دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

آنچه باید درباره سهراب بدانیم


آنچه باید درباره سهراب بدانیم

هنگامی که نیما مردم ما را محکوم می کند که عادت به خوب دیدن ندارند, سپهری ساکنان کره خاکی را چنین بشارت می دهد «چشم ها را باید شست, جور دیگر باید دید » میان تلاش برای بنیان گذاشتن عادتی نو و دعوت به دست شستن از عادات کهنه شباهتی ا ست به وسعت شکاف میان جهان این دو تماشاگر طبیعت

هنگامی که نیما مردم ما را محکوم می‌کند که عادت به خوب دیدن ندارند، سپهری ساکنان کره خاکی را چنین بشارت می‌دهد: «چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید... » میان تلاش برای بنیان گذاشتن عادتی نو و دعوت به دست‌شستن از عادات کهنه شباهتی ا‌ست به وسعت شکاف میان جهان این دو تماشاگر طبیعت. شکافی پیدا و پنهان که حتی هنگام گذر این ناظران باریک‌بین از کنار تکه سنگی نیز دهان باز می‌کند؛ یکی خستگی‌ناپذیر طریق «مشاهده»، طبیعت را برگزیده تا لحظاتی بر جای سنگی بنشیند و از چشم سنگ نظاره‌گر جهان باشد۱ و دیگری درپی «ادراک» حس‌سنگ، به ناچار از میان آدم و آهن به سمت جوهر پنهان زندگی پناه می‌برد. این ضرورت برای گریختن به طبیعت، همان است که سهراب سر در پی پنهان ساختن آن دارد و دقیقا همین مسامحه‌ بهانه پرسش ما از اوست. نیما به چه دلخوش‌کرده؟ و او از چه می‌گریزد؟

گرچه منطق قیاس‌ و تفاوت‌ ممکن است چندان به طبع شاعرانه‌ دوستداران سهراب خوش نیاید تنها بدین طریق است که ما می‌توانیم چون دوستی به صخره‌ خود ساخته‌ سهراب بریزیم و او را در خود بساییم که بسیار پوشیده از خزه‌ نام است و بپرسیم که چرا در نگاه شاعر لحظه‌های هستی باید چنین ترس‌انگیز باشد؟

دوست من، هستی ترس‌انگیز است

به صخره‌ من ریز، مرا درخود بسای، که پوشیده از خزه‌ نامم.

سپهری از همان ابتدا مسوولیتی خطیر برگردن خود احساس می‌کند؛ او باید در طریقت شعر انگاره‌های کودکی را از میان واقعیت بی‌رحم زندگی به سلامت عبور داده و به سر منزل مقصود برساند. برخلاف نیما، جوان خلوت‌نشین چندان دلبسته‌ جهان پیرامون خود نیست، او نمی‌خواهد «جور دیگر ببیند» بلکه مشتاق است که به گونه‌یی دیگر تعبیر کند تا ناجی جهان خوشبخت خود از هجوم پیگیر قیاس و تفاوت‌ باشد. اگر نیما با فاصله گرفتن از خود، بودن در جایگاه سنگ را تجربه می‌کرد، سهراب برای فهمیدن «حس سنگ» نیازی به تعلیق تجربیات زیستی خود نمی‌بیند، چرا که میان او و سنگ فاصله‌یی نیست. چراکه او طبیعت و طبیعت خود اوست:

می‌دانم، سبزه‌یی را بکنم خواهم مرد...

من پر از نورم و شن

و پر از ‌دار و درخت

پرم از راه، از پل، از رود، از موج

پرم از سایه‌ برگی در آب

بی‌جهت نیست که او خود را محق می‌داند که همه‌ تمایزات را تحت عنوان «عادت» ریشخند کرده و افلاطون‌وار وجه وقیح زندگی را از آرمان‌شهر شعر خود طرد کند. برای سهراب «امر زشت» صرفا چند جزء قابل چشم‌پوشی ا‌ست که با بلندنظری شاعر به آسانی باردیگر در نظام‌ارزشی شاعرانه ادغام می‌شود. این شاعر خوش‌ذوق و نقاش چیره‌دست که در پی همگن‌سازی طبیعت آثار خود است، در عین ناباوری برای رسیدن به مقصود کوتاه‌ترین راه را در پیش می‌گیرد؛ حذف و پاکسازی عناصرناهمخوان و مخالف!

در شعر بلند «صدای پای آب» - که درواقع سفرنامه‌ معنوی شاعر است- واژه‌های «حمله»، «جنگ»، «فتح» و «مرگ» با پاک‌ترین تعابیر تطهیر می‌شوند. اما سپهری شاعر به این مراسم غسل کسالت‌بار اکتفا نمی‌کند تا طبع وسواس‌گونه‌ او بی‌جهت درگیر تکرار ‌شود.

در اینجاست که راوی حدیث خوشبختی خود را مکرر کرده و بارها و بارها واژه‌ها را برای ما تعریف و بازتعریف می‌کند؛ باشد که به آن لغت تنها، آن کمال مطلوب هنر دست یابد. اما هرچه بیشتر می‌گوید بیش از پیش دچار تردید می‌شود. گویی عاملی بدسگال و سمج فرصت را از او ربوده و پرگویی کلاف روایت را از دستان لرزان راوی خارج کرده است تا شعر همچنان در پایان خود معلق

بماند:

جنگ یک روزنه با خواهش نور

جنگ یک پله با پای بلند خورشید

جنگ تنهایی با یک آواز

جنگ زیبای گلابی‌ها با خالی یک زنبیل

جنگ خونین انار و دندان...

از این روست که می‌توان اغلب شعرهای سپهری را ناتمام یا تکه‌پاره‌یی از یک سروده‌ بلند دانست که در مجموعه «ماهیچ، ما نگاه» به سرانجام خود نزدیک می‌شود. آنجا که شاعر ما به پایان سیر و سلوک عارفانه‌ خود رسیده تا «پشت دریاها» بر تخت سلطنت سرزمین واژه‌ها جلوس کند. رویایی که «رو به سوی کلمات» گشوده شده تا شاهد «سرریز راز» باشد، آنجا که صبح از داخل واژه صبح پدیدار می‌شود. این «خواب عجیب» که بی‌شباهت به «هیچستان» معهود سهراب نیست، در‌واقع آغاز مالیخولیا و اندوه شاعر است. جوانی که روزی در «افسون گل سرخ» نشسته بود، اکنون «در علف‌زار پیش از شیوع تکلم» به‌دنبال اکسیر طفولیت بشر، سرگردان کیمیای الفاظ می‌شود:

انسان وقتی دلش‌گرفت

از پی تدبیر می‌رود

من هم رفتم

اما این «یأس ملون» نشان از چه دارد؟ این حس ضرورت که همچون بخاری تب‌آلود او را به مسلخ سبز طبیعت کشانده و نهایتا در انزوای واژه‌ها رها می‌سازد ،چیست؟ گریز از کدام احساس گناه و اندیشه‌ دوزخ‌تبار شاعر رنجور و اسیر وسواس را به کار تفتیش کلمات و «شستن واژه‌ها» گماشته است؟ یک پاسخ بیشتر نیست: معمای شوم مدرنیته؛ همان که شاعران ما از نیما گرفته تا سپهری را وسوسه کرد که به خرده سنگ‌های زیر پایشان نگاهی دوباره بیندازند.

علی هاشمیان

پی‌نوشت:

۱- دانستن سنگی یک سنگ کافی نیست. مثل دانستن معنی یک شعر است. گاه باید در خود آن قرار گرفت و با چشم درون آن به بیرون نگاه کرد و با آنچه در بیرون دیده شده است به آن نظر انداخت. باید بارها این مبادله انجام گیرد. تا به فراخور هوش و حس خود و آن شوق سوزان و آتشی که در تو هست، چیزی فراگرفته باشی... (حرف‌های همسایه، نامه‌ دوم)