ناهار درست کردم و چطوری آنها را خواباندم. مامان من را بغل کرد و بوسید و گفت: "امروز کارت خیلی خوب بود. حالا دیگه میتونم بدون نگرانی خواهر و برادرت رو به تو بسپرم. تو میتونی درست مثل من مواظب او نها باشی."