جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
بــــــاور تلـــــــخ
من و امید مثل روح و جسمی بودیم که هرگز از هم جدا نمیشدیم. همیشه با هم بودیم، با هم به مدرسه میرفتیم، با هم درس میخواندیم، با هم بازی میکردیم، با هم میخندیدیم، با هم گریه میکردیم، خلاصه آنقدر کنار هم و مثل هم بودیم که اصلا غریبهها فکر میکردند با هم برادریم، در صورتی که همسایه بودیم، یعنی سالیان پیش با هم همسایه شدیم و با یکدیگر انس گرفتیم.
سالها میگذشـــت و با گــذر زمان ما قد کشیدیم و هر روز بزرگتر از دیــروز شدیم. در کنار همه شیطنتها هرگز کاری خلاف عرف انجام ندادیم و از نظر ادب و تربیت هم شهره محله بودیم. دیپلم گرفتیم، دانشگاه رفتیم، سربازی را پشت سر گذاشتیم و بعد از هزاران جستجو کار مناسبی پیدا کردیم و مشغول شدیم. من در رشته کامپیوتر تحصیل کردم و امید حسابداری خواند، سپس با اصرار و پشتکار در یک شرکت مهندسی مشغول شدیم.
حس مسئولیتپذیری و وجدان کاری باعث شد تا بعد از گذشت سه ماه اعتماد صاحب شرکت را جلب کنیم و بازدهی شرکت را در همه زمینهها بالا ببریم. امید حسابدار شرکت بود و آنقدر دقیق کار میکرد که به قول معروف «مو لای درزش نمیرفت» خانم امینی دیگر مهندس نرمافزار شرکت، برای همه کارکنان احترام خاصی قایل بود و با اینکه دختر صاحب شرکت یعنی آقای امینی مدیرعامل بود اصلا خودش را نمیگرفت، وقار، متانت و همچنین پشتکارش باعث شد احساس کنم نسبت به او تعلق خاطر پیدا کردهام، اما از طرفی هم دلم میلرزید با خودم میگفتم نکند پاسخ تندی بشنوم، نکند اگر پیشنهاد ازدواج بدهم، پدرش مرا از شرکت بیرون کند. به همین خاطر چیزی نگفتم، یعنی با خودم عهد بستم این راز را در دلم نگه دارم و بعد از مشورت با پدر و مادرم به اتفاق خانواده و با اجازه آقای امینی به خواستگاری بروم.
عزمم را جزم کردم تا با دقت بیشتری به کارهایم بپردازم، ده دقیقه زودتر حاضر میشدم و ده دقیقه دیرتر بیرون میرفتم. برنامههایم را با بالاترین کیفیت مینوشتم، یک روز بدون اینکه خودم متوجه باشم، چنان محو تماشای گلدان پر از گل، روی میـــز خانــــم امینــی شدم که امید آرام روی شانهام زد و مرا به خودم آورد. خانم امینی تقریبا یک روز در میان چند گل رز سرخ در گلدانش میگذاشت، گاهی یک گل مریم هم کنار آنها قرار میداد که هوش از سر آدم میپرید. معلوم بود که به گل علاقهمند است، نمیدانم شاید به دلیل اینکه نامش مریم بود این کار را انجام میداد. روزها به خوبی میگذشت، حقوق خوبی میگرفتم و تقریبا هیچ مشکلی از نظر مالی نداشتم. ماشینی خریدم و تصمیم گرفتم موضوع را با پدر و مادرم در میان بگذارم، پیش از آن پدرم قول داد که طبقه بالای خانهمان را برای من آماده کند و گفت اگر دختر خوبی سراغ دارم معرفی کنم. با کلی شرمندگی و سرخ و سفید شدن موضوع خانم امینی را عنوان کردم. مادرم خیلی خوشحال شد، اما پدرم گفت باید حضوری با آقای امینی صحبت کند.
