چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

چهره ها روی پرده سینما


چهره ها روی پرده سینما

ساخت« فیلم های زندگینامه ای» همیشه مورد علاقه کارگردانان مختلف بوده است

شاید بتوان هنر اصلی سینما را روایت مدرن و تصویری یک داستان دانست، در واقع شاید ظهور سینما به خاطر نیاز انسان به شنیدن داستان در قالبی جدید و متفاوت با ادبیات بوده باشد. انسان از همان ابتدا که قبیله‌ای و بدوی زندگی می‌کرد، سرگرمی اصلی‌اش جمع شدن به دور آتش و شنیدن داستان‌هایی بود که بزرگ‌تر‌های قبیله روایت می‌کردند. این نیاز به شنیدن داستان و زندگی کردن در داستان‌های دیگران همواره در طول تاریخ با انسان‌ها بوده است؛ چه زمانی که این داستان‌ها در قالب رمان‌های کلاسیک قطور و چند صد و چند هزار صفحه‌ای روایت شدند و چه آن زمان که به صورت نمایشنامه‌هایی روی صحنه تئاتر (از یونان باستان گرفته تا همین امروز) زنده شده و این نیاز همیشگی انسان‌ها را به شنیدن داستان‌ها برطرف کرده‌اند.

با ظهور پدیده جدیدی به نام سینما، انسان‌ها دست و بال خود را برای داستانگویی بازتر دیدند، حالا دیگر ابزار قدرتمندتری داشتند به نام تصویر. برخلاف ادبیات که فقط راوی بودند و با کلمات تصویرهای داستانی را در تخیل مخاطب شکل می‌دادند، حالا دیگر با ظهور این پدیده جدید می‌توانستند داستان‌هایشان را با تصویر‌های دلخواهشان همراه کنند، می‌توانستند بر امواج تخیل مخاطبانشان سوار شوند و هر آنچه دوست دارند، به آنها نشان دهند و مخاطبان همان چیزهایی را ببینند که آنها می‌خواهند؛ مخاطبانی که تشنه این پدیده جدید بودند؛ پدیده‌ای که داستان‌ها را برای آنها بیش از هر وقت دیگری به واقعیت نزدیک می‌کرد. حالا دیگر داستان‌ها ملموس و نزدیک به زندگی شده بودند؛ همان زندگی‌ که انسان‌ها در طول قرن‌ها، آن را در داستانگویی‌ها و داستان شنیدن‌هایشان جستجو کرده بودند. حالا می‌توانستند بگویند که کم‌کم دارند به زندگی در داستان‌ها نزدیک می‌شوند و کم‌کم دارند خود را قسمتی از همین داستان‌ها می‌کنند.

با گذشت هر چه بیشتر از عمر سینما، داستان‌های متفاوتی هم به فیلم تبدیل شدند. داستان‌های گوناگونی که هر کدام برای بیننده جذابیت داشته‌اند، قصه‌ها و افسانه‌های محلی، داستان‌های علمی و تخیلی، روایت‌های مستند از زندگی و... در این میان همواره یک نکته اهمیت داشته است و آن این که این داستان‌ها همیشه باید بتوانند جذابیتی داشته باشند که بیننده از شنیدن و دیدنشان خسته نشود؛ جذابیتی که بتواند مخاطب را تا آخر با خود همراه کند و در گفتن قصه موفق باشد.

پس با توجه این اصل، دست‌اندرکاران صنعت سینما همواره به دنبال داستان‌هایی بوده‌اند که همواره بتوانند مخاطب را جذب کنند؛ داستان‌هایی که کشش داستانی‌شان سبب همراه شدن بیننده و در نهایت همذات‌پنداری او با قهرمان داستان‌ها شود.

