پنجشنبه, ۱۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 6 February, 2025
تنهایی غربت
از وقتی بازنشسته شدهام، مدام به این فكرهستم كه چگونه اوقات فراغت خود را پربار ومفیدتر كنم. معمولا صبحها را به نگارش و مطالعهمیپردازم. اما بعدازظهرها را دوست دارم بهگونهای متفاوت بگذرانم. دیشب كه مشغولتماشای تلویزیون بودم، برنامهای را مشاهدهكردم كه تا ساعتها فكر مرا به خود مشغول نمودهبود. برنامه راجع به خانه سالمندان بود. تماشایمردان و زنانی كه اكثر آنها دارای فرزند و زندگیبودند، ولی اینك در دوران كهولت طعم تنهایی وانزوا را میچشیدند، انسان را متاثر كرده و به تاملوامیداشت.
این رسم عجیب طبیعت است كهپدر و مادر همه هستی خود را به پایفرزندانشان میریزند، اما درست در زمانی كهآنها به فرزندانشان و مهرومحبت و حمایت آنهانیاز دارند، اینگونه مورد بیمهری واقعمیشوند. اگر بخواهم صادقانه بگویم، تماشای اینبرنامه مرا به فكر واداشت. اینك كه پا را از مرز۶۰سالگی فراتر نهاده و دارای تنها یك دخترهستم، اگر روزی او نتواند به نیازهای جسمی وروحی من پاسخ مناسب بدهد، چه باید بكنم؟ آیامیتوانم زندگی بدون حضور او را در جمعی كههمه مثل خودم هستند تحمل كنم یا نه؟
پاسخ بهاین سوال چندان هم مشكل نبود، تصمیم گرفتم باحضور در جمع این عزیزان و شنیدن حرفها ودرددلهایشان پاسخ پرسش خود را بیابم. بادخترم ترانه تماس گرفته و اطلاع دادم كه درغیبت چند ساعته من نگران نشود، بعدازظهر پساز صرف ناهار و خواندن نماز به راه افتادم. مسیررا تا حدودی بلد بودم، باید از جاده بهشتزهرامیرفتم و این توفیقی بود كه سری هم به اموات ومهمانان آن دیار بزنم.
نزدیكیهای بهشتزهرا ازپسربچهای كه در كنار جاده گل و گلابمیفروخت، یك دسته گل و یك شیشه گلابخریدم تا قبر پدرم را با آن شستشو دهم. تقریبانیمساعت بر سر مزار پدر نشسته و با او درد دلمیكردم. بعد از خواندن فاتحه و چند سورهقرآن آنجا را ترك نمودم. از درب قدیمیبهشتزهرا به سمت خانه سالمندان رفتم و مقابلدرب اصلی ایستاده و با دفتر مركزی موسسههماهنگ نمودم. آنها مرا به دفتر راهنمایی كردندو در آنجا یكی از پرستاران دلسوز مرا همراهینموده و توضیح داد: شرح زندگانی بعضی از اینسالمندان را اگر بخواهی بنویسی یك كتاب همبیشتر میشود، در میان آنها همه نوع آدمیدیده میشود. فقیر یاغنی، باسواد و بیسوادوخلاصه از هر قشری میتوانی در میان اینهاپیدا كنی. البته داستان زندگی بعضی از آنها نسبتبه دیگران از ویژگی خاصی برخوردار است.
منمیتوانم شما را برای ملاقات جمعی از آنهاهمراهی كنم. در اولین اتاق راهنمایم مرا با آقاییآشنا كرد كه او بهخوبی به زبان انگلیسی صحبتمیكرد. وقتی از او پرسیدم كه كجا انگلیسی راآموخته است، گفت كه سالها در آمریكا زندگینموده و با نگاه كردن به چشمانش دریافتم كهاندوهی عمیق در نگاهش موج میزند. دلم نیامداز او بپرسم بعد از زندگی در آمریكا، چگونهگذرش به خانه سالمندان افتاده است!
دلم نیامدكه شادی موقت او را در جمع دوستانشخدشهدار كنم. یقینا خاطرات خیلی شیرینی برایتعریف كردن نداشت. خواستم اتاق آنها را ترككنم كه آقایخودش مرا صدا زد و گفت كهمیخواهد در حیاط با من به طور خصوصیصحبت كند. وقتی با هم تنها شدیم او با چهرهایخندان پرسید: حتما میخواهی بدانی كه چرامن در اینجا هستم. گفتم به هر دلیلی كه باشدامیدوارم الان از حضورتان در اینجا نهایتاستفاده را نموده و لذت ببرید.
گفت: درستاست كه اینجا همهچیز است و دوستانی كه دراینجا هستند تقریبا همه، وضعیتی مشابه من رادارند، اما همه سعی میكنند كه اندوهشان را درپشت چهره خندانشان پنهان كنند و جالب استكه خیلی از افرادی كه اینجا هستند، فریب كسانیرا خوردهاند كه یك عمر بخاطرشان تلاش نمودهو گاه حلال و حرام كرده و به هر دری زدهاند ودر اوج ناباوری و حیرت، درست در زمانی كه بهآنها نیاز داشتهاند، فرزندانشان تنهایشانگذاشتهاند.
