چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
خواب زمستانی
برف زمستانی تمام جنگل را سفیدپوش کرده بود. خرسها سخت مشغول کار بودند تا غارهایشان را برای خواب زمستانی آماده کنند. کار کردن خرسها را خسته و خواب آلود کرده بود طوری که صدای خمیازههایشان از فاصله دور شنیده میشد اما در بین این خرسها، یک خرس کوچولو بهنام «قهوهای» بود که از خواب زمستانی خوشش نمیآمد.
این اولین زمستانی بود که او تجربه میکرد اما اصلاً خوابیدن را دوست نداشت و میخواست به جای خوابیدن در جنگل گردش کند و تجربه و شناخت بیشتری از آن به دست آورد. قهوهای کوچکترین فرزند خانواده بود و همیشه خواهرها و برادرهایش او را به خاطر سن و اندازهاش مسخره میکردند.
روزی که همه اعضای خانواده برای خواب زمستانی وارد غار میشدند، قهوهای کنار در غار نشست و پاهایش را دراز کرد.
در همین حال یکی از برادرهای بزرگش از او پرسید: «قهوهای تو میخواهی بیرون غار بخوابی؟»
قهوهای جواب داد: «نه، فقط میخواهم کمی بیشتر به جنگل نگاه کنم تا کمی خستگیام در برود.» خواهر بزرگتر قهوهای با حالت تمسخر به او نگاه کرد و گفت: «اما تو که در آماده کردن غار کاری انجام ندادی که حالا خسته باشی؟!»
قهوهای با ناراحتی به او جواب داد: «من خیلی خسته نیستم و خوابیدن برای مدت طولانی را اتلاف وقت میدانم. من دوست دارم در جنگل بازی کنم.»
مادر قهوهای که حرفهای آنها را شنیده بود به او گفت: «اما پسرم اگر تو یک خرس واقعی باشی باید خواب زمستانی را انجام دهی.» با گفتن این حرف خواهرها و برادرهای قهوهای همگی خندیدند و با حالت تمسخر به او نگاهی کردند.
مادر قهوهای با دیدن رفتار بچهها رو به قهوهای کرد و گفت: « عزیزم برای این که در فصل بهار خسته نباشی باید به خواب زمستانی بروی.»
و قهوهای جواب داد: «چشم مادر»
اما با خودش فکر کرد: «صبر میکنم تا همه به خواب بروند و بعد بدون مزاحمت آنها از غار بیرون رفته و در جنگل گردش میکنم.»
همه محل خوابشان را آماده کرده و به خواب رفتند. وقتی صدای خرخر خانواده خرس بلند شد، قهوهای به آرامی از غار بیرون آمد و به طرف جنگل راه افتاد.
در ابتدا او از آزادیای که به دست آورده بود خیلی خوشحال به نظر میرسید و با خودش فکر میکرد حالا دیگر هر کاری که بخواهم انجام میدهم، اما پس از گذشت مدتی احساس تنهایی کرد. حالا دیگر او گرسنه شده بود اما هرچه جستوجو کرد چیزی برای خوردن پیدا نکرد. او مسافت زیادی را طی کرده و از خانه خیلی دور شده بود. ماه بالای سرش بود و جغدی که روی درخت نشسته بود مدام از او میپرسید: «تو کی هستی؟ تو کی هستی؟»
قهوهای تصمیم گرفت به خانه برگردد اما ناگهان صدای ترسناکی شنید. این صدای یک حیوان بود که زوزه میکشید. قهوهای با ترس و لرز به اطراف نگاه کرد اما چیزی ندید. صدای ترسناک دوباره شنیده شد، این بار صدا نزدیکتر بود.
قهوهای در حالی که صدایش میلرزید فریاد زد: «کی آنجاست؟ من یک خرس هستم پس حسابی مواظب خودت باش.»
در همین حال یک گربه از پشت درخت بیرون پرید و گفت: «خواهش میکنم به من آسیب نرسان، من فقط یک گربه هستم.»
قهوهای نگاهی به گربه کرد و گفت: «آرام باش. من با تو کاری ندارم.»
گربه آهی کشید و گفت: «خیالم راحت شد، اما یک سؤال. شما خرسها گوشت میخورید؟»
قهوهای لبخندی زد و گفت: «ما گوشت هم میخوریم اما من قصد ندارم به تو آسیبی برسانم.»
گربه دوباره آهی کشید و گفت: «حالا دیگر خیالم راحت شد. راستش را بخواهی من تا حالا پیش یک خانواده مهربان زندگی میکردم اما امشب پدر خانواده گربه جدیدی برای بچههایش خرید و بچهها من را دوست ندارند.»
قهوهای دلش به حال گربه سوخت و به او گفت: «اما جنگل جای امنی برای یک گربه مثل تو نیست. اینجا حیوانات زیادی زندگی میکنند که به تو آسیب میرسانند.»
گربه نگاهی به قهوهای کرد و با حالتی متفکرانه گفت: «اما در مورد یک خرس کوچولو چطور؟ آیا جنگل جای امنی برای اوست؟» قهوهای پنجههایش را به او نشان داد و گفت: «تو با من بودی، چطور گربهای در اندازه تو جرأت میکند که با من اینطور صحبت کند؟»
گربه جواب داد: «به نظر میرسد تو خرس کوچکی باشی و سن و سال زیادی نداری.»
قهوهای گفت: «بله من خرس کوچکی هستم و این اولین زمستانی است که تجربه میکنم، اما دوست دارم که زودتر بزرگ شوم و نمیتوانم تا آن موقع صبر کنم.»
گربه از او پرسید: «چرا دوست داری که زودتر بزرگ شوی؟»
قهوهای با ناراحتی گفت: «چون خواهرها و برادرهایم همیشه من را به خاطر کوچک بودنم مسخره میکنند.»
گربه لبخندی زد و گفت: «در خانهای که زندگی میکردم، مادربزرگ میگفت آرزو نکنید تا زود بزرگ شوید و زمان را از دست بدهید بلکه از کودکی خودتان لذت ببرید و چیزهای زیادی یاد بگیرید.»
قهوهای گفت: «خب من هم میخواهم تجربه کسب کنم اما حرف مادربزرگ هم سخن سنجیدهای است.» و بعد هردو آنها به فکر فرو رفتند. کمی بعد قهوهای رو به گربه کرد و گفت: «تو حرفهای قشنگی بلدی و خیلی هم با تجربه هستی، چرا خانه را ترک کردی؟ میدانی مادرم همیشه میگفت من و خواهر و برادرهایم را به یک اندازه دوست دارد. من هم فکر میکنم اعضای آن خانواده تو و گربه جدید را به یک اندازه دوست داشته باشند، اما آن گربه فعلاً برای چند روز جذابیت بیشتری دارد.»
گربه نگاهی به قهوهای کرد و گفت: «تو هم با آن که کم سن و سال هستی اما درک خوبی داری؟ راست میگویی شاید اینطور باشد؟»
بعد گربه و قهوهای تصمیم گرفتند تا به خانه برگردند. آنها در راه با هم بازی کردند و آواز خواندند و وقتی به خانههایشان رسیدند حسابی خسته بودند.
قهوهای پیش بقیه خواهر و برادرهایش به خواب رفت و گربه هم در سبد خودش در خانه خوابید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست