سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

حکایت ماده روباه مکار و توکای خوش آواز


حکایت ماده روباه مکار و توکای خوش آواز

توی یک جنگل بسیار بزرگ درندشت و بی در و پیکر یک ماده روباه خیلی مکار دغلکار و یک آقا توکای خوش آواز زندگی می کردند یک روز صبح اول صبحی ماده روباه مکار بند کرد که می خواهد دم توکای خوش آواز را بچیند

توی یک جنگل بسیار بزرگ درندشت و بی در و پیکر یک ماده روباه خیلی مکار دغلکار و یک آقا توکای خوش آواز زندگی می کردند. یک روز صبح اول صبحی ماده روباه مکار بند کرد که می خواهد دم توکای خوش آواز را بچیند.

جریان از این قرار بود که مدتی بود که توکای خوش آواز رفته بود توی نخ ماده روباه مکار و با آواز خوشش دروغ گویی ها و فریب کاری ها و هوچی بازی های ماده روباه مکار را برای تمام اهالی جنگل از ریز و درشت، با صدای رسا و دل انگیزش فاش می کرد و اهالی جنگل را هشیار می کرد ، نمی گذاشت کسی فریب دغلکاری ها و زبان بازی های ماده روباه مکار را بخورد. توکای خوش آواز از بالای درخت گردوی بلند و تناوری که آشیانه اش بر فراز آن بود، ماده روباه مکار را که آن پایین ها لای بوته ها می لولید و برای شکار جانوران بیگناه مظلوم کمین می نشست و کلک می چید، به دقت زیر نظر داشت و با آواز آگاه کننده و دلنشینش، هر کلکی را که ماده روباه مکار می خواست بزند و هر حقه ای را که می خواست سوار کند تا خرگوش ها و مرغ و خروس ها و سایر جانوران زبان بسته بیچاره را به دام بیندازد، افشا و نقشه های مکارانه او را نقش بر آب می کرد و آن از همه جا بی خبر ها را از حقه ها و دام های ماده روباه مکار با خبر می کرد و نجات می داد. به همین دلیل ماده روباه مکار به خون آن آقا توکای خوش آواز تشنه شده بود و شده بود دشمن خونی و خصم مادرزاد آن توکای بلند پرواز خوش آواز. به هر ترتیبی بود می خواست او را نابود کند یا از آن جنگل بیرون کند و تبعیدش کند به بیابان های بی آب و علف و خالی از موجودات زنده تا آن جا سرش را زیر آب کند.

ماده روباه مکار اول از در عشق و دوستی در آمد. برای این که توکای خوش آواز را بفریبد و وادار به سکوت کند، شروع کرد به فرستادن ایمیل های عاشقانه ونامه های فدایت شوم و ابراز عشق و صفا که " ای توکای خوش آواز، من یک دل نه صد دل عاشق و دل باخته ات شده ام. می خواهم برایت شعرهای عاشقانه بسازم و سرود های خاطر خواهانه سر دهم. ترا از جان و دل دوست دارم و برایت دلم ضعف می رود. در غم عشقت می سوزم و می سازم و قطره قطره مثل شمع آب می شوم." و از این جور حرف های بچه گول زنک فریبکارانه و دغلبازانه. عکس هایش را برای توکای خوش آواز می فرستاد و دائم در ایمیل های پی در پی عشق و صفا می رساند.

اما آقا توکا زرنگ تر از این حرف ها بود و هرگز حتی برای یک لحظه هم فریب این نیرنگ بازی ها و تزویر کاری های ماده روباه مکار را نخورد و خام و رام این جور دام های ظاهر فریب نشد. ماده روباه مکار وقتی دید با ابراز عشق و صفا کاری از پیش نمی برد شروع کرد به تحریک کردن و تهدید و ارعاب، و در عین حال ابراز دوستی و عشق و صفا را هم با آن آمیخت و ملغمه ای از مهر و کین و عشق و نفرت درست کرد که مثل آش شله قلمکار قر و قاطی و شلم شوربا بود و پر بود از بنشن جات تزویر و نیرنگ و ریاکاری. آشی که آنقدر شور بود که خود ماده روباه مکار هم نمی توانست لب به آن بزند و چمچه ای از آن بخورد.

از یک طرف در ایمیل هایش به توکای خوش آواز فحش می داد و توهین و بی حرمتی می کرد. از طرف دیگر به او ابراز عشق می کرد. در ابتدای نامه او را احمق و کله پوک می خواند، و چند خط بعد به او می گفت:۶۵۵۳۳;از غم عشقت دارم از دست می روم۶۵۵۳۳;. آنقدر ابله بود که متوجه نمی شد توکای تیزهوش با دیدن دم خروس به آن بلندی دیگر قسم های حضرت عباس او را مبنی بر عشق و محبت عاشقانه باور نمی کند و این حنا های رنگ باخته تزویر و حیله پیش او رنگی ندارد.

توکای خوش آواز در برابر تمام این دسیسه چینی ها و دغلکاری ها این یک خط شعر را برای ماده روباه مکار می خواند:

برو این دام بر مرغ دگر نه

که عنقا را بلند است آشیانه

وقتی ماده روباه مکار از ایمیل های عاشقانه نا امید شد و متوجه شد که توکای خوش آواز از آن مرغ های ساده لوح و نادان نیست که فریب دغلکاری ها و مکاری های او را بخورد و ا آشیانه اش چون عنقا بلند تر از آنی است که مکر و حیله های او را به آن بلندا دسترس باشد، شروع کرد به تحریک کردن گرگ ها و شغال ها و دیگر جانوران موذی جنگل بر ضد توکای خوش آواز تا بلکه به کمک آن ها توکا را بترساند و وادار به سکوت کند. گرگ و شغال های همدست او توکای خوش آواز را لمپن خواندند و آن مرغ خوش آواز را متهم کردند که گنده تر از دهانش آواز می خواند. ولی این ترفند ها هم کاری از پیش نبرد و توکای خوش آواز با آواز رسا و قدرتمندش که چون از حقیقت مایه می گرفت شیوا و رسا بود آن گرگ و شغال ها را نشاند سرجایشان.

وقتی ماده روباه مکار دید هیچ کدام از این حقه ها و کلک ها نمی گیرد و به هیچ ترفندی نمی تواند توکای خوش آواز را خاموش کند، ناگهان فکر بکری به ذهن مکارش رسید و در آن صبح خیلی زود اواخر زمستان و در آستانه حلول بهار، پس از این که روز قبلش یک ایمیل محبت آمیز تبریک سال نو برای توکای خوش آواز فرستاده بود، ناگاه تصمیم گرفت به هر قیمتی شده دم آقا توکا را بچیند و او را دم بریده کند!

هر چه دوستان و همفکرانش به او نصیحت کردند که " بابا دست بردار، تو کجا توکای خوش آواز کجا!؟ او بر بالای بلند ترین درخت گردوی جنگل آشیانه دارد و همنشین سیمرغ و عنقاست، تو که دستت به پای او هم نمی رسد، چطوری می خواهی خودت را به دم او برسانی و دم او را بچینی!؟ این کار جز رسوایی و ننگ و فضاحت برایت نتیجه ای به بار نمی آورد." اما ماده روباه مکار گوشش به این حرف ها بدهکار نبود و چنان نفرت و کینه و خشم و غضب چشم عقلش را کور کرده بود که بدون توجه به جوانب مختلف این کار و عواقب وخیم احتمالی آن تصمیم گرفت از آن درخت بلند بالای تناور گردو که سر به فلک کشیده بود بالا برود و بر بلند ترین شاخسار آن خود را به آشیانه توکای خوش آواز برساند و دم او را بچیند!