گفتم: این جبر زمان است، ما هرگز نمیتوانیماز فرزندانمان به اندازهای كه آنها از ما انتظاردارند توقع داشته باشیم. او كه مشتاق بود تاحرفهایش را بشونم گفت: من تاجری بسیارموفق بودم كه سالها در بازار تهران به كارتجارتفرش اشتغال داشتم و زندگی بسیار خوبیرا میگذراندم. همسرم زنی بسیار باتدبیر و كدبانوبود. سه فرزند پسر و یك دختر داشتیم. همیشه فكرمیكردم كه باید همه دنیا را برای فرزندانم مهیاكنم.
هر روز از صبح تا شب كار كرده و شب خستهبه خانه باز میگشتم، اما با دیدن همسر و فرزندانمتمام خستگی را از یاد میبردم. همه چیز به خوبیپیش میرفت تا این كه پسر بزرگم تصمیم گرفتبرای ادامه تحصیل به آمریكا برود. من خوشحالاز این فكر، مقدار زیادی از سرمایهام را به صورتدلار درآورده و او را راهی آمریكا كردم. بعد ازگذشت چند سال دو پسر دیگرم هم از منخواستند كه آنها را پیش برادر بزرگشان بفرستم،من هم كه خواهان آیندهای روشن برای آنهابودم، این كار را كردم. خانوادهمان خیلیكوچك شده بود، من و همسرم تمام هم و غمخود را برای پرورش دختر نوجوانمان گذاشتهبودیم. فكر میكردم كه خیلی خوشبختیم.
اما ازآنجا كه در هیچگاه روی یك پاشنه نمیگردد، مندر ناباوری كامل همسرم را در یك تصادف ازدست دادم. دنیا در نظرم تیره و تار شده بود،دخترم بهانه مادرش را میگرفت و من یك مردبودم و نمیتوانستم خواستههای یك دخترنوجوان را درك كنم.
از مادرم كه در شهرستانزندگی میكرد خواستم كه تهران بیاید و مرا درنگهداری از دخترم یاری كند. با آمدن او زندگیما رنگ و رویی دیگر گرفت و دخترم خیلی زود بااو مانوس شده و این مساله نگرانی مرا تا حدزیادی كاهش داد. ده سال از فوت همسرم گذشتهبود كه پسرانم به من گفتند كه برای گرفتن كارتسبز برای من و خواهرشان اقدام كردهاند. پریسادخترم از این فكر استقبال نكرد، ولی من كه فكرمیكردم پسرانم با رفتن من به آمریكا موافقهستند، او را مجاب نمودم كه با من به دبی بیاید تاكارهایمان را انجام دهیم.
شبی از شبها كهمشغول جمع و جور كردن وسایل و رسیدگی بهحساب هایم بودم، مادرم به كنارم آمد و گفت:پسرم سعی كن تمام پلهای پشت سرت را خرابنكنی، حجرهات را در بازار نگهدار و كمی همپسانداز برای خودت بگذار. بچههای این دورهو زمانه وفا ندارند. با خشم به مادرم نگاه كردم وگفتم كه بچههای من این گونه نیستند. مادرم گفت:بحث بچه تو و بچه دیگران نیست، این رسمناجوانمردانه طبیعت است كه بچهها وفا ندارند.در ضمن تو كه نمیدانی پسرانت در آن طرف دنیابا چه كسانی حشر ونشر دارند، شاید اخلاقشانعوض شده باشد. برای اینكه به این بحث خاتمهبدهم، جواب دیگری به مادرم ندادم و از اوخواستم كه آماده بشود تا دوباره او را به شهرستانبفرستم.
وقتی او را در ایستگاه راهآهن دیدم كهچگونه پریسا را در آغوش گرفته و زار میگریست،از خودم پرسیدم كه چرا من كه فرزند او هستماینگونه از دوریاش پریشان نیستم. وقتی مادرمرا درگرفتم او برایم آرزوی موفقیت نمود و باردیگر تاكید كرد كه در اشتباهم و من او را مطمئنكردم كه این طور نیست. چند روز بعد به همراهپریسا و با مقادیر زیادی ارز به سمت آیندهایرفتم كه برای خودم هم نامعلوم بود. فرزندانم را در فرودگاه دیدم فكر میكردم كهخدا دنیا را به من داده است. البته در همان وهلهاول تغییر رفتارشان كاملا مشهود بود، اما من خودرا قانع نمودم كه این فرهنگ زندگی در غرباست.
اوایل زندگی در آنجا خیلی برایم سخت بود،گاهگاهی كه میخواستم رفتارهای ایرانی خود راحفظ كنم، فرزندانم به من هشدار میدادند، بهپیشنهاد دخترم پریسا در یك كلاس زبان كهمخصوص خارجیها بود شركت كردم. تجربهبسیار خوبی بود، زیرا میتوانستم با افراد مختلفاز كشورها و با فرهنگهای مختلف آشنا شوم وبهتر از همه این كه چند نفر ایرانی هم در بین آنهابودند كه من با محمودآقا بیشتر از همه انسداشتم. او یك دبیر بازنشسته بود كه مثل من بهعشق بودن با فرزندانش، به همراه همسرش بهآمریكا رفته بود. به نظر زوج خوشبختیمیآمدند، روحیات همسرش مرا به یاد فریدهمیانداخت. مدتی از اقامتم نگذشته بود كهاقوامم در ایران خبر دادند كه مادرم به رحمتخدا رفته است.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست