یکشنبه, ۱۸ شهریور, ۱۴۰۳ / 8 September, 2024
جاپای سرخ سفر
● درآمد
سه گونه روان، سه گونه نیایش:
یک خداواندگارا! کمانی در دستان توام. مرا میکش، مهل تا بپوسم.
دو خداوندگارا! چندانم مکش اما، که بشکنم.
سه خداوندگارا! چندانم بکش تا بشکنم. باری، چه باک از شکستنم!
● نیکوس کازانتزاکیس
یک نام بلند یونانی! یا با دقت بیشتر، کرتی! که اوائل به آسانی تلفظش نمیکردم و برایم یادآور چهرهی استخوانی مردی تا اندازهای تنومند بود همان تصورات و ذهنیاتی که هر کس در بارهی غایب آشنایی که او را ندیده بال و پر میدهد. بعدها صورتش را که دیدم، تصویر صورتش را، استخوانی بود نه آنگونه که میپنداشتم و هیبتش نه چندان تنومند. بگذریم! فقط بگویم با همهی آن حیرانیها که محصول مطالعهی ریزبهریز «گزارش به خاک یونان» اش در اولین مواجهه بود، او همچنان بزرگ و بلندبالا ماند و مانده است. این والایی به خاطر درک روزافزون از مزهمزهکردن هر چه بیشتر اولین تجربهی من از روبهرو با «پرده بر انداختن» است. یاد فصل «دختر ایرلندی» از آن کتاب که میافتم، تمام تنم باز میلرزد.
● آخرین وسوسهی مسیح
در یک رویارویی عامیانه، پیش از این که متنی از کازانتزاکیس خوانده باشم با وجود اینکه یکی چند کتاب نامیش را از روزگار کودکی در کتابخانههای عموهایم میدیدم به خاطر اخبار جنجال مسیحیان دوآتشه در واکنش به ساخت و اکران فیلمی که اغواشدن مسیح را تصور و تصویر میکرد، به شدت در هوس دیدن «آخرین وسوسهی مسیحِ ِ» اسکورسیسی بودم. این فرصت پیش نیامد تا بعد از سالها که از خواندن «آخرین وسوسهی مسیح ِ» کازانتزاکیس گذشته بود. خواندنی که ... بهتر است ناب بودن آن تجربهی غرق در متن شدن را به کلمات سردستیم لوث نکنم. خلاصه اینکه بعد از آن تماشا، ارج کلمه کلمهی آخرین وسوسهی مسیح برایم بالاتر شد که استاد آمریکایی سخت کم آورده بود مقابل رند کرتی! فقط یک اشاره: چشمتان را بر فیلم ببندید و فصل احیای ایلعاذر و مهمانی خواهرانش مسیح را خودتان بعد از خواندن تصویر کنید.
● صالح حسینی
کازانتزاکیس را به فارسی کسان بسیاری ترجمه کردهاند، از مرحوم قاضی و محمود سلطانیه و محمد دهقانی گرفته تا ...، تا «صالح حسینی». نمیدانم چهطور است که برگردانهای صالح حسینی را عجیب دوستتر میدارم و حیف که اینک «آخرین وسوسهی مسیح» اش در اختیارم نیست تا به شهادت بیاورم آن خطوط روایت تنهایی مسیح را در صحرا. باری، بهجاش چه خوب که به روایت فصل دیدار کودکانه با «آمنه»، نعل به نعل، تن به لذت دهیم.
خلاصه همینقدر که صالح حسینی را به خاطر هیچ، به خاطر ترجمههاش از کازانتزاکیس چنان پرشور و حال باید گرامی و بزرگ داشت.
● دختر ایرلندی
شبانه عازم شدیم. از ماه، عسل میتراوید. دیگر به عمرم ماه را چنان ندیدم. آن چهره، که برایم همواره حزنآلود مینمود، اکنون میخندید و در همان حال که با ما از مشرق به مغرب پیش میآمد، رندانه تماشامان میکرد، از یقهی باز پیراهنمان تا گلو و از آنجا تا سینه و شکممان به پایین میسرید. مهر سکوت بر لب زده بودیم. هراسان بودیم مبادا کلمات، تفاهم کامل بدنهامان را که کنار هم گام برمیداشتند، برهم زند. همچنان که در امتداد راهی باریک پیش میرفتیم، گاهی رانمان به هم میخورد، اما ناگهان هر یک از ما خود را کنار میزد. چنین مینمود که نمیخواهیم آرزوی طاقتفرسامان را در لذتهای حقیر صرف کنیم. آن را دستنخورده برای لحظهی بزرگ نگه میداشتیم. شتابان راه میبریدیم نه مثل دو دوست که چون دو دشمن کینهتوز. به سوی معرکهای میشتافتیم که در آن پنجه در پنجه و سینه به سینه با هم در میافتادیم.
