دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

فرد شهریار است


فرد شهریار است

آیا استاندال و ماکیاولی در یک نقطه به هم می رسند

این را به هر قیمت جز به قیمت جان می گویم.

رابله

۱) ماکیاولی در سال ۱۵۱۸ داستان کمدی به نام ماندرا گولا (شربت مهر) نوشت که بعدها در رم و فلورانس به نمایش درآمد. ماجرای این کمدی مربوط به مرد جوان و زیبایی به نام کالیماگو است که برای به دست آوردن دل زیباترین دختری که در فلورانس زندگی می کند از پاریس به فلورانس می آید. این دختر که لوکرشیا نام دارد همسر جوان نیکیا کالفروچی وکیل سالمند است. نیکیا مرد ساده لوحی است اما لوکرشیا پاکدامن است. کالیماگو بعد از استقرار در فلورانس طرح حیله خود را به اجرا درمی آورد. او ابتدا از نوکر خود سیرو می خواهد به خانه نیکیا نفوذ و کسب خبر کند. در پی این نفوذ کالیماگو متوجه می شود آنها یعنی لوکرشیا و همسرش بعد از شش سال هنوز امیدوارند بچه دار شوند. این خبر از نظر کالیماگو خیلی مهم تلقی می شود و فکر می کند شانس اش (بخت) در همین جاست.

از طرف دیگر و در ارائه طرح حیله، کالیماگو با لیگوریو آشنا می شود و لیگوریو طفیلی که اغلب در خانه نیکیا غذا می خورد.به کالیماگو پیشنهاد می کند او خود را به پزشک متخصص و سرشناس پاریس معرفی کند که می تواند با استفاده از تخصص خود برای نازایی لوکرشیا دارویی تجویز کند. سرانجام نیکیای ساده لوح (شوهر لوکرشیا) به دام این حیله می افتد و از کالیماگو می خواهد به او و همسرش کمک کند. کالیماگو دارویی تجویز می کند که اسم آن شربت مهر گیاه است، منتها تنها مشکلی که شربت مهر گیاه دارد در این است که اولین مردی که پیش لوکرشیا برود ظرف یک هفته خواهد مرد. نیکیا ابتدا با این تجویز کالیماگو مخالفت می کند اما کالیماگو پیشنهاد می کند آنها برای شب اول مرد جوان ثروتمندی را بدزدند و در بستر لوکرشیا بگذارند.

نیکیا بالاخره قبول می کند اما مشکل جلب نظر لوکرشیا است. لوکرشیا نیز ابتدا مانند همسرش آن را نمی پذیرد اما هنگامی که لیگوریو از کشیش اقرارنیوش می خواهد در این باره به او کمک کند، به رغم آنکه لوکرشیا می گوید هرگز حاضر نخواهد شد علاوه بر آنکه به شوهر خود دروغ بگوید باعث قتل یک مرد نیز شود. در نهایت با تلقین کشیش با این پیشنهاد موافقت می کند.

سرانجام طرح حیله کالیماگو به موفقیت نزدیک می شود و نقشه اش می گیرد. کالیماگو این بار به لوکرشیا نزدیک می شود و عشق بی پایانش را به او ابراز می کند. لوکرشیا هم به حفظ رابطه اش با او رضایت می دهد. همه چیز در این کمدی برای همه به خوشی پایان می پذیرد تا برای جمله مشهور لرد بایرون نیز مصداقی پیدا شود که همه ازدواج ها (خوشی ها) به کمدی و همه تراژدی ها به مرگ ختم می شود حتی برای نیکیای بی غیرت که از همه این شیادی ها و حیله ها صاحب یک فرزند هم می شود.

۲) ماکیاولی همواره از دو نظام اخلاقی کاملاً مجزا سخن می گوید؛ یکی نظام اخلاقی مسیحی و دیگری نظام اخلاقی رومی (قبل از مسیحیت) که می توان از آن به نام اخلاق کلاسیک نام برد. مساله اخلاق کلاسیک آن است که به جای رستگاری روح به رستگاری جسم در این دنیا توجه می کند و اساساً نگاهش معطوف به همین دنیاست. پیش فرض لازم رستگاری جسم در وهله اول حفظ سیستم یا همان ضرورت بقا است. منظور از حفظ سیستم، حفظ یک نظم سیاسی است. تمام توصیه های ماکیاولی به شهریار به منظور حفظ نظم سیاسی است که شهریار در راس آن قرار دارد.

