جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

شعر صدسال اخیر تاجیکان


شعر صدسال اخیر تاجیکان

در روزگار عینی و همراهانش سودا, شاهین, حیرت و بعدها پیرو سلیمانی و محمد جان رحیمی هرگز شاعر بزرگی ظهور نکرده و اگر در صد سال اخیر, جدا از نیما یوشیج, ایران یک سهراب سپهری به جهانیان معرفی کرد که شعرش در هر جا که ترجمه شد, با توفیق چشمگیر روبرو بود و اگر در پاکستان یک محّمد اقبال پارسی گو ظهور کرد, در شعر تاجیک هنوز کسی ظهور نکرده است که از هفت خوان نقد روزگار به سلامت بگذرد, هنوز همان سیدا و شوکت بخارایی,رفیع ترین قلّه های ادبی تاجیکان در چند قرن گذشته اند

در روزگار عینی‌ و همراهانش‌ سودا، شاهین، حیرت‌ و بعدها پیرو سلیمانی‌ و محمد جان‌ رحیمی‌ هرگز شاعر بزرگی‌ ظهور نکرده‌ و اگر در صد سال‌ اخیر، جدا از نیما یوشیج، ایران‌ یک‌ سهراب‌ سپهری‌ به‌ جهانیان‌ معرفی‌ کرد (که‌ شعرش‌ در هر جا که‌ ترجمه‌ شد، با توفیق‌ چشمگیر روبرو بود) و اگر در پاکستان‌ یک‌ محّمد اقبال‌ پارسی‌ گو ظهور کرد، در شعر تاجیک‌ هنوز کسی‌ ظهور نکرده‌ است‌ که‌ از هفت‌ خوان‌ نقد روزگار به‌ سلامت‌ بگذرد، هنوز همان‌ سیدا و شوکت‌ بخارایی،رفیع‌ترین‌ قلّه‌های‌ ادبی‌ تاجیکان‌ در چند قرن‌ گذشته‌اند.> (۲) اگر چه‌ این‌ سخن‌ها بی‌گمان‌ از سر کمال‌ دلسوزی‌ است‌ و سعدی‌ در بوستان‌ فرموده‌ است:

نصیحت‌ که‌ خالی‌ بود از غرض‌

چو داروی‌ تلخ‌ است، دفع‌ مرض‌

امّا از تکرار این‌ نصیحت‌ها چه‌ فایده؟

بگذرم‌ از اینکه‌ در ایران‌ ما هم، اگر معیار شعر بلند، غزل‌ حافظ‌ باشد؛ پس‌ از حافظ، شاعری‌ در ابعاد او نداشته‌ایم. علاوه‌ بر این،

تاجیکان‌ از قرن‌ها پیش، خود به‌ فراتر بودن‌ شعر حافظ‌ و امثال‌ او اعتراف‌ داشته‌اند. کمال‌ خجندی، ششصد سال‌ پیش‌ و در زمان‌ خود حافظ‌ می‌گوید:

با لطف‌ طبع، مردم‌ شیراز از <کمال>

باور نمی‌کنند که‌ گویم‌ خجندیم(۳)

بنابراین، به‌ نظر من‌ به‌ جای‌ این‌ سخن‌ها بهتر است‌ در آثار شاعران‌ تاجیک‌ به‌ دنبال‌ استعدادهایی‌ باشیم‌ که‌ ناشناخته‌ مانده‌اند؛ و یا در آثار آنان‌ به‌ جستجوی‌ رگه‌های‌ درخشان‌ قریحه‌ بپردازیم، نه‌ اینکه‌ نمونه‌های‌ نازل‌ یا مشکلات‌ شعرشان‌ را پیش‌ چشم‌ آوریم.

