سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

تصمیـــــم کبــری


تصمیـــــم کبــری

روزی که فهمیدم بزرگ شده ام و می توانم تصمیم های بزرگ بگیرم

اصلاً حوصله نداشتم. از همان روز شنبه اول هفته حوصله نداشتم چون از خانه تکانی عید بدم می آمد و مامان از اول هفته کار خانه تکانی را شروع کرده بود. او می گوید فرشته های خیر و برکت به خانه هایی می روند که تمیز باشد پس باید حتماً خانه را تمیز کرد. این طور روزها همه چیز به هم می ریخت و گذشته از این، گاهی مجبور بودی به جای شام و ناهار، حاضری بخوری چون مامان سرش شلوغ بود و گاهی وقت غذا پختن نداشت. این بود که یکشنبه، دمغ، رفتم توی کلاس. غزاله دوستم پرسید: «چی شده » گفتم: «باز هم خانه تکانی شروع شد.» گفت: «خانه تکانی اوقات تلخی داره » گفتم: «خب معلومه، همه چیز به هم ریخته و تا سروکله ات پیدا می شود، کلی کار از تو می خواهند. این را ببر، آن را بیاور.» این یکی را بهانه آوردم. آخر، مامان کار زیادی از من نمی خواهد تا به درس و مشقم برسم.

غزاله گفت: «اتفاقاً من از روزهای خانه تکانی خوشم می آید. زن دایی، خاله و دو تا عمه هایم می آیند کمک ما و خانه یکی، دو روزه آنقدر تمیز می شود که در و دیوارش هم برق می زند. ما هم می رویم خانه آنها. این طوری هم به ما خوش می گذرد و هم خانه ها تمیز می شوند. نمی دانی چه کیفی دارد وقتی چیزی را که چند وقت پیش گم کرده بودی یا عروسک دوره بچگی ات یا یک آلبوم قدیمی را پیدا می کنی یا وقتی با بچه های فامیل طرح می دهی که مثلاً دکور اتاق یا پذیرایی را چطور عوض کنی یا کنار وسایل تازه شسته جمع می شوید و با هم یک فنجان چای می خورید و حرف می زنید.»از حرف های غزاله خوشم آمده بود. اما بعد که یادم افتاد فقط یک خاله دارم که او هم در شهرستان است، غصه ام گرفت. گفتم: «ولی ما فامیل نداریم.»

غزاله گفت: «دوست داری که به مادرم بگویم یک روز بیاییم خانه شما » دوست داشتم از خدا می خواستم! آنقدر ذوق زده شده بودم که نمی توانستم توی کلاس بمانم. حواسم فقط به زنگ آخر بود. بعد از خوردن زنگ، نمی دانم چطور خودم را به خانه رساندم.

وقتی موضوع را به مادرم گفتم، گفت: «نه»، گفتم: «چرا ما که با آنها رفت و آمد خانوادگی داریم. مگر خودت نگفتی مثل فامیلیم.» اما مادر گفت: «خوب نیست دیگران را به زحمت بیندازیم.» اما عصر که مادر غزاله به خانه ما تلفن زد و با مادرم صحبت کرد، او هم قبول کرد. قرار شد پنجشنبه، مادر غزاله و چند نفر از فامیل شان بیایند خانه ما و در خانه تکانی به مادر کمک کنند.پنجشنبه وقتی به همراه غزاله به خانه رسیدم، صدای خنده مادرها بلند بود. مادرم خیلی خوشحال به نظر می رسید. مادر غزاله، عمه، خاله و دخترخاله اش خانه ما بودند. غزاله فوری کیفش را گذاشت زمین و به کمک بزرگترها رفت. من هم همین کار را کردم. تا به حال از کار کردن در خانه این همه لذت نبرده بودم. شب، با این که همه خسته شده بودند، اما پرانرژی و شاداب بودند. تقریباً همه خانه تمیز شده بود، به جز اتاق من که فقط پرده هایش شسته شده بود و انباری. بابا که تازه رسیده بود خانه، از مهمان ها خیلی تشکر کرد و گفت که انباری را خودش تمیز خواهد کرد. مهمان ها که رفتند، فکری به ذهنم رسید. روی کاغذی نوشتم: «ورود ممنوع، بخصوص مامان» و آن را چسباندم پشت در اتاقم. وسایلی که لازم داشتم را یواشکی بردم توی اتاق. بعد ساعت را کوک کردم تا شش صبح بیدار شوم، اما صبح اتفاق عجیبی افتاد. نیم ساعت قبل از آن که ساعت زنگ بزند، بیدار شده بودم. از همان وقت هم کار را شروع کردم. وسایل دور ریختنی را یک طرف و وسایل ماندنی را یک طرف جمع کردم. دو تا کپه بزرگ شد. بعد وسایل دور ریختنی و آشغال ها را داخل کیسه زباله ریختم و وسایل ماندنی را گوشه ای جمع کردم.دیوار و کف و کمد را تمیز کردم. بعد وسایل را مرتب داخل کمد چیدم. حالا ساعت هشت و نیم بود. مادرم از پشت در گفت که صبحانه حاضره. بعد گفت: «حالا دیگه ورود مامان ممنوع شده » گفتم: «نه، یعنی آره، یعنی فعلاً. می شه لطفاً دو ساعت دیگه بیاین » دو ساعت بعد، اتاق واقعاً تمیز شده بود. حالا فقط باید شیشه های پنجره را پاک می کردم و پرده ها را نصب می کردم. یواشکی از اتاق رفتم بیرون و دو تا سطل آب، دستمال، جاروی دسته بلند و جاروبرقی را سر جای شان گذاشتم. مامان توی آشپزخانه داشت ناهار می پخت. از بابا خواستم تا نردبان را به اتاق من بیاورد. او نردبان را آورد و من پرده های اتاقم را نصب کردم. بابا گفت که اتاق خیلی تمیز شده و همه چیز برق می زند. اصلاً باور نمی کرد که من از پس این کار برآمده ام. آن وقت با خوشحالی سراغ مامان رفتم و از او دعوت کردم به اتاقم بیاید. او کنجکاو شده بود. پا توی اتاق که گذاشت، چشم هایش از تعجب و خوشحالی برق زدند. او را بوسیدم و گفتم این یک عیدی است برای این که شما کمتر خسته شوید. مامان، دست هایش را به طرف آسمان گرفت، خدا را شکر کرد و با رضایت نگاهی به من انداخت. آن روز با دیدن لبخند زیبای مامان، خستگی از یادم رفت. آن روز باور کردم که بزرگ شده ام و می توانم تصمیم های خوب و بزرگ بگیرم.



همچنین مشاهده کنید