اما حفظ سیستم در مقیاسی کوچک تر می تواند حفظ فرد هم باشد. شاید این موضوع در نگاه نخستین به دیدگاه های ماکیاولی که به خیر جمعی اعتقاد دارد، ارتباطی نیابد اما به سبک زندگی و اندیشه استاندال نزدیک تر است. از طرف دیگر با نگاهی عمیق تر به ماکیاولی می توان وجه اشتراک زیادی میان او و استاندال پیدا کرد. در هر دو، اساس، حفظ سیستم است زیرا «فرد شهریار است» و توصیه های ماکیاولی به شهریار برای حفظ خود می تواند توصیه هایی برای یک فرد نیز باشد که نهایتاً به بقایش منجر شود.

مساله ماکیاولی به عنوان اندیشمندی سیاسی همواره آن است که خود را بیشتر متعهد به چیزهایی می داند که هست و وجود دارد. بسط این دیدگاه برای اخلاقی که رستگاری روح مساله اش نباشد نهایتاً همان «بودن» است که اولویت پیدا می کند. بودن همان بقای فیزیولوژیک است لااقل به این علت واضح که اگر فرد یا شهریار وجود نداشته باشد آنگاه هرگونه صحبتی در مورد رستگاری جسم و چگونگی حفظ وضع موجود و تمامی توصیه های ماکیاولی صحبتی بیهوده و منتفی تلقی می شود.

اخلاق در نظر ماکیاولی جایی ندارد. مساله رسیدن به نتایج ملموس و رستگاری جسم و نه روح است که همچنان که گفته شد لازمه آن ضرورت بقا است. ماکیاولی این موضوع را در کتاب گفتارها که مفصل ترین و احتمالاً سیاسی ترین اثرش نیز هست، تصریح می کند؛ «من هیچ گاه بر بی اخلاقی به خاطر نفس خودش اصرار نورزیده ام بلکه فقط آن را لازمه پیگیری دولتی متحد و قوی دانسته ام.» ماکیاولی بر سر این بحث نمی کند که اخلاق (اخلاق مسیحی) غلط است یا صحیح نیست. از نظرش آدمی یا می تواند به رستگاری روح فکر کند یا در بنای بقای وضعیت ملموس (مادی) خود خدمت کند اما هر دو اینها با هم ممکن نیست. در شهریار، ماکیاولی مثالی واضح تر می زند که آیا یک شهریار بهتر است محبوب باشد یا اینکه از او بترسند؟ پاسخ ماکیاولی به این سوال آن است که هر دو اینها مطلوبند اما چون داشتن هر دو با هم خیلی سخت است بهتر آن است که شهریار ترسناک باشد تا محبوب. برای محبوب بودن وجود «دیگری» لازم است. «دیگری» مساله مرکزی اخلاق است.

در واقع پاسخی که ماکیاولی می دهد پاسخی غیراخلاقی است، اما برای ماکیاولی اخلاق اهمیتی ندارد. در کمدی ماندرا گولا (شربت مهر) اثر ماکیاولی نیز اخلاق جایی ندارد. در اینجا نیز انتخابی میان دو راه است؛ اخلاقی زندگی کردن یعنی مطابق امر مطلق و عمومی یا به دست آوردن دل لوکرشیا. مساله کالیماگو نیز مانند خود ماکیاولی رسیدن به نتایج ملموس است؛ او می خواهد تیرش به هدف بخورد. (بالزاک به عنوان نویسنده یی رئالیست گفته بود هیچ چیز بدتر از آن نیست که تیر آدمی به هدف نخورد.» کالیماگو فقط می خواهد موفق شود ولو اینکه به بی اخلاقی متهم شود. او برای رسیدن به هدفش ناگزیر به استفاده از شگردهایی است که می توان از آن به نام «طرح حیله» نام برد. برای کالیماگو نیز مساله رستگاری جسم است که مطرح است و نه چیز دیگری.

برای استاندال نیز همچون قهرمان داستانش ژولین سورل (سرخ و سیاه) دو چیز اهمیت اساسی داشت؛ اول میل به زندگی کردن که پیش نیاز اولیه آن ضرورت بقا است. این میل به زندگی کردن به عنوان نیرویی غریزی و به عنوان موجودی ارگانیک و زنده عمل می کند و هرگونه تلاشی برای محدود کردن این غریزه نهایتاً منجر به ظهور اخلاقی جدید به نام تمدن می شود.