فردای آن روز حس غریبی داشتم، وقتی از پلههای ساختمان شرکت بالا میرفتم انگار همه اجزای جاندار و بیجان به من خیره شده بودند. سعی کردم به خودم مسلط شوم، بنابراین خودم و قلب بیقرارم را به خدا سپردم و وارد شرکت شدم، آقای امینی با همان جذبه همیشگی به طرف اتاقش میرفت. امید سرش در حساب و کتاب بود، مریم گلهایش را مرتب میکرد و بقیه هم مشغول انجام کار بودند.
سلام آرامی گفتم و پشت میزم نشستم، ضربان قلبم را به وضوح میشنیدم، بیاختیار دستم میلرزید و نگاهم به میز کوچکم محدود شده بود. حدود ظهر وقتی برای نماز به نمازخانه رفتم، از اینکه امید نیامد تعجب کردم، نمازم را خواندم وقتی خواستم به سرکارم برگردم دیدم که کنار میز مریم ایستاده و در حالی که چیزهایی در کامپیوترش تماشا میکند لبخند میزند. به روی خودم نیاوردم گفتم شاید از برنامههای کامپیوتری خوشش آمده و یا مطلب جالبی در کامپیوتر مریم دیده است.
غروب بود که پدرم از راه رسید و تقریبا یک ساعت پشت درهای بسته با آقای امینی صحبت کرد. امید که از آمدن پدرم تعجب کرده بود، از من خواست، با هم به خانه آنها برویم، بنابراین پدرم ما را مقابل خانه امید پیاده کرد و خودش به خانه رفت.
آن شب، موضوع را به امید گفتم؛ او ناباورانه به چشمانم خیره شد و گفت: «اما... اما من... از مریم خواستگاری کردم...»
به یکباره انگار چیزی از دلم جدا شد، همه تنم سرد شد، ماهیچههای صورتم بیحس شدند با همه اینها آرام گفتم: «خب... اون... چی گفت» امید شانههایش را بالا انداخت و گفت: «هنوز هیچی».
با دلی پر از غم به خانه رفتم، پدر با آقای امینی صحبت کرده و او گفته بود باید با دخترش حرف بزند و اگر او راضی بود برای خواستگاری بیایید، و این را هم گفته بود که خواستگاران زیادی دارد.
حالا تقریبا دو هفته از آن ماجرا میگذرد، اما هیچ خبری از مریم امینی به من و امید نرسیده... اصلا نمیدانم با این مسئله چگونه برخورد کنم.. اگر او به یکی از ما پاسخ مثبت دهد میتوانیم مثل گذشته با هم رفیق باشیم... اصلا در باورم نمیگنجد، اگر مریم همسر امید شود یا اینکه مرا انتخاب کند، چه اتفاقی میافتد...
تنظیم : محمدی نیا
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
انتخابات احمد وحیدی عراق حسن روحانی مجلس شورای اسلامی حجاب دولت نیکا شاکرمی مجلس روز معلم رهبر انقلاب شهید مطهری
ایران سیل هواشناسی تهران آتش سوزی شهرداری تهران قوه قضاییه پلیس آموزش و پرورش معلم فضای مجازی سلامت
قیمت خودرو سهام عدالت قیمت طلا سازمان هواشناسی مالیات دولت سیزدهم بازار خودرو قیمت دلار خودرو بانک مرکزی حقوق بازنشستگان ایران خودرو
مهران غفوریان موسیقی تلویزیون سریال ساواک عمو پورنگ سینمای ایران مهران مدیری تبلیغات مسعود اسکویی سینما عفاف و حجاب
رژیم صهیونیستی فلسطین اسرائیل غزه آمریکا جنگ غزه روسیه ترکیه حماس نوار غزه انگلیس اوکراین
استقلال فوتبال پرسپولیس سپاهان باشگاه استقلال علی خطیر لیگ برتر جواد نکونام بازی لیگ برتر ایران تراکتور رئال مادرید
هوش مصنوعی اپل فناوری خودروهای وارداتی گوگل آیفون ناسا
فشار خون کبد چرب