پنجشنبه, ۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 23 January, 2025
خانه تکانی
لای در را که باز میکند بوی عطر تندش توی راهرو میپیچد. جلو میروم. میگویم:«سلام.» صداش میآید آرام، میگوید:«بفرمایید.» میگویم:«زنگ زدین برای نظافت.» میگوید:«کارت دارین؟» میگویم:«بله.» دست میبرم به جیب کتم. صداش میآید، میگوید:«نمیخواد.» در باز میشود. نور پخش میشود و ولو میشود رو دیوارها، و حتماً روی صورت من.
جلو میروم. میگوید:«بفرمایین!» پام را میگذارم روی پادری آبی رنگی با تصویر یک دختربچه با لبهای سرخ که عینک دودیش را زده است بالای موهاش. کفشم گلی است، پایم را کنار میکشم. میگوید:«اشکال نداره، میشوریش!» پایم را میگذارم.
روی پادری. کف زمین پارکت است، قهوهای سوخته. سرم را بلند میکنم. روبهروم ایستاده. به میز ناهار خوری تکیه داده، بلوز قرمز و دامن بلند گلدار تن کرده. روسری سرش نیست. موهاش کوتاه است، تاروی گردنش؛ روش را تکهتکه سرخ کرده.
میگوید:«خُب؟» میگویم:«از کجا باید شروع کنم؟» میگوید:«به نظر نمیرسه که زیاد تو این کار سررشته داشته باشی.» میگویم:«من پنج سال سابقهٔ کار دارم خانم.» دست میکنم در جیب کتم که کارتم را در بیاورم. میگوید:«نمیخواد.» از میز ناهارخوری جدا میشود و میرود به طرف آشپزخانهٔ اُپن. زردی درخشان دیوارها میزند تو چشمم. میگوید:«خُب، منتظر چی وایستادهی؟» یک قدم جلو میروم، با کفش. میگوید:«کف پارکت رو آخر سر تمیز میکنی!» ساکم را میگذارم زمین. از پارچ کریستال روی مرمر اپن آشپزخانه یک لیوان آب میریزد. میگوید:«بفرمایین!» میگویم:«ممنون!» آب را سر میکشد. میگوید:«اول راحتیها رو جمع کن اون گوشه.»
میروم به سمت مبلها که رویشان پر از آشغال تخمه است. مبلها مخمل سیاه است با ترکیبی از گلهای زرد و خاکی و خاکستری که درهم و برهم از هر جای زمینهٔ سیاه بیرون زدهاند. مبل تک نفرهای را بلند میکنم. سنگین است. میگذارمش زمین و میکشم طرف دیوار. به طرفم میآید، میگوید:«چه کار میکنی؟ کف پارکت خش میافته.» مبل را بلند میکنم. میگوید:«گفتم اینکاره نیستی!» نفسم بند میآید. میآید و یک طرف مبل را میگیرد. بوی عطرش تو دماغم میپیچد. عطسهام میگیرد. مبل را با هم میبریم تا لبهٔ دیوار. میگذاریمش کنار دری که بسته است. میگویم:«اینا زیادی سنگینند.» میگوید:«توش طلا جواهر قایم کردهم!» میخندد. من هم میخندم.