اما مساله دوم آزادی سرکش و تسلیم ناپذیری فرد است که حد و مرزی نمی شناسد و به ناگزیر اخلاق جمعی را برنمی تابد. در اینجا مساله قدرت اراده اهمیت اساسی دارد. اگر مسیحیت از آدمی می خواهد قوی باشد، این قوی بودن قدرت تحمل رنج است و نه قدرت انجام کارهایی که اراده فرد طلب می کند. این اراده به نظرات ماکیاولی شبیه است. بالزاک زمانی گفته بود اگر ماکیاولی در سده نوزدهم می خواست رمانی بنویسد آن رمان «صومعه پارم» (اثر استاندال) بود.

۳) استاندال هم (مثل ماکیاولی) نگاه الیتیستی (نخبه گرایانه) به جامعه داشت. سبک زندگی و نگاه استاندال طوری بود که توده های مردم نمی توانستند برایش جایگاه اصلی داشته باشند. اگرچه نمی توانستند نقش آنها را در انقلاب ها و به خصوص انقلاب ۱۸۳۰ با بیانی پراحساس می ستاید و در ارتباط با همین انقلاب و مردم می نویسد «بی سروپاها حماسه آفریدند در پی نبردی سرشار از پرشکوه ترین ایثارها» اما با این همه او نسبت به توده بی اعتماد بود.

اعتماد و پیوند استاندال بیشتر با افراد یا به طور عام «فرد» طوری است که «فرد» مورد نظرش همواره در حال نبرد به سر می برد. او به طور غریزی با این فرد حس خویشاوندی دارد؛ «رو آوردن استاندال به کیش قدرت نتیجه منطقی بی اعتقادی فزاینده او به وحدت جامعه و قدرت مردم است؛ قدرتی که می شود آن را بازپس گرفت. با این همه محال بود این عقیده بدون خاطره بی واسطه انقلاب در او پا بگیرد. او این قدرت را به مردی استثنایی نسبت می دهد؛ بیشتر به مردی که تاریخ را درمی نوردد تا به مردمی که آن را می سازند. بناپارتیسم سیاسی او و نیز مفهوم ذوق پسند «نیکبختان معدود» او با یکدیگر با مفهوم کیش قدرت ارتباط دارد.»۱

استاندال هرگز وجود حس خودخواهی و ارضای فردی نسبت به زندگی را انکار نکرد بلکه برعکس او خودش و وجود خودش برایش اهمیت داشته (درست مثل شهریار که قدرت و حفظ حکومت برایش از اولویت برخوردار است) و به آن نامی عجیب به نام «آگوتیسم» می دهد. «آگوتیسم استاندال فقط یک دفاع پرشور است...

تنها جاه طلبی او این است که در درون انسانی به نام هانری بل (اسم اصلی استاندال) فضایی کاملاً منزوی و سلولی جنینی به وجود آورد تا گیاه نادر و حاره یی فردگرایی در آن فرصت رشد یابد، چرا که استاندال قصد دارد نظریات، تمایلات و جذابیت هایش را فقط و فقط از خویشتن خویش و تنها برای خودش به بار بنشاند... او این را که واقعیت ها چه تاثیری در زمان معاصر، تاریخ جهانی یا حتی در ابدیت می گذارند، مغرورانه نادیده می گیرد.

تنها چیزی را زیبا می نامند که مورد پسندش باشد و فقط آن را صحیح می داند که در همان لحظه مناسب بداند و تنها آن چیزهایی قابل تحقیرند که او تحقیر کند و از اینکه با نظریاتش کاملاً تنها باشد به هیچ وجه ناراحت نمی شود بلکه برعکس تنهایی اعتماد به نفسش را تقویت می کند.»۲ استاندال این فردگرایی را به خصوص در کاراکتر ژولین سورل در «سرخ و سیاه» نشان می دهد. ژولین سورل ترکیب عجیبی است از عناصر و خصایل بسیار متفاوت؛ حسابگری، پوچی، خونسردی، خودپرستی و علاوه بر آن گشاده رویی و بخشندگی، خودداری و خشونت شدید و همچنین هیجان عنان گسیخته که همگی در طبیعت او با هم یکی می شوند و به صورت یک کل متحرک درمی آیند، اما مخرج مشترک همه آنها یک چیز است و آن فردگرایی تمام عیار است.