به همین منظور به کنار درخت رفت و در برابر چشمان حیرت زده و نگران دوستان و همفکرانش و خواهش ها و التماس های پی در پی آن ها مبنی بر منصرف شدن از این کار و پایین آمدن از خر شیطان، شروع به بالا رفتن از درخت کرد. هنوز چند متری از درخت بالا نرفته بود که ناگهان داد و هوارش بلند شد و فریاد و زوزه اش گوش فلک را کر کرد:

- آی کمک! به دادم برسید! نجاتم بدهید! دمم گیر کرده میان این شاخ و برگ های انبوه، نه راه پیش دارم نه راه پس. آهای به فریادم برسید. نجاتم بدهید. دمم دارد کنده می شود!

صحنه در عین حال هم خنده دار و هم گریه دار بود. دم ماده روباه مکار گیر کرده بود لای شاخساران انبوه درخت تناور گردو و او از لای شاخه ها وارونه و کله پا آونگ شده بود و مثل آونگ تاب می خورد و عقب جلو می رفت. دمش هوا، سرش پایین، درست مثل آونگ ساعت، تاب می خورد و ناله می کرد:

- آهای سرم دارد گیج می رود! دمم دارد کنده می شود! یکی به داد من بدبخت برسد نجاتم بدهد، آی داد، آی هوار، آی فریاد...

اما از دست هیچ کس کاری ساخته نبود و کمکی بر نمی آمد. دم ماده روباه مکار چنان گیر کرده بود لای شاخه و برگ ها که هر آن ممکن بود کنده شود و ماده روباه مکار با سر سقوط کند پایین و سزای دغلکاری ها و مکاری هایش را ببیند. توکای خوش آواز هم که از بالای بلند ترین شاخسار درخت تناور گردو شاهد این صحنه تراژیک- کمیک ، و در عین حال مضحک و خنده دار و غم انگیز و گریه دار بود، قاه قاه به ماده روباه مکار فلک زده می خندید و با آواز خوش برایش می خواند:

روباه که می خواست دمم را ببرد

بنگر که ز دم چگونه آویزان شد!!

جانوران جنگل هم که از این صحنه خنده دار مضحک خنده شان گرفته بود قاه قاه می خندیدند و ماده روباه مکار کله پا آویزان را مسخره می کردند:

- روباه خواست دم آقا توکا را بچیند، دم خودش گیر افتاد

- بالاخره این ماده روباه مکار هم که می خواست دم دیگران را بچیند ،دم به تله داد

بالاخره دم روباه تاب هیکل گنده و چاق و چله او را نیاورد و ناگهان روباه از آن بالا از دم خودش جدا شد و با سر افتاد زمین، در حالی که دمش همچنان لای شاخساران انبوه درخت تناور گردو گیر کرده بود و حالا که از قید و بند هیکل گنده روباه خلاص شده بود، داشت آزادانه تاب می خورد.

به این ترتیب دم ماده روباه مکار و دغلکاری که قصد کرده بود دم آقا توکای خوش آواز را بچیند، در اثر بدجنسی ها و دسیسه چینی هایش خود به خود چیده شد و ماده روباه مکار ما دم بریده شد.

ماده روباه مکار با خفت و خواری در حالی که سرش را پایین انداخته بود و شرمنده و سر افکنده بود، از بین جانوران جنگل روانه گوشه دنجی شد تا دور از چشم و نگاه تمسخرآمیز دیگران پنهان شود و با درد بی دمی خودش بسوزد و بسازد و خون گریه کند.

نوای آقا توکایی خوش آواز ماده روباه مکار را با این ترانه رسا و شیوا مشایعت می کرد:

ای که کردی هوس چیدن دّم دگران

بازی چرخ تو را کرد ز دم آویزان

چیده شد دّم تو، با سر به زمین افتادی

شد ز خیطی و کنفتی تو خلقی خندان

قصد دم چیدن من کردی و خود ای مکار

دم بریده شدی و در غم دم گریه کنان

آینه چون که نمود عیب تو را بر تو درست

دم آیینه نچین، نشکن آن پاک نشان

دم اگر خواهی چینی دم عیب خود چین

عیب خود بین که پر از عیبی و نقص ای نادان



همچنین مشاهده کنید