میگویم:«پس قبل از گردگیری خالیشون میکردید.» میگوید:«ینطوری امنتره!» و دوباره میخندد. بر میگردم. دستهٔ مبل دونفره را میگیرم. میآید و طرف دیگر آن را میگیرد. میگوید:«حقشه که از مزدت کم کنم!» مبل را بلند میکنیم. هنهنکنان میبریمش طرف دیوار. میگوید:«از در که اومدی تو فهمیدم زورش رو نداری.» میگویم:«پنج سال...» میگوید:«سابقه کار که نمیشه زور بازو!» مبل را میگذاریم کنار دیوار. میدود طرف آشپزخانه. از تو سوراخ اپن میبینمش. شعلهٔ گاز را کم میکند. در قابلمهای را که روی گاز است برمیدارد. بخار غلیظی پخش میشود رو صورتش. سرش را عقب میکشد. در قابلمه را میگذارد. شعلهپخشکن را از تو کابینت کنار گاز برمیدارد. با یک دستگیره قابلمه را بلند میکند و شعلهپخشکن را میچپاند زیرش. به طرف من میچرخد. میگوید:«به چی نگاه میکنی؟»
برمیگردم، مبل تک نفره است، دو تا دستهاش را میگیرم و بلندش میکنم. منتظرم بیاید کمکم. لخلخ دمپاییهایش را بر سرامیک آشپزخانه میشنوم و صدای کشوها و در کابینتها را که باز و بسته میشود و به هم میخورد. مبل را میبرم کنار آن دو تای دیگر و میگذارم رو زمین. میگوید:«باید میگفتم کارگر زن بیاد، کارگر زن هم فرزتره هم کمتر میگیره.» میگویم:«تمام شد!» میچرخد و دستهاش را تکیه میدهد به لبهٔ اُپِن آشپزخانه. انگشتهاش نیم بیشتر گونههاش را میپوشاند. چانهاش افتاده تو قالب دستهایش. میگویم:«شرکت حساب میکنه. خودتون که میدونید، ساعتی! کم و زیاد نداره، زن و مرد نداره.» میگوید:«چرا داره.» از آشپزخانه بیرون میآید. میگوید:«اون فرشو لوله کن بذار اونجا.» فرش را لوله میکنم و میگذارمش جلو در ورودی. دستهاش را به کمر زده و مرا نگاه میکند. میگوید:«تو چند سالته؟» میگویم:«نوزده سال.» میگوید:«خیلی جوونی!» میخندم. اخم میکند. میگوید:«اون ناهارخوریها رَم جمع کن کنار راحتیها.» صندلیها را به سرعت و دوتا دوتا میگذارم کنار در بسته و مبلها. میز را که میگذارم کنار دیوار رویم را بر میگردانم. دستمال محکم میخورد تو صورتم و میافتد کف دستهام که بیاختیار بالا آمدهاند. میگوید:«ای وای ببخشید، ببخشید!» میگویم:«اشکال نداره.» میگوید:«میخواستم بخوره به کلهات نه صورتت.» میخندم. میگوید:«طوریت نشد؟» میگویم:«نه.»
به طرفم میآید. میگوید:«بذار ببینم.» دست میگذارد دو طرف پلک چشم راستم و میکشد. میگوید:«نه، این که سالمه.» بعد چشم چپم. «اینم که سالمه!» حالا میتوانم از نزدیک ببینمش. تو صورتش هیچ آرایشی نیست. زیر چشمهایش چروک افتاده و کنارهٔ لبهایش هم. چشمهایش میشی روشن است و لبهایش باریک و قیطانی. دماغش کمیبزرگ است اما به ترکیب کلی صورتش میآید.
یقهٔ کتم را میگیرد تو مشتش. میگوید:«چرا کتتو در نیاوردی؟» هول میکنم. میخواهم از یقهٔ کتم بگیرم و درش بیاورم که دستم میخورد به دستش. بدتر هول میکنم. دستش را میگیرم و دوباره ول میکنم. دستش را عقب میکشد. سرم را پایین میاندازم. میگویم:«ببخشید.» کتم را در میآورم. با نوک دو انگشتش آرام میزند به صورتم. میگوید:«چیزی نشد که!» بوی عطرش دوباره پخش میشود. بو را میکشم توی قفسهٔ سینهام. میگوید:«سرتو بیار بالا ببینم.» میترسم. میگوید:«چیه؟!» عقب میرود. میرود به طرف بوفهای که گوشهٔ اتاق است.