اینکه او به راستی می توانست آرمان های فردی یا قهرمانی اش را تحقق ببخشد یا نه از اهمیت موضوع چیزی کم نمی کند. شعار ژولین سورل این است که «دیگران به من چه ربطی دارند». این شعار و کنش ناشی از خود به تغییر وضع موجود نمی انجامد زیرا همه چیز به حفظ قدرت شهریار بازمی گردد و نه دیگری. مساله تماماً حفظ یک سیستم است یا حفظ وضع موجود. اگر ماکیاولی درصدد توصیه به ژولین سورل برمی آمد، به نظر می رسد درست همان توصیه ها را که به شهریار کرده بود این بار نزدیک به سه قرن بعد از نوشتن کتاب شهریار به ژولین سورل می کرد که ملاک خودش و بقای خودش بود به اضافه اراده یی که در جنگی بی پایان جریان داشت که او نیز به این مساله واقف بود زیرا او خود (ژولین سورل) گفته بود جامعه صحنه نبرد است.

۴) اکنون به داستان کمدی شربت مهر ماکیاولی بازگردیم. در این کمدی مفاهیم کلیدی ماکیاولی حضور دارند؛ اول مساله «بخت» و سپس «طرح حیله». ماکیاولی در فصل ماقبل آخر کتاب شهریار به بحث درباره «قدرت بخت در امور آدمیان» می پردازد. نگرش معمول ماکیاولی نگرشی اومانیستی است یعنی تلاش می کند به طور ملموس و به دور از باورهای متافیزیکی به بررسی موقعیت واقعی آدمی بپردازد. «ماکیاولی برای بیان این احساس که آدمی بر سرنوشت خویش سیادت دارد صورت خیالی زنده یی به کار می برد که باز ملهم از منابع روم باستان است.

به تاکید می گوید «بخت، زن است» و از این رو به آسانی شیفته صفات مردانه می شود. بنابراین به نظر ماکیاولی امکانی واقعی وجود دارد که شخص به سلک همدستان بخت درآید و با قوای او همگام شود و سرشت متلون وی را خنثی کند و بدین سان همواره در کارهای خود کامیاب بماند.»۳ اما مساله مهم آن است که شخص چگونه می تواند به سلک همدستان بخت درآید و با او همراه شود یا به عبارتی ساده تر چگونه می توان بخت را تشویق کرد که روی ما لبخند بزند؟ در اینجا ماکیاولی نخست از این نکته منفی شروع می کند که بخت از نبود «ویرتو» بیش از هر چیز به خشم و کینه برانگیخته می شود. «بنابراین بخت همواره توفان خشم خویش را متوجه جایی می کند که می داند هیچ سنگر و سدی جلوگیر او نیست.

ماکیاولی حتی از این هم گام فراتر می گذارد و می گوید بخت تنها هنگامی به قدرت نمایی می پردازد که مردان صاحب «ویرتو» در برابر او نایستند.»۴ اما «ویرتو» چیست؟ اهمیت اصطلاح «ویرتو» در درک اندیشه های ماکیاولی بسیار زیاد است. به نظر می رسد معنایی که ماکیاولی از «ویرتو» استنتاج می کرده است چیزی شبیه جنگاوری یا صفت مردانگی است که همراه با تسامح می شود از آن به اراده نیز استنتاج کرد. این «ویرتو» یا جنگاوری همان چیزی است که به خصوص در اخلاق کلاسیک (رومی، یونانی) مورد پسند زن به مثابه بخت قرار می گرفته است و بخت (زن) را تحت تاثیر اراده خود قرار می داده است. از طرفی دیگر هدف شهریار از نظر ماکیاولی صرفاً حفظ خود نیست. او باید شرف و افتخار هم کسب کند.

این موضوع مساله را غامض تر می کند و به ناگزیر «طرح حیله» ماکیاولی نیز آغاز می شود زیرا ممکن است شهریار با سنگدلی به قدرت برسد اما این قدرت لطفی ندارد چون افتخار برایش به وجود نمی آورد در صورتی که این خیلی مهم است که آدمی از نظر دیگران واجد صفات نیک دانسته شود ولو اینکه اساساً آدم نیک و خوبی نباشد. بنابراین چاره کار شهریار آن است که به ناگزیر «حیله زدن» پیشه کند و این مساله مهم را بیاموزد که چگونه با طرح حیله آدمیان را گیج و سرگردان کند. ماکیاولی از همان اوایل کار ارزش و اهمیت گیج و سرگردان کردن آدمیان را آموخته بود. این مساله اساس «طرح حیله» ماکیاولی است. این طرح به خصوص آنگاه اهمیت می یابد که مبتنی بر یک پیش فرض اولیه باشد و آن اینکه آدمیان در همه اوقات ناسپاس، متلون و دم دمی مزاجند و مهم تر از همه آنکه به دنبال سود خویشند.

