پنجشنبه, ۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 23 January, 2025
مجله ویستا

قصه قبل خواب، گنجشک سر گردان


همشهری آنلاین: دو دكمه سیاه چشمانش را با نگرانی به آدم‌های دورو برش دوخته بود. صدایش هم در نمی‌آمد. بال‌های قهوه‌ای كوچكش را باز و با ترس به دورترین جای اتوبوس پرواز كرد. بیشتر خانم‌هایی كه از رویشان رد شد، جیغ كوتاهی كشیدند. بهش نگاه كردم. بالا و پایین شدن بدنش را در اثر ترس می‌دیدم و نگاه نگرانش را كه به پنجره‌های بسته اتوبوس خیره شده بود. پیرزنی كه كنار پنجره نشسته بود، نگاهی به عقب انداخت و با غرغر گفت: "این دیگه از كجا پیداش شد؟!" و برگشت و رو به بغل‌دستی‌اش ادامه داد: "در و پیكر كه نداره!"

 


قصه قبل خواب، گنجشک سر گردان

 

 كمی آن‌طرف‌تر مادری دست پسر كوچكش را به زور می‌كشید: "نرو مادر! می‌ترسه، كل اتوبوس‌رو به هم می‌ریزه..." اما پسربچه اخم كرده بود و با اصرار می‌خواست برود و گنجشك بیچاره را بگیرد. دختری كه كنار من ایستاده بود، با بی‌حوصلگی گفت: "خدا كنه شروع به سروصدا نكنه كه اصلاً حوصله‌اش‌رو ندارم   "

 

پیرمردی كه در قسمت مردها نشسته بود، عصایش را در هوا تكان داد و گفت: "خب پنجره‌رو واكنین تا حیوونكی بره..." یكی از خانم‌ها دستش را به طرف پنجره دراز كرد تا آن را باز كند، اما یكی دیگر گفت: "نه خانم، باز نكن تورو خدا! هوا خیلی سرده.

 

بالاخره خودش یه‌جوری می‌ره!" ولی من همچنان به گنجشك كوچك نگاه می‌كردم. چقدر ریز بود. حتماً آدم‌ها را غول‌های بی‌شاخ و دمی می‌دید كه هر لحظه می‌خواهند بلایی سرش بیاورند... پسربچه‌ای كه یك بسته فال در دستش بود، از زیر میله اتوبوس به این طرف آمد: "ببخشید! فكر كنم این به دردم می‌خوره!" و آرام و با احتیاط، در حالی كه انگشتش را به نشانه سكوت روی بینی‌اش گذاشته بود، جلو رفت. به گنجشك كه رسید، گنجشك كمی عقب رفت   .

 

پسرك سریع با دستانش به او حمله برد... گنجشك از جایش پرید و با قدرت تمام در اتوبوس به پرواز در آمد... بیشتر خانم‌ها جیغ كشیدند و قسمت آقایان هم پر از صدای خنده و غرغر شد. گنجشك هراسان از این طرف به آن طرف می‌رفت. گاهی روی شانه كسی می‌نشست و وقتی می‌دید كه او جیغ می‌كشد، سراغ دیگری می‌رفت و پسرك هنوز دنبالش بود.

 

اَه... وای. داره می‌آد این‌ور... چی‌كار می‌كنی آقا پسر؟... ولش كن... بیا این‌ور...


داشتم دیوانه می‌شدم كه یكی فریاد زد: "بسه دیگه"

 

 اتوبوس ساكت شد و همه نگاه‌ها به سمت پیرمردی چرخید كه مشغول خوردن قرص بود... گنجشك هم آن بالا ساكت ایستاده بود كه اتوبوس در ایستگاه توقف كرد... گنجشك آرام به همه نگاه كرد. انگار از آدم‌ها بدش آمده بود. بال‌هایش آرام به پرواز در آمدند. او اولین كسی بود كه در آن ایستگاه از اتوبوس پیاده شد..