درش را باز میکند، ضبط صوت کوچکی بیرون میآورد و میگذارد روی میز کوچکی که گلدان چینی پر نقش و نگاری روی آن است. میگوید:«هایده دوست داری؟» از پشت ترکه است و جوانتر به نظر میرسد. رویش را بر میگرداند. میگوید:«هایده گوش میدی؟» نمیدانم چه بگویم. میگوید:«دیگه من گذاشتم.» میخندد. میگوید:«اینجا صابخونه منم، اگه من خوشم بیاد تو هم باید خوشت بیاد.» به طرفم میآید. میگوید:«اون قالیچه رو هم جمع کن بذار کنار همون فرشه.» قالیچه نرم است و نازک. راحت لوله میشود. صدای آهنگ تو هال میپیچد. کمیتاریک میشود. سرم را بلند میکنم.
کنار کلیدهای برق ایستاده. دستش هنوز روی کلید برق است. کلید را فشار میدهد. نور کمتر میشود. همهچیز تو سایهروشن فرو میرود و رنگ زرد دیوارها مات میشود. قالیچه را کنار در میگذارم. میگوید:«اون دیوارو که پشتش خالی شده حسابی دستمال بکش.» دستمال را از روی زمین بر میدارم. نم است. میکشم روی دیوار. میگوید:«چارپایه توی آشپزخونهس.» به آشپزخانه میروم. میرود و روی یکی از راحتیها لم میدهد. چهارپایه را از زیر کابینت در شیشهای برمیدارم.
برمیگردم هال، میگذارمش کنار دیوار. میروم روش و شروع میکنم دیوار را از بالا دستمال کشیدن. دیوار تمیز است. انگار یک ساعت پیش یک نفر آن را تمیز کرده باشد. صدای هایده تو گوشم میپیچد.
که امشب شب عشقه
همین امشبو داریم
چرا قصهٔ غم رو
واسه فردا نذاریم...
صداش میآید:«لازم نیست زیاد محکم بکشی، همین چند روز پیش تمیزش کردهم.» برمیگردم طرفش. روی مبل نیست. درِ اتاق کنار مبلها نیمه باز است. چیزی پیدا نیست به جز گوشهٔ یک تخت و میزی کوچک در کنار آن. دستمال میکشم. صداش میآید:«شوهرم اگه بفهمه کارگر مرد اوردهم عصبانی میشه.» میخندد. میگوید:«تو که هنوز مرد نیستی؟» سکوت میکند. میگوید:«هستی؟» دوباره سکوت میکند. بلندتر میگوید:«هستی؟ اوهوی با توأم!» برمیگردم. سرش را از لای در بیرون آورده. ردیف دندانهای ریزش از بین دو لب قیطانیاش بیرون افتاده. میخندد. میگوید:«شدهی یا نه؟» میگویم:«چی؟» چشمک میزند. میخندم. در را میبندد. روی چهارپایه مینشینم. دیوار تمیز است و دستمال کشیدن من بیخود. همهٔ خانه تمیز است. از روی چهارپایه پایین میپرم. هایده میخواند:
که امشب شب عشقه
به طرف صندلیها میروم. دستمال را روی صندلی اول میکشم. چیزی نیست. حتی ذرهای غبار. دستمال را میکشم روی میز، چند بار. تمیز است. خودم را میاندازم روی مبل. چشمم به سقف میخورد. لوستر کوچکی با سه تا حباب از سقف آویزان است. همهچیز این خانه سه تایی و پنج تایی است. از اتاق صدایی نمیآید. از آشپزخانه بوی سوختگی میآید. به طرف آشپزخانه میروم. بو شدیدتر میشود. به طرف در بستهٔ اتاق میروم. یادم میرود دربزنم. دستگیره را میگیرم و در را باز میکنم. پشت میز آرایش کوچکی نشسته. تصویرش تو آینه افتاده. برمیگردد طرف من. ماتیکش هنوز دستش است. چشمهایش قرمز است. دماغش هم کمی قرمز شده. لبهاش سرخ است. زیرپوش نازک سیاهی تن کرده. ماتش برده. دیوارهای اتاق سرمهای تیره است و یک تخت یک نفره وسط اتاق است. اتاق پنجره ندارد و روی دیوار روبهرو پوستر بزرگ یک زن لخت تو چشم میزند.
افسانه نوری
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست