سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

نگاهی به سختی های مراسم عروسی و مرگ عزیزان


نگاهی به سختی های مراسم عروسی و مرگ عزیزان

با هم سری می زنیم به یک عروسی و یک عزا به عنوان مشت نمونه خروار تا ببینیم تا چه حد شادی ها گریه آور و ماتم ها مرگ آور می شود

با هم سری می زنیم به یک عروسی و یک عزا به عنوان مشت نمونه خروار تا ببینیم تا چه حد شادی ها گریه آور و ماتم ها مرگ آور می شود.

● پرده اول: آرزو گشایی!

بالاخره پس از شش ماه برو بیا و محرم شدن دختر و پسر با یکدیگر، قرار عروسی گذاشته می شود. هنوز داماد در حال ذوق کردن است که پدر عروس می گوید: «از فردا این دو تا جوون بروند دنبال تالار، نزدیکی های ماه مبارک رمضان، به این راحتی ها جایی پیدا نمی شود.» جرعه ای آب، داماد را برای دقایقی سرحال می آورد. نگاهی به عروس خوشقدم می اندازد. انگار او نگران نیست. شاید هم در رویای لباس و تور عروسی و ماشین گل زده و چشم های ازحدقه بیرون زده و حسادت های نمایان شده سیما و شیما و لاله و لادن و فریبا و سمیرا و... است.

صبح زود در میدان انقلاب اسلامی قرار می گذارند. عروس خانم فهرستی بلندبالا از تالارهای دولتی و خصوصی را تهیه کرده وجلوی بعضی از آنها ستاره زده. معلوم می شود مکان عروسی دوستانش (همان هایی که باید چشمانشان از حدقه بیرون بزند) است. یعنی سطح تالار از اینها نباید پایین تر باشد. داماد اولین اقدام مردسالارانه را انجام می دهد و می گوید: «انقلاب به بالا به گروه خونی ما نمی خورد. پس به پایین فکر کنیم.» عروس با کمی اخم می گوید: «یعنی میدان راه آهن دیگه؟!» داماد پاسخ می دهد: «نه به این شوری شور، از انقلاب تا میدان حر (شمالی-جنوبی) و از نواب تا امام حسین(ع) (غربی-شرقی) محدوده ای است که باید دنبال تالار باشیم.» عروس چیزی نمی گوید اما معلوم است خیلی خوشش نیامده از این تحکم داماد! تا ظهر در گرمای ۴۰ درجه تابستان تهران، بیشتر تالارها را سرمی زنند. رقم ها نجومی است. فعلاً تا جمهوری را می روند و طول خیابان جمهوری را تا بهارستان هم طی می کنند.به آخر خیابان مجاهدین اسلام که می رسند ساعت ۴ بعدازظهر است. به پیشنهاد جناب داماد نماز را اول وقت خوانده اند اما برای اینکه بتوانند سبکبال به دنبال توصیه پدر عروس باشند ناهار نخورده اند. بعد از ناهار نوبت به ضلع جنوبی خیابان انقلاب می رسد که باید از امام حسین(ع) تا میدان انقلاب اسلامی را طی کنند. بالاخره در ساعت ۵/۸ که هوا در حال تاریک شدن است، دست از پا درازتر به خانه برمی گردند. به دلیل طولانی نشدن مطلب همین قدر بگویم که پس از پنج روز در خیابان دماوند توی یک کوچه، یک مثلاً تالار پیدا می کنند و با کلی شرط و شروط جناب رئیس، موفق به تهیه آن می شوند البته در یک روز وسط هفته.