پس شهریار هم باید به دنبال سود خویش و حفظ حاکمیتش باشد. طرح حیله از طرف استاندال نیز جایگاه خود را به ناگزیر پیدا می کند. این حقه زدن از نظرش پاسخی طبیعی (فیزیولوژیک از طرف موجودی به نام انسان) است به جامعه یی پر از ریا و تزویر، زیرا استاندال نیز در این باره مانند ماکیاولی فکر می کرد یعنی جامعه را اساساً غیراخلاقی و دورو تلقی می کرد. پس دلیلی بر این وجود ندارد که آدمی با جامعه غیراخلاقی، اخلاقی برخورد کند. در همین راستا استاندال مساله اسپانیولیسم را مطرح می کند. در واقع اسپانیولیسم در برابر ریاکاری و تزویر رایج در جامعه، آزادی و تسلیم ناپذیری فرد را ستایش می کند. اسپانیولیسم خود واکنشی طبیعی و فیزیولوژیک به جامعه است «... یعنی نیروی حیاتی غریزه و عواطف که به نوبه خود نظمی موجه پدید می آورد و اخلاقیات و آداب و رسوم را کنار می زند، برای فریب دادن جامعه باید به حیله متوسل شود اما نیرویی که کاربرد حیله را ممکن می سازد از اسپانیولیسم ناشی می شود.»۵

اما همچنین مهم است که اسپانیولیسم اساساً موهبتی فردی است و همان نیروی حیاتی زنده و طبیعی است که آدمیان را به شورش نیز وامی دارد و البته تمام کارهای بزرگ نیز به مدد اسپانیولیسم است که شکل می گیرد. در داستان های استاندال، اسپانیولیسم نمودار پیروزی احساسات بر ایدئولوژی و چیرگی میل و هوس بشری بر هوش حسابگر است و البته می توان در مورد اسپانیولیسم همچنان ادامه داد که اسپانیولیسم پیروزی غریزه در برابر عقل و جزء در برابر کل و طبیعت در برابر تمدن است و جملگی علائمی از آثار سلامت و طبیعت انسانی است.

مساله مهم دیگر آن است که چه در شهریار و چه در فرد مورد نظر استاندال همواره در پس همه این حیله زدن ها اراده یی آزاد و سرکش وجود دارد یا به عبارت دیگر سوژگی و کنشگری «فردی» قرار گرفته که پاسخ طبیعی جامعه یی را به دور از سویه های متافیزیکی و با روراستی نسبت به خود و نه دیگری می دهد. در انتخاب «کنش» و «واکنش» به نظر می رسد ماکیاولی و استاندال اهمیت را در وهله اول و بدون تردید به «کنش» فرد یا شهریار بدهند.

۵) استاندال نویسنده یی اساساً سیاسی نبود و ماکیاولی نویسنده یی اساساً سیاسی بود. فاصله این دو بسیار کم است و گاه در یک نقطه به هم می رسند. (نیچه می گوید فاصله دو قله کوتاه ترین فاصله هاست.) آن نقطه مشترک دایره نفوذ سیاست است که حتی در شخصی ترین روابط غیرسیاسی نیز متبلور می شود و همچنین آن نقطه مشترک طبیعت آدمی است که میل به بقا دارد. برای زیستن آدمی باید که سیاسی عمل کند ولو آنکه فردی اساساً غیرسیاسی باشد و فرد سیاسی نیز باید طبیعی (فیزیولوژیک) رفتار کند یا رفتارهای غیراخلاقی اش را طبیعی نشان دهد ولو اینکه ایدئولوژی معینی پیشه کرده باشد.

نادر شهریوری (صدقی)

«فرد شهریار است» از ایده گرامشی برداشت شده با این تفاوت که گرامشی گفته است «ملت شهریار است».

پی نوشت ها؛

۱- ارغنون ۱۰- ۹، ص ۱۲۳

۲- سخن پردازان سرگذشت خویش، تسوایک، محمدعلی کریمی، ص ۱۴۳

۳- ماکیاولی، اسکینر، فولادوند، ص۶۱

۴- ماکیاولی، اسکینر، فولادوند، ص ۶۱

۵- ارغنون ۱۰- ۹، ص ۱۲۰