انتظار هم‌ نباید داشته‌ باشیم‌ که‌ شاعران‌ صد سال‌ اخیر تاجیکستان، همه‌ برجسته‌ و دارای‌ قریحهِ‌ درخشان‌ باشند، مگر در طول‌ تاریخ‌ ادبیات‌ ما از همان‌ آغاز تا کنون، همه‌ برابر بوده‌اند؟ آیا شعر محمدبن‌ وصیف‌ سگزی:

ای‌ امیری‌ که‌ امیران‌ جهان‌ خاصه‌ و عام‌

بنده‌ و چاکر و مولای‌ و سگ‌ بند و غلام‌

که‌ فاقد انسجام‌ و حتّی‌ سست‌ است؛ با شعر شاعر همدورهِ‌ وی‌ حنظله‌ بادغیسی‌ برابر است‌ که‌ می‌فرماید:

مهمتری‌ گر به‌ کام‌ شیر در است‌

شو خطر کن‌ زکام‌ شیر بجوی‌

یا بزرگی‌ و عزّ و نعمت‌ و جاه‌

پا چو مردانت‌ مرگ‌ رویاروی‌

ما، در طول‌ تاریخ‌ درخشان‌ ادبیات، حتی‌ کسانی‌ داشته‌ایم‌ که‌ رگه‌هایی‌ به‌ نشانهِ‌ استعداد و قریحهِ‌ والای‌ آنان، در شعرشان‌ بوده‌ است‌ اما یا محیط‌ مساعد و یا استاد راهنمایی‌ نداشته‌اند که‌ منبع‌ اصلی‌ این‌ کان‌ گهر را کشف‌ کند و سر این‌ چشمه‌ را که‌ تنها <نمی> بیرون‌ داده‌ است، بگشاید تا رودی‌ خروشان، زلال‌ و روان‌ گردد.

در تذکره‌ای(۴)، غزلی‌ از یک‌ شاعر موزه‌ دوز اراکی‌ دیدم‌ که‌ تنها، مطلع‌ آن‌ درخشان‌ و عالی‌ بود؛ یعنی‌ همان‌ <رگهِ‌ نشانهِ‌ قریحهِ‌ والا>:

چشمان‌ تو خواب‌ از اثر بادهِ‌ ناب‌ است‌

بختم‌ شده‌ بیدار که‌ این‌ فتنه‌ به‌ خواب‌ است‌

امّا با ابیات‌ سست‌ و ضعیف‌ دیگر، غزل‌ را به‌ این‌ جا رسانده‌ بود که:

بر موزه‌ بزن‌ بخیه‌ که‌ بغداد خراب‌ است!

من‌ در رویارویی‌ با شعر تاجیکان، همواره‌ در جستجوی‌ قریحهِ‌ والا بوده‌ام؛ اگر یافته‌ام، برکشیده‌ام، و اگر نیافته‌ام‌ بسیار گشته‌ام‌ تا در بی‌قریحگان‌ نیز شعر نسبتاً سالمی‌ را بیابم‌ و همان‌ را معرفی‌ کنم. زیرا همچون‌ صدرالدین‌ عینی‌ معتقد بوده‌ام‌ <به‌ یاد آری‌ اگر آغاز تاجیک> باور خواهی‌ داشت‌ که‌ نبیرهِ‌ رودکی، نبیرهِ‌ رودکی‌ است‌ و اگر فرصتی‌ بیابد و بکوشد، دگر باره، به‌ اصل‌ خود رجوع‌ خواهد کرد. من‌ در برخورد با شعر همزبانان‌ دلبندم‌ تاجیکان، کوشیده‌ام‌ چون‌ طوطی‌ باشم‌ که‌ از دستر خوان‌ و سفرهِ‌ رنگارنگ‌ شعر آنان، تنها شکر بکاوم‌ و قند بجویم‌ نه‌ آنکه‌ حنظل‌ بر آرم‌ و پند بگویم. به‌ قول‌ سیدای‌ نسفی:

معنی‌یی‌ در هر که‌ می‌بینیم‌ خدمت‌ می‌کنیم‌

خانه‌ زاد اهل‌ فهم‌ و بندهِ‌ هوشیم‌ ما

چه‌ یک‌ رگه‌ باشد و چه‌ کان‌ بی‌پایان‌ و رودی‌ خروشان‌ و به‌ لطف‌ خداوند، به‌ دستاوردهایی‌ هم‌ رسیده‌ام: از جمله‌ شاعر جوان‌ گمنامی‌ به‌ نام‌ نذراللّه‌ عزیزیان‌ که‌ چند سال‌ پیش‌ در اسفره‌ معلم‌ بود، و اکنون‌ در خجند خبرنگار هفته‌نامهِ‌ <نیلوفر> است‌ امّا شعری‌ دارد که‌ هر چند زبان‌ آن، نسبت‌ به‌ زبان‌ بیدل، امروزین‌ است‌ امّا برخی‌ غزلهای‌ بیدل‌ را تداعی‌ می‌کند:

نیابد هیچ‌ کس‌ در شعر مأ‌وائی‌ که‌ من‌ دارم‌

نخواند دفتر ثبت‌ نظرهایی‌ که‌ من‌ دارم‌

نیاز خلق‌ را در خویش‌ دیدن‌ کاری‌ آسان‌ نیست‌

دل‌ است‌ آئینه‌ باطن‌ هویدایی‌ که‌ من‌ دارم‌

چراغی‌ می‌شکوفد در افق‌ در دیدگان‌ شب‌

گواه‌ جلوهِ‌ مهتاب‌ سیمایی‌ که‌ من‌ دارم‌

برو در باغ‌ و بشنو آیت‌ سبز درختان‌ را

لب‌ هر برگ‌ می‌جنبد به‌ ایمائی‌ که‌ من‌ دارم‌

دمی‌ فارغ‌ شو ای‌ گل‌ از فسون‌ نالهِ‌ بلبل‌

شنو افسانه‌های‌ روح‌ افزایی‌ که‌ من‌ دارم‌

سیاهی‌ قلم‌ آمیخت‌ با اشک‌ زلال‌ من‌

درون‌ رنگ‌ پنهان‌ است‌ پیدایی‌ که‌ من‌ دارم‌

صدا چون‌ مومیا از سنگ‌ لبهایم‌ برون‌ آمد

ز خاموشی‌ دمیدنهاست‌ نجوایی‌ که‌ من‌ دارم‌

کمال‌ روح‌ و عصیان‌ غرور آموختم‌ از کوه‌

فلک‌ را می‌خراشد دست‌ گیرایی‌ که‌ من‌ دارم‌

به‌ دریا می‌رسد هر چشمه‌ گر دریا صفت‌ باشد

چنین‌ است‌ از پس‌ امروز فردایی‌ که‌ من‌ دارم‌ (۵)

این‌ شاعر، هنوز مجموعهِ‌ چاپ‌ شده‌ای‌ هم‌ ندارد، و پیداست‌ که‌ اگر در محیطی‌ مناسب‌ قرار گیرد و این‌ جوشش‌ سرشار را با کوشش‌ بسیار، بیامیزد، تاجیکستان‌ در آینده، یک‌ شاعر برجسته‌ خواهد داشت. انشاء الله.

امّا شعر امروز تاجیکستان‌ به‌ همین‌ جوان‌ ختم‌ نمی‌شود؛ دیروز و امروز استعدادهای‌ برجسته، گوشه‌ و کنار بوده‌ و هستند.

دیروز این‌ بیت‌ زیبا را از زفرخان‌ جوهری‌ خوانده‌ایم:

ای‌ آبشار نوحه‌ گر از بهر چیستی‌

چین‌ بر جبین‌ فکنده‌ ز اندوه‌ کیستی‌

دردت‌ چه‌ درد بود که‌ دیشب‌ تمام‌ شب‌

سر را به‌ سنگ‌ می‌زدی‌ و می‌گریستی(۶)

یا از فرزند او سهیلی‌ جوهری‌زاده: خوانده‌ایم‌ که‌ گفته‌ است:

جانانه‌ گفت: فصل‌ بهار است‌ و وقت‌ گل‌

برگیر جام‌ می‌ که‌ طرب‌ همنفس‌ بود

گفتم‌ برای‌ مست‌ نمودن‌ به‌ عاشقت‌

یک‌ سرمه‌دان‌ شراب‌ ز چشم‌ تو بس‌ بود(۷)

این‌ شعر، نشانهِ‌ قریحهِ‌ والا و جوشش‌ بسیار در این‌ شاعر است؛ گرچه‌ در کوشش، یعنی‌ در بخش‌ بیرونی، ضعفی‌ دارد و آن‌ اینکه‌ مصراع‌ سوّم‌ آن‌ سست‌ است‌ و اگر، به‌ جای:<گفتم‌ برای‌ مست‌ نمودن‌ به‌ عاشقت> مثلاً می‌گفت:<گفتم‌ برای‌ مست‌ غنودن‌ به‌ دامنت>، اندکی‌ بهتر می‌شد. زیرا اولاً <نمودن> در متون‌ ادبی، در معنی‌ متعدی‌ به‌ معنی‌ <نشان‌ دادن> و در معنی‌ لازم‌ به‌ معنی‌ <به‌ نظر آمدن> است، نه‌ <کردن> و <انجام‌ دادن>؛ ثانیاً به‌ <عاشقت> در این‌ جا حشو قبیح‌ است‌ و مانند خشتی‌ که‌ در دیواری، بی‌ ملاط‌ جاسازی‌ شده‌ باشد، لق‌ می‌نماید.

بنابراین، ضعف‌ها در کار شاعران‌ تاجیکستان، بیشتر به‌ بخش‌ بیرونی‌ و به‌ کوشش‌ برمی‌گردد و نه‌ به‌ بخش‌ درونی‌ و جوشش. این‌ امر مستقیماً نتیجهِ‌ فشاری‌ بود که‌ در دورهِ‌ شوروی، بر جامعهِ‌ ادبای‌ تاجیکستان‌ حکمفرما بود؛ اگر مستان‌ شیرعلی‌ در همان‌ سالها فریاد برمی‌آورد که:

دلم‌ سرمایهِ‌ درد و الم‌ شد

که‌ چندی‌ بی‌قلم‌ <صاحب‌ قلم> شد

کرا گویم، کدامین‌ در بکوبم‌

صف‌ شاعر فزود و شعر کم‌ شد

فریادی‌ راستین‌ و از سر درد بود؛ امّا یا سبب‌ آن‌ را نمی‌دانست‌ یا می‌دانست‌ و جرا‡‌ت‌ نمی‌کرد که‌ باز گوید زیرا می‌دانست‌ تبعید شدگان‌ اصحاب‌ قلم‌ به‌ سیبری، همه‌ از همان‌ کسان‌ بودند که‌ می‌دانستند و می‌گفتند؛ نه‌ آنانکه‌ می‌دانستند و می‌نهفتند.

تنها فشار حاکم‌ بر آن‌ روزگار؛ قاتل‌ قریحه‌ها و جوشش‌ها و محدود کنندهِ‌ کوشش‌ها نبود؛ سیاست‌ زدگی، در خدمت‌ حزب‌ بودن‌ و محصور ماندن‌ در دگماتیسم‌ ایدئولوژیک‌ آن، از دیگر جلّادان‌ بی‌رحم‌ شعر راستین‌ بود. تقریباً هیچ‌ مجموعه‌ شعری‌ از مجموعه‌های‌ شعر چاپ‌ شده‌ در دهه‌های‌ ۴۰، ۵۰، ۶۰، ۷۰، و ۸۰ در تاجیکستان‌ آن‌ روز نمی‌یابید که‌ یا تمام‌ مجموعه‌ و یا بخش‌ اعظم‌ آن‌ مربوط‌ به‌ ستایش‌ لنین، استالین‌ و یا حتی‌ در زمینه‌ محاسن‌ پنبه‌ کاشتن‌ نباشد!