پدر و مادر داماد برای اینکه مردم حرف در نیاورند و چشم حسودها کور شود، حاضر می شوند هر هزینه و کاری را بپذیرند تا آرزوهای دور و درازشان برآورده شود. روز و شب عروسی نزدیک است. پدر استرس تهیه پول، میوه خوب و شام آبرومندانه را دارد. مادر علاوه بر اینها می خواهد چشم خواهر شوهرهایش را از حسادت بترکاند. در سوی دیگر میدان بزم (شاید هم رزم) پدر و مادر عروس به دنبال تهیه آخرین قطعات پازل پرپیچ و خم جهیزیه هستند. شش ماه تلاش مستمر برای اینکه دخترشان جلوی خانواده شوهر و البته آشنایان و بستگان (رقبا) کم نیاورد. حالا چند روزی است که در پی تهیه لباس و کفش و... هستند. همه مشغولند. داماد و عروس که هنوز خستگی پیدا کردن تالار در تنشان مانده، باید بروند خرید. قیمت طلا و جواهر که هر انسان قدرتمندی را پس می اندازد. خریدها باید کامل و بی نقص باشد. پول دادن ها یک طرف و این خستگی های رفت و آمدها و استرس های کشنده اش یک طرف دیگر. پدر و مادر عروس علاوه بر بحث جهیزیه باید کارت های فامیل ها را بدهند. پدر و مادر داماد به دنبال میوه و شیرینی و آرایشگاه و... هستند. روز قبل از عروسی فرا می رسد و هنوز ترتیب گل ماشین را نداده اند. بالاخره گلفروشی مورد قبول عروس خانم قبول می کند وقت بدهد. آرایشگاه مورد نظر داماد هم با یک رقم چند صد هزار تومانی می پذیرد.

صبح روز عروسی مثل ۱۰۰ متر آخر دو ماراتن است. صبح خیلی زود برادر داماد، ماشین را می برد گلفروشی و جناب داماد مجبور می شود عروس خانم و هیئت همراه را با یک خودروی شیک مربوط به آژانس تاکسی سرویس به آرایشگاه برساند. مادر و خواهر عروس خانم خودشان پذیرفته اند دنبال لباس عروس خانم بروند تا ایرادش را برطرف سازند. جناب داماد به آرایشگاه می رود اما یک نفر جلوی اوست. بالاخره نوبت به او می رسد.

اول نمازش را می خواند که پس از آن موهایش خراب نشود! و بعد نوبت آراستن او می رسد. پدر داماد از صبح رفته میدان میوه و تره بار و پس از آن میوه ها را برده تالار تحویل بدهد. عروس خانم در رویاهاست و ساعت ۳ بعدازظهر آماده پیوستن به داماد است. حالا باید بروند آتلیه و عکس بگیرند. همان آتلیه ای که سیما و شیما هم رفته بودند. ۱۱ عروس و داماد جلوی آنها بودند. هوا گرم بود و کولر آتلیه ضعیف. مثل نانوایی باید توی صف بایستند و امکان زنبیل گذاشتن هم نیست. بالاخره ساعت ۷ غروب نوبتشان می شود. عروسی ساعت ۷ شروع شده بود در تالار خسته و کوفته و کلافه از آتلیه راه افتادند. ترافیک سنگین شب نیمه شعبان. تازه شانس آوردند که بین التعطیلین است و شهر خیلی شلوغ نیست. ساعت ۵/۸ می رسند به تالار. پدر داماد و عروس خسته اما خندان به استقبال می آیند. بازار دست و روبوسی گرم می شود. دست و روبوسی که تمام می شود، کارگرهای تالار در حال جمع کردن ظرف های میوه و شیرینی هستند. یعنی اینکه وقت تمام است. داماد باید به قسمتی مخصوص برود و با عروس شام بخورد اما به دلیل ازدحام و آماده نبودن خانم ها، امکانش فراهم نمی شود. ساعت ۱۱ نیمی از چراغ های تالار خاموش می شود. بالاخره برق یارانه ای همین است. حالا باید بروند در خیابان و کمی گردش کنند. هنوز بخشی از آرزوهای بزرگ ترها مانده. بالاخره ساعت ۲ نیمه شب، عروس و داماد پس از طی مسافت تالار تا خانه عروس و مراسم مخصوص و بازگشت به آپارتمان ۵۰ متری اجاره ای خود می رسند. پدر و مادر عروس و خواهرها و برادرها هم به خانه های خود می روند. پدر و مادر و خانواده داماد نیز. اما همه یک حس مشترک دارند؛ «همه غش کرده اند از خستگی» چه شادی گریه آوری است این عروسی که مشت نمونه خروارهاست.

