چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

دستت رو از اون بوق لعنتی بردار


دستت رو از اون بوق لعنتی بردار

«میشه لطفاً صدای رادیو را کم کنید » راننده های تاکسی همیشه عادت دارند رادیو را با صدای بلند گوش کنند مخصوصاً وقتی که گوینده با صدای هیجان زده فریاد می زند «باز هم یک صبح زیبای تابستانی شروع شد, پاشید از خونه ها بزنید بیرون یه کم ورزش کنید, انرژی مثبت همه جا رو پر کرده »

«میشه لطفاً صدای رادیو را کم کنید.» راننده های تاکسی همیشه عادت دارند رادیو را با صدای بلند گوش کنند مخصوصاً وقتی که گوینده با صدای هیجان زده فریاد می زند؛ «باز هم یک صبح زیبای تابستانی شروع شد، پاشید از خونه ها بزنید بیرون یه کم ورزش کنید، انرژی مثبت همه جا رو پر کرده.»

مردی که کنار من نشسته بود زیر لب زمزمه کرد «خفه شو بابا» راننده که پایش را از روی کلاج برداشت تاکسی پت پتی کرد و خاموش شد درست وقتی که چراغ بعد از ۱۲۷ ثانیه سبز شده بود. هیچ کس نمی داند چرا ثانیه شمار چراغ های راهنما هیچ وقت رند نیستند، صدای بوق ماشین هایی که پشت سر ما ایستاده بودند در چهره دستپاچه راننده اثر خودش را گذاشته بود و صورت تکیده اش را غرق عرق کرده بود.

یکی از همان هایی که بوق زده بود از کنارمان رد شد «گاری می رونی؟» راننده از توی آینه به زنی که کنار من نشسته بود نگاه کرد و زیر لب گفت؛ «حیف که زن و بچه نشسته» گوینده رادیو باز از بلندگوهای پشت تاکسی سرو کله اش پیدا شد «اینو می دونید که همه مردم دنیا ما رو به صفا و صمیمیت و مهربانی می شناسند، واقعاً باید به خودمون افتخار کنیم.» بعد فضای دم کرده تاکسی به صدای موسیقی غریبی که از باندهای زهوار در رفته آن فقط صدای دیس دیسش شنیده می شد مهمان شد.

«آقا ممنون پیاده می شم.» راننده تاکسی باز به آینه نگاه کرد «چشم خانم» «آقا کجا می ری، من صد متر عقب تر پیاده می شدم.» «وسط خیابون که نمی شه خواهر باید بزنم بغل دیگه.»

صدای زنگ موبایل زنی که می خواست پیاده شود با صدای گوینده رادیو و بوق ماشین ها در هم آمیخت« نه بابا الان میام، این مرتیکه بلد نیست رانندگی کنه.»

دست زن از شیشه جلو اسکناس دو هزار تومانی را به طرف راننده گرفت. بوق ممتد، ماشین های پشت سر راننده را مجاب کرد که به جای ۲۰۰ تومان همان۱۵۰ تومان بگیرد. راننده پایش را روی گاز گذاشت و این بار حال کسانی را که بوق می زدند گرفت و چند تا فحش چارواداری نثارشان کرد.

باد خنکی که روی پیشانی ام نشست جان تازه یی به تنم بخشید ولی صف طولانی بلیت مترو زانوهایم را سست کرد. بعد از ۲۰ دقیقه در صف ایستادن روبه روی باجه بلیت فروشی «یه بلیت تک سفره». مرد بلیت فروش گوشی تلفن را با شانه اش زیر گوش گرفته بود «نه جان محسن پولم نمی رسه، همون مدل ۴۶ خوبه.» و باز به من نگاه می کند «یه بلیت تک سفره لطفاً» «چی غلط کرده، اون دورنگ بود» و باز نگاهی که خیره در چشم هایم می ماند «یه بلیت تک سفره» «حرف مفت می زنه، فردا که بنزین سهمیه بندی بشه کی به این حرف ها گوش می ده.» مرد پشت سری من سقلمه یی نثارم کرد که یعنی زودتر، به صرافت این افتادم که جربزه یی نشان بدهم و اعتراض کنم که مرد بلیت فروش با عصبانیت پرسید«آقا چی می خوای، دو ساعته اینجا واستادی.»

روی پله برقی که به آرامی دیوارهای نقاشی شده و سرامیک های زیبای مترو را به نمایش می گذاشت صدای پر هیبت ترن را شنیدم که مرد پشت سری از کنارم با سرعت گذشت و ساک روی دوشش درست نشست روی صورتم. نصفه و نیمه وارد ترن شدم و هر چه زور زدم که جایی برایم باز شود فایده یی نداشت ولی مامور ایستگاه مرام به خرج داد و زانویش را روی کمرم گذاشت و مثل گونی برنج به داخل هلم داد و در بسته شد. قطعه موسیقی زیبایی که گویا از ساخته های یانی اقتباس شده در هیاهوی بچه یی که یکریز زر می زد محو شد، زن بچه به بغل با هر ترمز ترن تا مرز افتادن می رفت و بر می گشت. پسر جوانی هم که کنار دختری نشسته بود گهگاه به بچه لبخند می زد هر چند بیشتر به چشم های مادر بچه نگاه می کرد.

