چهارشنبه, ۱۹ دی, ۱۴۰۳ / 8 January, 2025
مجله ویستا

قصه قبل خواب، درخت پیر و قلب یادگاری


شهرزاد: درخت پیر حیاط، سرفه می‌کرد و با هر سرفه‌اش، چند برگ از شاخه‌هایش می‌افتاد. خیلی احساس تنهایی و ناتوانی می‌کرد. وقتی یاد روزهای جوانی می‌افتاد که چه‌قدر سالم و شاد بود، بیش‌تر غصه می‌خورد. دارا و دینا، از پدرشان شنیده بودند که کودکی خود را با بازی کنار این درخت گذرانده و از این‌که می‌دیدند درخت، آن‌قدر ناتوان و بیمار است، ناراحت می‌شدند.

 


قصه قبل خواب، درخت پیر و قلب یادگاری

 

یک روز ظهر، دینا و دارا رفتند کنار درخت و به او تکیه دادند. آسمان، از لابه‌لای شاخه‌های او، چه‌قدر زیبا بود. آن‌ها از دیدن این منظره زیبا، لذت می‌بردند. دینا به درخت گفت: «کاش سالم بودی و من و برادرم می‌توانستیم مثل کودکی پدرم، با تو بازی کنیم و به شاخه‌هایت، تاب ببندیم.» درخت، کمی تکان خورد. دارا گفت: «ای کاش این‌همه سرفه نمی‌کردی تا برگ‌هایت نریزد و هر بار که باد می‌وزد، صدای خش‌خش برگ‌هایت، در حیاط بپیچد.»

 

مادربزرگ که در ایوان نشسته بود، با لبخند گفت: «و ای کاش همه، مراقب این درخت بودند تا این‌قدر بیمار نشود و روی بدنش، کنده‌کاری نمی‌کردند و قلب یادگاری نمی‌کشیدند.» مادربزرگ، این را که گفت، درخت، دوباره آهی کشید و به عکس قلبی که روی تنه‌اش کنده بودند، نگاه کرد. یاد همان روز افتاد و این‌که آن روز، چه‌قدر قلب واقعی خودش درد می‌کشید و از عمرش کم می‌شد. شاید اگر این کنده‌کاری‌ها نبود، او، الان، سالم‌تر و سرحال‌تر بود.

 

دینا و دارا، خیلی دل‌شان برای درخت سوخت و زیر درخت، به مادربزرگ و درخت پیر قول دادند که هرگز روی تنه درختان، کنده‌کاری نکنند.