● پرده دوم: زنده کشی برای مرگ عزیزان

دایی مرد. این جمله کوتاه را به داماد خانواده که پسر خواهر دایی است می گویند. هنوز به خودش نیامده که تلفن زنگ می زند. پسر بزرگ مرحوم است که می گوید: «من با دو نفر دیگه می رویم پزشکی قانونی برای جواز دفن و بعد هم بهشت زهرا(س) برای تهیه قبر تو هم برو دنبال تالار و اتوبوس و باقی قضایا برای فردا که تشییع جنازه آقاجون است.» ماراتن مراسم یک مرگ که حق است شروع می شود. خانم ها از گریه غش کرده اند اما بعضی هایشان دارند خانه را برای مهمانان آماده می کنند. پسر بزرگ و همراهان پس از دوندگی های بسیار جواز دفن می گیرند. هنوز فرصت نکرده اند یک دل سیر برای آن مرحوم گریه کنند. جناب داماد هم پس از هماهنگی با مسجد محل برای ختم پس از تشییع، با شرکت واحد تماس می گیرد و ترتیب اتوبوس ها را می دهد. حالا باید دنبال تالار باشد. روزهای آخر ماه شعبان است و تالارها همه عروسی دارند. بالاخره ناهار تشییع جنازه جور می شود. حالا مانده شام ختم. موبایلش زنگ می زند. باید برود دنبال میوه و شیرینی عزا. با رستوران محل به توافق می رسد که شام را در خانه مرحوم سرو کنند. یک خبر خوب می رسد و اینکه مراسم سوم و هفتم یکی شده و این یعنی کاهش زحمات برای همه و احتمالا شخص مرحوم شده. پسر بزرگ، استرس دارد که غذای تالار خوب باشد و میوه ها آبرومند. بالاخره نوار قرآن هم پیدا می شود اما بلندگو ندارند. پسر کوچک خانواده همه را متقاعد می کند که بلندگو نگذارند، چون همسایه ها اذیت می شوند. پسر بزرگ و همراهان نزدیک ظهر است که می رسند. میت باید یک روز در سردخانه بماند تا برادران و خواهرانش از شهرستان برسند. ناگهان پسر بزرگ می گوید «وای» همه فکر می کنند در فراق پدر است اما ادامه می دهد: «شام امشب و صبحانه فردا را چه کنیم!» جناب داماد می گوید: «ترتیبش را داده ام.» و پسر بزرگ تازه ناله می کند: «بابای عزیزم، بابای غریبم...» همسر پسر بزرگ که جزء غش نکرده هاست می آید و به شوهرش می گوید: «خرما و گردو کمه، پودر نارگیل و روبان و سلیفون هم بگیر.» پسر کوچک به دنبال تهیه مایحتاج می رود و پسربزرگ حالا در ورودی خانه ایستاده و به مهمانان خوشامد می گوید اما دیری نمی پاید که به دنبال کارهای مراسم می رود...

خیلی نمی خوابند و صبح زود می روند سردخانه بیمارستان و جنازه را تحویل می گیرند و می روند به سمت بهشت زهرا(س). داماد وظیفه دارد اتوبوس ها را در حاشیه خیابان اصلی سامان دهد. پلیس می آید و می خواهد جریمه کند اما با جمله «زودتر رفع سد معبر کنید!» می رود. از سر کوچه تا خانه، مرحوم را تشییع می کنند. پسرها و داماد خانواده در استرس برگزاری خوب مراسم هستند. جنازه روی دست اهل محل است. هیچ طرف تابوت روی دوش فرزندان نیست. این وسط بچه ها باید مواظب باشند گم یا زیر دست و پا له نشوند. بالاخره تشییع تمام می شود و می روند به سوی بهشت زهرا. غسالخانه شلوغ است. یک ساعتی طول می کشد تا جنازه آماده دفن شود. از غسالخانه تا قطعات جدید، راه زیادی است. ماشین مخصوص حمل جنازه مرحوم را تا نزدیکی قبرش می آورد. هوا بس ناجوانمردانه گرم است و پسربزرگ برگه مخصوص را به گورکن تحویل می دهد. مراسم دفن انجام می شود. داماد و پسر کوچک به دنبال مداح و بلندگو و غیره می روند چون تأخیر کرده. مداح مکان سرو ناهار را اعلام می کند. بالاخره ساعت ۳ بعدازظهر به تالار می رسند و ناهار سرو می شود. ماراتن ادامه دارد چرا که جناب داماد و دو پسر ناهار نخورده می روند مسجد برای مراسم ختم بعدازظهر. میوه ها و شیرینی ها را آماده می کنند. سفارش ها را انجام می دهند و حالا باید در ورودی مسجد بایستند و...

قاسم حداد اصفهانی