چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

تجربه حس مادری


تجربه حس مادری

زندگی پر از نشانه است نشانه های مختلفی که می تواند مسیر زندگی ما را عوض کند فقط باید خوب نگاه کنیم تا آنها را ببینیم

زندگی پر از نشانه است؛ نشانه‌های مختلفی که می‌تواند مسیر زندگی ما را عوض کند. فقط باید خوب نگاه کنیم تا آنها را ببینیم.

در مورد من هم این نشانه وجود داشت؛ یک تابلوی بزرگ که در خیابان سوم به دیوار مرکز تجاری نصب شده بود. من حتما باید از مقابل این تابلو رد می‌شدم تا به سوپرمارکت برسم و یک روز وقتی داشتم از آن مسیر عبور می‌کردم، تابلو را دیدم. کودکی روی تابلو لبخند می‌زد و زیر آن با خط قرمز نوشته شده بود: «نمی‌خواهید سرپرستی کودکی را بپذیرید؟»

چند لحظه ذهنم درگیر شد. اما نه، نباید باز هم خودم را ناامید می‌کردم، این فقط شیوه‌ای دیگر بود که می‌توانست امید را از من بگیرد. من همیشه تصورات اشتباهی درباره سرپرستی کودکان داشتم؛ فکر می‌کردم باید کودکی را به خانه بیاورم، او را بزرگ کنم و بعد، او هر جایی که خواست می‌رود و من باید این موضوع را بپذیرم. برای همین اصلا دلم نمی‌خواست این جریان را تجربه کنم.

ده سال بود که من و همسرم «ایان» آرزو داشتیم بچه‌دار شویم و بتوانیم حس پدر و مادری را تجربه کنیم. ما هر راهی را رفته و هر شیوه‌ای را امتحان کرده بودیم. وقتی متوجه شدیم که این راه‌حل‌ها هیچ کدام به درد ما نمی‌خورد و کمکی به ما نمی‌کند، به پرورشگاه‌های خصوصی هم سر زدیم و در مورد سرپرستی کودکان پرس‌و‌جو کردیم. در همه فهرست‌های انتظار اسم نوشتیم و منتظر ماندیم تا یکی از مرکز‌ها پاسخی بدهد. اما تلفن هیچ وقت زنگ نزد و اتاق کودک ما همیشه خالی ماند.

اما من به این راحتی تسلیم نشدم. فیلمنامه‌های مختلفی در این‌باره نوشتم و حتی اگر روزی نتیجه کار خوب نمی‌شد، باز هم می‌نوشتم و می‌نوشتم تا بالاخره فیلمی در این‌باره ساخته شود. هر دفعه هم داستان‌ها پایان غم‌انگیزی داشت و هیچ وقت با شادی و خوشی به پایان نمی‌رسید.

حالا من می‌توانم این داستان را به طور کامل برای دخترم تعریف کنم. می‌توانم برای او از تلفنی بگویم که زندگی ما را زیر و رو کرد.

ساعت ۹ شب بود. من در خانه بودم و داشتم فیلمنامه جدیدی می‌نوشتم که تلفن زنگ زد. مددکار اجتماعی یکی از پرورشگاه‌ها بود که بعد از دیدن آن تابلوی تبلیغاتی با او تماس گرفته بودم. او خیلی ساده و کوتاه به من گفت: یکی از دختر بچه‌های سه ساله ما کاملا با شرایط شما هماهنگ است.

حیرت‌زده شده بودم. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. روی زمین نشستم و یک دقیقه بعد، سرمای زمین را روی پیشانی‌ام حس کردم. چرخیدم و به سقف خیره شدم. مددکاری که بیش از یک ماه بود با او کار می‌کردیم و در تماس بودیم، زنی مهربان، سخت‌کوش و فوق‌العاده بود که همیشه از او به عنوان «فرشته مهربان» زندگی‌ام یاد می‌کنم. وقتی آنها را دیدم، به من قول دادند هر کاری می‌توانند برای من انجام دهند و با اطمینان گفتند روزی مادر خواهم شد؛ و این تلفنی بود که مدت‌ها منتظرش بودم.

ـ «کی دختر کوچولو به خانه می‌آید؟»

ـ «فردا. تا فردا باید صبر کنید.»

وقتی به ایان زنگ زدم به او گفتم چه اتفاقی افتاده و هر دو کلی خندیدیم و ابراز خوشحالی کردیم؛ بعد هم هر دو برای مدتی ساکت بودیم و در این‌باره فکر کردیم. وقتی ایان به خانه رسید، در مورد موضوعات مختلف با هم حرف زدیم و بحث کردیم؛ این‌که دخترک باید کجا بخوابد، چه غذایی بخورد و...

صبح فردا ایان برای خرید به مرکز تجاری رفت. هیچ وقت چهره خندان او را وقتی از خرید برگشت فراموش نمی‌کنم. دستانش را روی فرمان ماشین گذاشته بود و لبخند می‌زد و ماشین هم پر بود از بالش و ملحفه کودکانه، عروسک، لباس و... اتاق کاملا آماده ورود دختربچه‌ای سه ساله شده بود.

دخترک وارد زندگی من و ایان شد و جو خانه ما را تغییر داد. ما هر روز با او بازی می‌کردیم، برایش داستان می‌خواندیم و مراقب بودیم در خانه اذیت نشود. او زندگی را به من و ایان هدیه کرده بود. حالا من همیشه فکر می‌کنم اگر آن تابلو را ندیده بودم، هیچ وقت حس مادری را تجربه نمی‌کردم.

زهره شعاع

guideposts.org