یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

خدا همه طرف هست


خدا همه طرف هست

نافله ای در تاریکی شب

آنچه می خوانید خاطره ای است از کتاب در دست انتشار « گفت وگوی ناتمام » که شامل خاطرات داستانی ایثارگران در مورد فریضه نماز است وهمین روزهاتوسط نشر شاهد به زینت طبع آراسته خواهد شد. « خداهمه طرف هست » یکی از خاطرات این کتاب است که برادر جانباز محمد علی فقیه ;مدیر کل محترم انتشارات واطلاع رسانی بنیاد شهید و امور ایثارگران برای نویسنده روایت کرده است . امید آنکه در نظرتان مقبول افتد.

هوا بوی بهار می داد . بیست روز از عید گذشته بود; شب بیستم فروردین سال ۶۰ ماه وسط آسمان به دلاوران دشت فکه چشم دوخته بود. نفس ها در سینه حبس بود. فقط صدای پای ستون به گوش می رسید بابچه های گردان میثم به یک خط که گاهی کج و ماوج می شد از معبری که شب های گذشته بچه های اطلاعات عملیات و تخریب در میدان مین دشمن آماده کرده بودند به سمت نقطه رهایی در حرکت بود. به کانالی که درنقشه هم دیده بودند رسیدند و داخل شدند.

شب از نیمه گذشته بود. محمدعلی زیر لب ذکر می گفت و لحظاتی قبل را در ذهنش مرور می کرد. لحظات وداع بارفقا و دوستان گردان میثم و لحظه خداحافظی با حاج مختار; فرمانده دلیر و شجاع گردان .

ـ برادر! اگر کسی بخواهد نماز شب بخواند ولی قبله را نمی داند چه کار باید بکند

نهیب صدای جوانکی ۱۲ ساله بود که محمدعلی را به خود آورد سرچرخاندبه عقب . نور ماه چهره بشاش جوان را روشن تر نشان می داد.

بله ! او را دیده بود. قبلا. توی گردان . اندیشید فکر کرد. فاصله سنی زیادی بین خودو او نمی یافت . لب جنباند : برادر! خدا همه طرف هست .

گوش تیز کرد. جوانک خوش قد و قامت الله اکبر گفت و محمدعلی اندیشید. فکر کرد. به اینکه این جوانک به چه اندیشد دوباره سر برگرداند قطرات زلال و غلطان اشک را دید و باز اندیشید. فکر کرد.

شمال غرب فکه آماده رزم یاران شب بود. رزم رزمندگان پا گرفت .

یاالله یاالله یاالله ـ انصرنا علی القوم الکافرین .

یا محمد (ص ) ـ یا امیرالمومنین (ع ) ـ یا فاطمه الزهرا (س )

رمز عملیات همه را به خروش آورد. بچه های گردان میثم چون گردان های دیگر بر دشمن تاختند.

محمدعلی به یاد آن جوان افتاد. او را نیافت . دشمن مهلت را از دست نمی داد. آتش شدید دشمن زمین فکه را چون گهواره می تکاند. منورهای پی درپی نور ماه را بی رونق کردند. لختی گذشت . محمدعلی احساس درد کرد; سینه اش سوخت . کتفش بی حس شد. اسلحه از دستش رها شد و روی زمین نشست . دو تا از بچه ها به سمتش دویدند. محمدعلی نشست درد فراموشش شد. لحظه ای پیش از ذهنش گذشت . حال روحانی آن جوان دوباره در وجودش پدیدار شد.

بچه ها کمک کردند و او را روی برانکارد گذاشتند. برانکارد دیگری عقب او روی دست امدادگران به او نزدیک می شد.

سرش را از روی برزنت جدا کرد و بالا آورد. او را دید; همانی را که از آغاز عملیات فکرش را دزدید. همان جوان ; همان جوانی که در ستون به دنبال خدا می گشت . برانکارد به او نزدیک شد.

صورتش روشن تر شده بود. محمدعلی دستش را دراز کرد. اما به او نرسید. آرام بود. نفسش حبس شده بود. محمدعلی اندیشید. فکر کرد.

او رفته بود. رفته بود به معراج .پروازکردتا اوج . اما محمدعلی نامش را نفهمید.

چشم های محمدعلی سنگین شد. دیگر توان نداشت پلک هایش را کنترل کند. دیگر فرصت فکر کردن نداشت .

احساس درد کرد. تکانی خورد. تمام انرژی اش راجمع کرد در پلک هایش و آرام آرام چشم هایش را گشود. همه چیز غبارآلود به نظر می آمد. وقتی به خود آمد که پرستاری را در کنارش دید. داشت سرم را چک می کرد. پتو کشید روی سرش .

یاد آن جوان دوباره مهمان ذهنش شد. احساس کرد یک هفته از آن شب گذشته است . و او از آن لحظه تا کنون بیهوش بوده . خجل شد. قلبش گرفت . بغض پرید وسط گلویش .

بازیاد آن جواد افتاد که در آن لحظات مرگ و زندگی می خواست نماز شب بخواند.

الله اکبرگفت . نماز خواند. قضای همه آنهایی که به گمانش در هوش نبود. به اندازه یک هفته نماز قضا خواند.

سلام داد. سه نفر را بالای سرش حاضر دید. اولی لبخندی صورتش را گل انداخت . دومی دستی به سرش کشید و سومی گفت : برادر! ۲۴ ساعت بیهوش بودی . اینجا بیمارستان تبریز است . دیشب ازجبهه آوردنت . درد که نداری انشاالله خوب می شوی . خیلی زود.

محمدعلی وقتی متوجه شد فقط ۲۴ ساعت بیهوش بود و از شب حادثه فقط یک شب گذشته لبخندی دوید توی صورتش و دیگر درد کتف و سینه را فراموش کرد.

ث حسین زکریائی عزیزی



همچنین مشاهده کنید