یعنی‌ دستگاه‌ سیاسی‌ شوروی، به‌ همانگونه‌ که‌ مردم‌ بسیاری‌ از مسچاه‌ (۸) کوهستانی‌ را به‌ مسچاه‌ دشت‌ کوچاند، تنها برای‌ آنکه‌ از آن‌ دشت، پنبهِ‌ بیشتر به‌ دست‌ آورد؛ به‌ موازات‌ همان‌ سیاست، همهِ‌ شاعران‌ را واداشت‌ که‌ برای‌ پنبه‌ کاشتن‌ دختران‌ پنبه‌ کار و نیز برای‌ قهرمانانی‌ که‌ در پنبه‌ چینی‌ جایزه‌ برده‌اند؛ شعر بسرایند. پیداست‌ که‌ شعر بخشنامه‌ای‌ و دستوری، چگونه‌ شعری‌ از کار درمی‌آید:

ای‌ دلبر من‌ بر سر دوش‌ تو کَلَند است‌

قدّ تو بلند است...

و اگر به‌ یاد بیاوریم‌ که‌ دستگاه‌ حاکمهِ‌ آن‌ وقت‌ حتی‌ برای‌ همین‌ شعرهای‌ سفارشی، پول‌ خوبی‌ هم‌ می‌داد؛(۹) آنگاه‌ درمی‌یابید که‌ چرا مستان‌ شیرعلی‌ فریاد برمی‌آورد که:<صف‌ شاعر فزود و شعر، کم‌ شد>. در کنار این‌ مصیبتها، بی‌هویت‌ کردن‌ شاعران‌ از طریق‌ تبلیغ‌ و فشار هم‌ بود: وطن‌ برای‌ یک‌ شاعر تاجیک‌ تمام‌ خاک‌ شوروی‌ آن‌ روز محسوب‌ می‌شد، من‌ در تاجیکستان‌ به‌ شعر شاعرانی‌ برخورده‌ام‌ که‌ در تعریف‌ وطن‌ خویش، سیبری‌ را نیز جزو وطن‌ خود محسوب‌ داشته‌اند! از این‌ بدتر، تبلیغ‌ این‌ معنی‌ بود که‌ هر که‌ به‌ خداوند و قیامت‌ اعتقاد داشته‌ باشد، کوته‌ نگر و عقب‌ افتاده‌ است. الحاد، کفرگویی، ناسزاگویی‌ به‌ مراسم‌ دینی‌ مثل‌ حج‌ و نماز و نفی‌ قیامت‌ و نفی‌ خداوند، نشانهِ‌ روشنفکری‌ و ضیائی‌ بودن‌ قلمداد می‌شد.

اگر شاعری‌ مرگ‌ خود را با مرگ‌ یک‌ اسب‌ و یک‌ استر، برابر می‌دانست، روشنفکر بود ولی‌ اگر معتقد بود مرگ‌ او با مرگ‌ یک‌ قاطر تفاوت‌ دارد و روح‌ او والاتر از آن‌ است‌ که‌ مانند روح‌ یک‌ بوزینه‌ یا یک‌ الاغ؛ با مرگ‌ خود وی‌ از میان‌ برود، این‌ کوته‌ نگر محسوب‌ می‌شد! بسیار نادر بودند کسانی‌ مثل‌ خانم‌ گلرخسار که‌ همان‌ زمان‌ جرا‡‌ت‌ کنند و بگویند:

حزب‌ من‌ دین‌ من‌ نشد ای‌ وای‌

کفر گو، کافرانه‌ می‌میرم‌

همچو گنجشک‌ در گلوی‌ مار(۱۰)