از گونه‌های داستانی که همواره مورد توجه و اقبال اکثر سینماگران و مخاطبان سینما بوده است، بیوگرافی‌ها یا همان زندگینامه‌ها هستند. چرا که زندگینامه‌ها همه ویژگی‌های لازم برای مورد استفاده قرار گرفتن و روایت شدن را دارند و می‌توانند براحتی نیاز داستانگویی را برطرف کنند. همچنین همواره آن کشش و جذابیت لازم برای جذب مخاطب را در ذات خود دارند. درستی این امر را می‌توان در اشتیاق و علاقه‌ای دید که همواره از سوی کارگردانان سینما برای ساخت فیلم‌های زندگینامه‌ای (Biopic Film) وجود داشته است، زیرا ایشان بدرستی فهمیده‌اند که زندگینامه یک فرد مشهور می‌تواند همه نیازهای داستانگویی را برطرف کند. مثلا این اصل داستانگویی کلاسیک که: «یک قصه باید یک آغاز، یک میانه و یک پایان داشته باشد.» همواره در یک زندگینامه دیده می‌شود، چراکه زندگینامه قصه زندگی یک انسان است، انسانی که عمر مشخصی داشته و زندگی‌اش در یک روز شروع شده و در روزی دیگر پایان یافته و این همان آغاز و میانه و پایان مورد نظر داستانگویی کلاسیک است.

زندگینامه‌ها همه ویژگی‌های لازم برای مورد استفاده قرار گرفتن و روایت شدن را دارند و می‌توانند براحتی نیاز داستانگویی را برطرف کنند. همچنین همواره آن کشش و جذابیت لازم برای جذب مخاطب را در ذات خود دارند

علاوه بر جذابیت ذاتی خود زندگینامه‌ها، عوامل دیگری نیز در موفق بودن این گونه سینمایی تاثیرگذار بوده است. به عنوان مثال طرز خوانش و روایت هر کارگردانی از زندگینامه یک فرد متفاوت است. این فرد همواره یکی بوده و زندگی مشخص خود را داشته، اما نگاهی که کارگردانان مختلف با توجه به شرایط و ویژگی‌های زمانی و مکانی خودشان به زندگی یک فرد داشته‌اند و با دیدگاه خاص خودشان به او نگریسته‌اند، باعث می‌شود که به عنوان مثال در رابطه با زندگی یک فرد مشخص چند فیلم مختلف ساخته شوند که هر کدام از این فیلم‌ها، فرد مورد نظر را به گونه‌ای متفاوت از دیگر فیلم‌های ساخته شده معرفی می‌کنند. در واقع هر فیلم نگاه خاص کارگردانش را به آن فرد و حوادث مهم زندگی او نشان می‌دهد.

این نگاه‌های متفاوت کارگردانان به زندگی یک فرد همواره وجود داشته است، به عنوان مثال می‌توان درباره زندگی یک چریک رویکردهای متفاوتی داشت، مثلا یک کارگردان شاید به جنبه دراماتیک و بخش عاطفی زندگی او بپردازد و کارگردان دیگر قسمت عمده توجه فیلم را فقط معطوف دوران جنگ و گریز‌های او کند و اصلا شاید کارگردان دیگری، جذابیت زندگی او را در دوران کودکی‌اش جستجو کند. در واقع کارگردانان متفاوت با برتری دادن قسمتی از زندگی این شخصیت بر بقیه بخش‌های زندگی او، داستانشان را آن طور که خود می‌بینند و می‌خواهند، روایت می‌کنند.

این تفاوت دیدگاه‌ها گاهی حتی باعث به وجود آمدن جدل‌ها و جبهه‌گیری‌های مختلف در برابر یک فیلم هم می‌شوند. مثلا ممکن است در بعضی فیلم‌ها صدای مورخان دربیاید که در این فیلم، تاریخ تحریف شده و حقایق طور دیگری بوده و واقعیات بدرستی بیان نشده است یا مثلا طرفداران یک شخصیت از تصویری که یک فیلم از شخصیت مورد علاقه‌شان به نمایش می‌گذارد، خوششان نیاید و بر ضد آن فیلم موضعگیری کنند، اما به هر حال همه‌ این مسائل نشان‌دهنده‌ اهمیت و جذابیت این گونه سینمایی است. چرا که اگر این جذابیت و اهمیت وجود نداشته باشد، می‌توان بسادگی و با حالتی منفعل از کنار این فیلم‌ها گذشت، بدون این که اندکی حساسیت ایجاد شود یا جار و جنجالی بر سر یک فیلم و شخصیت و زندگی تصویر شده‌اش در آن راه بیفتد.