بالاخره از آن جهنم گرما و فشار که خارج شدم پسربچه معصومی که با چشم های افتاده و موهای ژولیده نگاهم می کرد پاچه شلوارم را چسبید که الا و بالله آدامس نخری بی خیال نمی شم. اسکناس ۲۰۰ تومانی را قاپ زد و یک آدامس ۵۰ تومانی گذاشت کف دستم و جلدی می رفت.

بالا رفتن از پله برقی خاموش ایستگاهی که گویی داستان جست و جو در اعماق زمین ژول ورن را از روی آن اقتباس کرده اند و کشیدن ساک ۲۰ کیلویی پیرزنی که با هر نفس زمین و زمان را نفرین می کرد حسابی حالم را گرفت. از لابه لای آدم های درهم تنیده که مثل تار و پود پارچه به خیابان ها وصل شده اند دستی از پشت سر بیخ یقه ام را چسبید و کشید. با سر قیقاج رفتیم کنار پیاده رو که با یک لگد پاهایم صد و پنجاه شصت درجه از هم باز شد و دست های تنومندی تمام بدنم را جست وجو کرد.به شلوارم نگاهی انداختم که خدا را شکر از باقی مانده پارچه های جهاز «نن جون» دوخته شده بود. نگاه سنگین آنهایی که پشت سرم با هم صحبت می کردند را روی آستین پیراهن رنگ و رو رفته ام حس کردم.

هرچه کردم کمی آستین را پایین تر بکشم نشد. در این گیر و دار یادم افتاد که دیروز به اصرار این خواهرزاده قرتی تازه به دوران رسیده ام کمی از این آت آشغال به موهایم مالیده ام. صدای رادیو از کانکس کنار خیابان می آمد، «هموطنان عزیز امنیت بزرگ ترین موهبتی است که انسان ها دارند و باید....» تا دستم به موهایم رفت یکی فریاد زد «برگرد ببینم چه کاره یی؟ این چه لباسی است پوشیدی؟» تا آمدم لب از لب باز کنم گفت «برو یه لباس درست و حسابی برای خودت بخر» و با سر به فروشگاه لباس کنار خیابان اشاره کرد. هر چه داشتم و نداشتم را تقدیم فروشنده کردم تا لباس آستین بلند، بدون مارکی بخرم و خلاص.

دیر شده بود، صدای رئیس توی گوشم زنگ می زد که همین دیروز برای دیر رسیدن توبیخم کرده بود. در همین حال و احوال صدایی شنیدم که انگار فرشته نجاتم بود «موتور؟» پریدم ترک موتور و آدرس را داده و نداده موتور زوزه یی کشید و از لابه لای ماشین ها اوج گرفت. آنقدر پایم را به بدن راننده فشار دادم که با عصبانیت گفت؛ «نترس بابا، حاجیت حرفه ییه.»

۲ ثانیه مانده به قرمز شدن چراغ موتور جان تازه یی گرفت و با شتاب هر چه بیشتر به چهارراه هجوم برد و درست ثانیه آخر از خط عابر پیاده گذشت ولی راننده خط رو به رو نالوطی بی موقع ترمز کرد و من با صورت کلاه ایمنی راننده موتور را زیارت کردم.

خون لباس تازه ام را قرمز کرد و موتوری عزیز تا نزدیکی بیمارستان من را رساند و گفت که کار دارد و باید برود. راهروی اورژانس شلوغ بود«ببخشید خانم، من دماغم...» اتاق دست راست. بیشتر از ۱۰ اتاق سمت راست بود. بالاخره یکی پیدا شد و دماغ شکسته من را باندپیچی کرد. «شانس آوردی نشکسته، برو حسابداری.» به دفتر کارم که رسیدم رئیس نگاهی انداخت و به آرامی گفت؛ «بفرمایید حسابداری برای تسویه.» گوینده رادیو در این میان با شوق و ذوق فریاد زد؛ ؛«هیچ وقت مسافرت رو فراموش نکنید، آقای دکتر پشت خط هستند که ما می خواهیم درمورد سفر ارزان قیمت با ایشون صحبت کنیم.»

آفتاب بی رمق که از خستگی و دود خوردن سیاه شده بود کم کم خداحافظی می کرد. همین که کلید توی قفل درچرخید صاحبخانه با صدای مهربانی گفت؛ «پسرم می خواد عروسی کنه باید خونه رو خالی کنید.» نگاهی به صورت پرچین و چروکش انداختم «آخرش چند»، «هر چی می دادی صد هزار تومان بذار روش.»

روی صندلی افتادم و این بار تلویزیون فریاد زد؛ «تهران شب از تو دور است، تهران همیشه نور است، تهران و کوچه هایش، یادآور غرور است.»

باید یک تلفن بزنم؛ «الو محسن، موتورفروشی سراغ نداری، می خوام باهاش کارکنم.»

حمیدرضا ابراهیم زاده



همچنین مشاهده کنید