در گلوی‌ زمانه‌ می‌میرم‌

هر چند او نیز، بعداً واداد و ناچار همرنگ‌ جماعت‌ شد. عامل‌ دیگر ضعف‌ شعر تاجیکستان‌ در قرن‌ بیستم، تحمیل‌ خط‌ سریلیک‌ به‌ این‌ کشور بود. این‌ خط، هم‌ قافیه‌ را در حروف‌ <ص> و <س> و <ث> و در حروف‌ <ض> و <ز> و <ذ> و <ظ>؛ خراب‌ کرد. هم‌ در برخی‌ مصوّت‌ها، وزن‌ شعر را. ولی‌ مهمتر از این‌ دو خرابی، آنست‌ که‌ با خط‌ روسی‌ شاعر تاجیک‌ از میراث‌ فرهنگی‌ خود، بی‌خبر شد. پشتوانهِ‌ شعر هم‌ شاعر، فرهنگ‌ مدوّن‌ و میراث‌ فرهنگی‌ زبان‌ او است. برگرداندن‌ تمام‌ این‌ میراث‌ بسیار وسیع‌ و گسترده؛ به‌ خط‌ سریلیک، تقریباً ناممکن‌ است؛ در حالی‌ که‌ دانستن‌ خط‌ نیاکان‌ و بهره‌گیری‌ از این‌ میراث‌ وسیع‌ برای‌ شاعر تاجیک‌ واجب‌ است‌ اما اغلب‌ شاعران، خط‌ نیاکان‌ خود را نمی‌شناسند و بسیاری‌ از آثار شعری‌ نیاکان‌ خود را نخوانده‌اند. بنابراین‌ به‌ جای‌ هر سرزنش، باید از یکایک‌ این‌ شاعران‌ تاجیک‌ (در طی‌ این‌ هفتاد سال) قدردانی‌ هم‌ به‌ عمل‌ آید که‌ با وجود گسیختگی‌ طولانی‌ فرهنگی‌ و تحمیل‌ خط‌ بیگانه، هنوز با همین‌ زبان، سخن‌ می‌گویند و شعر می‌سرایند.

من‌ ایمان‌ دارم‌ که‌ به‌ زودی‌ همزبانان‌ عزیز تاجیک‌ من‌ که‌ همه، لزوم‌ آموزش‌ خط‌ نیاکان‌ خود را دریافته‌اند با آموختن‌ آن‌ و شاید هم‌ انشاءالله، تمام‌ افراد در کشور عزیز تاجیکستان‌ با تغییر خط‌ بیگانه، به‌ خط‌ آشنای‌ نیاکان، بتوانند جایگاه‌ بسیار بلندی‌ را که‌ در شعر فارسی‌ داشته‌اند، دوباره‌ به‌ دست‌ آورند و شاهکارهایی‌ گرانقدر چون‌ آثار رودکی، کمال‌ خجندی، مشفقی‌ بخارایی، سیدای‌ نسفی‌ بلکه‌ برتر از آنها، به‌ جامعهِ‌ همزبان‌ خود از کاشغر و دوشنبه‌ تا آبادان‌ و تهران‌ و از فرغانه‌ و بخارا تا کابل‌ و سیستان‌ عرضه‌ کنند؛ زیرا همانطور که‌ صدرالدین‌ عینی‌ گفته‌ است:

به‌ پرده‌ تا به‌ چندین، راز تاجیک‌

بیا بنشین، شنو آواز تاجیک‌

به‌ ذهن‌ صاف‌ و استعداد فطری‌

نباشد در جهان‌ انباز تاجیک‌

سخن‌ را چون‌ عروسان‌ زیب‌ داده‌

زبان‌ معرفت‌ پرداز تاجیک‌

یقین‌ دانی‌ که‌ انجامش‌ به‌ خیر است‌

به‌ یاد آری‌ اگر آغاز تاجیک‌

پس‌ از چندی‌ به‌ خاموشی‌ غنودن‌

برآمد عاقبت‌ آواز تاجیک‌ (۱۱)