اما قبل از هر چیز باید به یاد داشته باشیم که این فیلم‌ها تاریخ نیستند، اینها داستان‌‌هایی هستند برپایه‌ زندگی واقعی انسان‌ها که هر کارگردانی آن طور که دلش خواسته، این قصه را برای ما تعریف کرده است. اینجا می‌توانیم به گفته‌ راجر ایبرتِ منتقد، در دفاع از فیلم توفان (The Hurricane)‌ و به صورت کلی فیلم‌های زندگینامه‌ای‌، اشاره کنیم که گفته بود: «آنهایی که حقیقت را درباره‌ یک نفر در فیلم زندگی او جستجو می‌کنند، بهتر است که بروند و این حقیقت را از مادر بزرگ او بپرسند...»

یکی از نمونه‌های خوب فیلم زندگینامه‌ای که می‌توان به آن اشاره کرد، فیلم Invictus ساخته‌ کلینت ایستوود است. فیلم در واقع روایتگر برهه‌ای از زندگی ۲ شخص است که به خاطر یک رویداد به هم مرتبط می‌شوند. نفر اول نلسون ماندلا (با بازی مورگان فریمن) است که بعد از سال‌ها تجربه‌ زندان رژیم آپارتاید توانسته است بالاخره بعد از مبارزات طولانی در انتخابات ریاست جمهوری پیروز شود و حالا آفریقای جنوبی بعد از آپارتاید در دستان اوست. کشوری که هنوز زخم‌های دوره‌ آپارتاید را بر تن خود حس می‌کند؛ زخم‌های ناشی از تبعیض‌نژادی بین سفید‌ها و سیاه‌ها؛ زخم‌هایی که کشور به خاطر آنها هنوز به اتحاد و یکپارچگی نرسیده و کماکان تفرقه و اختلاف بین سیاه‌ها و سفید‌ها در جریان است. تمام تلاش ماندلا بر این است که بتواند این تفرقه‌ها را از بین ببرد و آفریقای جنوبی را به کشوری متحد تبدیل سازد تا توانایی دوباره ساختنش به وجود بیاید. او حتی محافظان شخصی‌اش را به تعداد مساوی از بین سیاه‌ها و سفید‌ها انتخاب می‌کند، اما این چیز‌ها کافی نیست، او نیازمند واقعه‌‌ای مهم است که بتواند اتحاد را بر پایه‌ احساسات وطن‌دوستانه‌ مردم کشورش بنا کند. این موقعیت را جام جهانی راگبی که قرار است در آفریقای جنوبی برگزار شود، برای او مهیا می‌کند.

تیم راگبی آفریقای جنوبی اکثرا متشکل از بازیکنان سفیدپوست است و هواداران سیاهپوست در استادیوم‌ها این تیم را تشویق نمی‌کنند. ماندلا به هواداری این تیم برمی‌خیزد و با بازیکنان و کاپیتان این تیم، فرانسوا پینار (با بازی مت دیمون) دیدار می‌کند و از آنها می‌خواهد که با قهرمانی در جام جهانی، اتحاد را برای کشور به ارمغان بیاورند. اینجاست که دنیای شخصیت دوم و افکارش، یعنی کاپیتان تیم نیز وارد داستان فیلم می‌شود و تلاش‌ها و همکاری‌های این دو شخصیت در پایان به قهرمان شدن آفریقای جنوبی در جام جهانی و خوشحالی متحد و یکپارچه‌ سیاه‌ها و سفید‌ها در کنار هم می‌انجامد.

در این فیلم بخوبی زندگی یک سیاستمدار و یک ورزشکار در یک برهه در کنار هم به تصویر کشیده شده است؛ برهه‌ای که جذابیت داستانی‌اش آنقدر بوده که فردی مانند کلینت ایستوود را به وسوسه‌ روایت کردنش وا داشته است.

بهروز بنکدار



همچنین مشاهده کنید