هر چند تا این لحظه کلام عاشقانهای به هم نگفته بودیم و در این گلگشت هم قرار و مداری با هم نگذاشته بودیم، هر دو به خوبی میدانستیم که کجا میرویم و چرا میرویم. دلواپس رسیدن بودیم. احساس میکردم که دلواپسی او بیشتر از من بود ....
نمازخانه از سنگ، بدون ملاط سیمان، بنا شده بود. من و دختر ایرلندی تنها ماندیم. مسیح و عذرا در محراب محقر به ما خیره شده بودند، اما ما به ایشان خیره نشده بودیم. شیاطین مخالف مسیح و عذرا، ضدمسیحها، ضدباکرهها در درونمان سر برداشته بودند ...
● آمنه
دختربچهی چهار سالهای به نام آمنه داشت (فکر میکنم من سه ساله بودم). دخترک بوی غریبی میداد که ترکی یا یونانی نبود و آن را شامهنواز مییافتم. آمنه سفید و تپلمپل بود با کف دست و پای حناکرده. از بافههای گیسویش صدف یا منجوق نظرقربانی آویزان بود. بوی مشک میداد.
میدانستم چه وقت مادرش در خانه نیست. بیرون میرفتم و آمنه را میدیدم که بر آستانهی در نشسته و سقز میجود. رفتنم را علامت میدادم، اما خانه سه پله داشت که به نظرم خیلی بلند میآمدند. چگونه میتوانستم از آنها بالا بروم؟ با تقلا و عرق ریختن از اولین پله بالا میرفتم. بعد تقلا میکردم از پلهی دوم بالا بروم. لحظهای میایستادم تا نفسی تازه کنم. سر بالا میکردم تا نگاهش کنم. میدیدم همچنان بیاعتنا بر آستانهی در نشسته است. بهجای آن که دستی برای کمک دراز کند، نگاهم میکرد و بیحرکت در انتظار میماند. گفتی میگفت: «بر موانع که چیره شوی، همه چیز بر وفق مراد خواهد بود. به من میرسی و با هم بازی خواهیم کرد. اگر نمیتوانی، برگرد!» اما من پس از تلاش بسیار بر موانع پیروز میشدم و به جایگاهش میرسیدم. برمیخاست، دستم را میگرفت و به داخل اتاقم میبرد.
مادرش تمام صبح را نمیآمد، رختشوری میکرد. بیآنکه لحظهای را از دست بدهیم، جورابهامان را در میآوردیم و دمرو دراز میکشیدیم و کف پایمان را به هم میچسباندیم. لب از لب باز نمیکردیم. چشمانم را میبستم و احساس میکردم که گرمای تن آمنه از کف پایش به کف پایم عبور میکند، آهسته آهسته از زانوانم، شکمم، سینهام بالا میآید و تمام وجودم را فرا میگیرد. لذتی که میبردیم چنان عمیق بود که فکر میکردم بیهوش میشوم. در تمام عمرم هیچگاه زنی لذتی ترسناکتر از آن به من نداده است و راز گرمای تن زن را با چنان عمق احساس نکردهام. و حالا، پس از هفتاد سال نیز چشمانم را میبندم و گرمای تن آمنه را که از کف پایم برمیخیزد و در تمام تن و جانم پخش میشود، احساس میکنم.
● سفرنامه یا زندگینامه یا ...
کازانتزاکیس مرد سفر است. گویا فقط معدودی کشور در سفرهای آسیایی اروپاییش از مسیر چشمانش بازماندند. بههرحال، حالا قصد محاجه در بارهی گسترهی مرزهایی که درنوردیده ندارم و این اشاره معطوف به دستآوردهای قلمیش از این سفرهاست.
سفرنامههای او یادداشتهاییاند، مجموعهای از یادداشتها، که گویی خرد خرد و در دَم و زنده از آنچه پیش رو دارد به آوایی غنایی سروده است. و این چه عجیب که حتی در لحظهی گذران، شور نوشتن رهاش نمیکرده و ذوق درونش فروکش! پس حاصل پارههاییست پراکنده که هر یک گرچه برای خود دنیایی دارند و جهانی، اما تسمهی پیوستنشان به هم مسیر سفر است و بس. البته در اوقات فراغت حین یا بعد از سفر انگار با یادداشتهایی از جنس دیگر که گزارش تغزلی سفر و دیدهها نیست، به آن بندهای وحشی افزوده است تا پیکرهی سفرنامه استوار گردد.