سید علی موسوی گرمارودی

پا‌نوشتها:

۱ -- از جیحون‌ تا وخش، دکتر محمدجعفر یاحقی، مهدی‌ سیدی، انتشارات‌ آستان‌ قدس‌ رضوی، مرکز خراسان‌شناسی، چاپ‌ اول‌ سال‌ ۱۳۷۸، ص‌ ۲۲۱

۲ -- خورشیدهای‌ گمشده، علیرضا قزوه، چاپ‌ حوزه‌ هنری، ص‌ ۱۹

۳ -- خالی‌ از لطف‌ نیست‌ یادآور شوم،که: <در شهر دوشنبه، در سال‌ ۱۹۶۴ میلادی‌ که‌ جشن‌ ۵۵۰ سالگی‌ جامی‌ برگزار شده‌ بود، و از ایران‌ هم‌ عده‌ای‌ از جمله‌ استاد بدیع‌الزمان‌ فروزانفر در آن‌ حضور داشتند؛ بای‌ محمد نیازاف‌ (که‌ اکنون‌ هم‌ در خجند زنده‌ است) با صدای‌ خوش‌ همین‌ شاعر کمال‌ خجندی‌ را خواند. فروزانفر از جای‌ برخاست‌ و از همانجا فریاد زد:<احسنت>.

۴ -- گمان‌ می‌کنم‌ در تذکرهِ‌ جهانبانی‌ دیده‌ باشم.

۵ -- بیدل‌ تنها یک‌ غزل‌ با همین‌ ردیف‌ و همین‌ وزن‌ دارد که‌ قافیهِ‌ آن‌ با قافیه‌ غزل‌ عزیزیان‌ متفاوت‌ است؛ که‌ اینست:

مپرسید از معاش‌ خنده‌ عنوانی‌ که‌ من‌ دارم‌

از آب‌ ناشتا، تَر می‌شود نانی‌ که‌ من‌ دارم‌

دو روزم‌ باید از ابرام‌ هستی‌ آب‌ گردیدن‌

بجز ننگ‌ فضولی‌ نیست‌ مهمانی‌ که‌ من‌ دارم‌

دل‌ آواره‌ با هیچ‌ الفتی‌ راضی‌ نمی‌گردد

چه‌ سازم‌ چارهِ‌ این‌ خانه‌ ویرانی‌ که‌ من‌ دارم‌

جدا زان‌ جلوه‌ تنها اینقدرها زندگی‌ کردن‌

به‌ خارا تیشه‌ می‌باید زد از جانی‌ که‌ من‌ دارم‌

ز شوخی‌ قاصدش‌ هر گام‌ دارد باز گردیدن‌

به‌ رنگ‌ سودن‌ دست‌ پشیمانی‌ که‌ من‌ دارم‌

ز گلچینان‌ باغ‌ آرزوی‌ کیستم‌ یا رّب‌

پر طاووس‌ دارد گرد دامانی‌ که‌ من‌ دارم‌

ندارد جز تأ‌مل‌ موج‌ گوهر مصرعی‌ دیگر

همین‌ یک‌ سکته‌ است‌ انشای‌ دیوانی‌ که‌ من‌ دارم‌

ز رنگ‌آمیزی‌ این‌ باغ‌ عبرت‌ برنمی‌آید

به‌ غیر از نقش‌ بند طاق‌ نسیانی‌ که‌ من‌ دارم‌

به‌ حیرت‌ رفت‌ عمر و بر یقین‌ نگشودم‌ آغوشی‌

به‌ چشم‌ بسته‌ بربندند مژگانی‌ که‌ من‌ دارم‌

نمی‌دانم‌ چسان‌ از شرم‌ نادانی‌ برون‌ آید

به‌ زنار آشنا ناگشته‌ ایمانی‌ که‌ من‌ دارم‌

کفیل‌ عذر یک‌ عالم‌ خطا حرفی‌ دگر دارد

حیا بر دوش‌ زحمت‌ بست‌ تاوانی‌ که‌ من‌ دارم‌

چو شمع‌ از فکر خود تا خاک‌ گشتن‌ برنمی‌آید

گریبانهاست‌ بیدل‌ در گریبانی‌ که‌ من‌ دارم‌

(دیوان‌ بیدل، تصحیح‌ مرحوم‌ استاد خلیل‌الله‌ خلیلی، چاپ‌ کابل، ص‌ ۹۷۷)

دیوان‌ کامل‌ بیدل‌ را در تاجیکستان‌ در اختیار نداشتم؛ این‌ شعر را تلفنی‌ از دوست‌ دانشور و شاعرم‌ دکتر سیدحسن‌ حسینی‌ خواستم‌ تا در دیوان‌ بیدل‌ بازجست‌ و املا کرد و من‌ نوشتم.

۶ -- <دیوان‌ جوهری>، دوشنبه‌ ۱۹۸۶، ص‌ ۱۱۵.

۷ -- از مجموعهِ‌ <برگ‌ سبز> نشریات‌ دولتی‌ تاجیکستان، استالین‌ آباد (دوشنبه) -- ۱۹۶۰، ص‌ ۱۲۰.

۸ -- مسچاه‌ (یا مست‌ چاه) بخشی‌ از استان‌ سُغد در شمال‌ تاجیکستان‌

۹ -- جلا آل‌ احمد در سفری‌ که‌ از ۸ مرداد تا ۷ شهریور ۱۳۴۳ هجری‌ شمسی‌ به‌ دعوت‌ انجمن‌ فرهنگی‌ ایران‌ و شوروی‌ و برای‌ شرکت‌ در هفتمین‌ کنگرهِ‌ مردمشناسی‌ مسکو به‌ روسیه‌ کرده‌ بود، در سفرنامه‌ خود به‌ نام‌ <سفر روس> [ چاپ‌ انتشارات‌ برگ، تهران‌ ۱۳۶۹] در ص‌ ۱۴۵ می‌نویسد:<... جمعاً ۲۱۰ روبل‌ حق‌ البوق‌ (حق‌ تأ‌لیف) گرفتم.... بابت‌ سه‌ چهار تا قصه‌هایی‌ که‌ از من‌ ترجمه‌ کرده‌اند... به‌ هر صورت‌ دیروز یک‌ مرتبه‌ (ناگاه) ما را پولدار کردند...> و در ص‌ ۱۰۳ همین‌ کتاب‌ نیز می‌نویسد:<عصر شنبه‌ مخبر رادیو آمد، با چهل‌ و چهار روبل‌ مزد گفتارم‌ در رادیو. چهار تا کلمهِ‌ پرت‌ و پلا -- و حتی‌ نه‌ از روی‌ یادداشت‌ -- و این‌ همه‌ مزد؟! امّا قبض‌ را گذاشت‌ جلوم‌ که‌ امضا کردم‌ و اسکناس‌ها را گذاشت‌ روی‌ میز دیدم‌ که‌ روشنفکر جماعت‌ را همین‌ جوری‌ها می‌خورانند که‌ صداش‌ در نیاید...>

۱۰ -- شاعر وزن‌ را در این‌ مصراع‌ باخته‌ است. باید مثلاً می‌گفت: همچو گنجشک‌ در گلوی‌ دو مار!

۱۱ -- شعر از صدرالدین‌ عینی، به‌ نقل‌ از مجموعهِ‌ <پیمان>، نشر ادیب، دوشنبه، اوت‌ ۱۹۹۲، ص‌ ۳ و ۴