اما ... اما «گزارش به خاک یونان» چهطور؟ سفرنامه است یا زندگینامه یا ...؟
به هر روی، زندگینامه است حتی اگر فقط برشهایی از فراز و فرود زندگیاش را، آنها را که به قول خودش میارزیدهاند، آورده در آن. از سویی، عطف به روایتش، بیشتر به سفرنامهای میماند که حکایت سلوک است. سفری در طول زندگی! و این نوشته میشود گزارش این سفر دور و دراز. این گزارش یک کل یکپارچه است از اجزائی سخت درهم تنیده که گویی همه در فراغت بعد از سفر تنظیم شدهاند و البته با همان شور و جذبهی تحرکی که در خود سفر است.
اگر «چین و ژاپن» او خرد خرد از مسیر حرکت رو به شرق دور میگوید و دیدههاش را تکه تکه نمایش میدهد و چندان در بند چفت و بست پارهها به هم نیست، اما این گزارش فرقی که با آن سفرنامه دارد و امثالش، در وسعت و بازهایست که میپوشد: از تولد تا همان دم که قلم هنوز مینویسد، تا لحظهی حال! همین است که میشود کتاب زندگی و با آن هوشیاری، تغزل و طبع بلند است که رد سالکی در این هستی نمایان میشود.
● پیگفتار
پدربزرگ محبوب! دستت را میبوسم. شانهی راستت را میبوسم، شانهی چپت را نیز. اعترافم تمام شد، اکنون باید داوری کنی. جزئیات روزمره را بازگو نکردم. تفالههایی بیش نبودند. آنها را به زبالهدانی مغاک افکندی و من نیز چنین کردم. زندگی با غمهای کوچک و بزرگش، با شادیهای کوچک و بزرگش، با شادیهای کوچک و بزرگش، گاهی زخمیم کرد و زمانی نوازشم. این روزمرگیها ترکمان کردند، ما هم ترکشان گفتیم. به زحمتاش نمیارزید تا آنها را از مغاک بالا بکشیم. اگر آدمهایی را که میشناختم در بوتهی فراموشی بمانند، دنیا چیزی را از دست نمیدهد.
تماس با معاصرانم تأثیر بسیار اندک بر زندگیم نهاد. آدمهای زیادی را دوست نمیداشتم. یا نمیتوانستم آنها را درک کنم یا با حقارت به ایشان نگریستم. شاید هم با کسی دیدار نکردم که سزاوار محبت باشد. با این همه، به هیچ کس کینه نورزیدم. چند نفری را نیز، بیآنکه بخواهم، رنجه کردم. آنان پرستو بودند و میخواستم عقابشان سازم. عزم کردم تا از روزمرگی رهاییشان دهم. قدرت تحملشان را برنسختم، آنان را به پیش راندم و نقش بر زمین شدند. تنها مردگانی جاودانی بودند که مفتونم کردند: سایرنهای بزرگ! مسیح و بودا و لنین! از همان آغاز زندگیم، کنار پاشان نشستم و به غزلوارهی سرشار از عشقشان گوش سپردم. همهی عمر را کوشیدم تا بیآنکه هیچ یک از این سایرنها را انکار کنم، خود را از ایشان رها سازم. تلاش کردم تا این سه آوای خصمآلود را یگانه سازم و به همآهنگی تبدیل کنم.
... پدربزرگ! آنچه میتوانستم کردم، بیشتر از توانم، همانگونه که تو راهنماییام کردی. نمیخواستم مایهی سرافکندهگیات گردم. اکنون که نبرد پایان یافته، میآیم تا در کنارت بیارمم، تا در کنارت خاک شوم، تا هر دو، چشمبهراه روز محشر باشیم.
پدربزرگ! دستت را میبوسم. شانهی راستت را میبوسم. شانهی چپت را میبوسم. پدربزگ، سلام!
● اشارت آخر
اگر این نوشته به شدت نشان از شیفتگی دارد، بیراه نپنداشتهاید و رفتارم به گزاف نبوده که دوست داشتنش بیاندازه منصفانهترین واکنش است! کاش به جای آن خطوط اضافی خودخواهانه، باز از خودش شاهد میآوردم و بس!
شهاب مباشری
توضیح: بندهای یک، پنج، شش و هشت این نوشته عیناً برگرفته از «گزارش به خاک یونان» هستند. نام نوشته نیز از اشارهی خود کازانتزاکیس به این کتاب برگرفته شده است.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست