پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

به چمنزار بیا


به چمنزار بیا

و اینک برای میلاد تو

این یادداشت را چهار سال پیش محمدرضا درویشی به مناسبت پنجاهمین سال تولد پرویز مشکاتیان نوشته است. دوستی دیرینه این دو از دانشکده هنرهای زیبا آغاز شد و در ادامه درویشی دو آلبوم «گنبدمینا» و «جان عشاق» را از آثار پرویز مشکاتیان برای ارکستر سمفونیک تنظیم کرد. پرویز مشکاتیان نیز به عنوان نوازنده سه تار در آلبوم «موسم گل» درویشی حضور داشته.وقتی از محمدرضا درویشی (این روزها بسیار غمگین) نوشتاری در یاد مشکاتیان خواستیم این متن را در اختیارمان قرار داد و البته عکس هایی دیده نشده از آلبوم شخصی اش.

این یادداشت را برای خودم می نویسم، حتی نه برای پرویز که او خود در این خاطرات حضور دارد و حافظه اش بسیاری از فراموشی ها را در ذهن زمان بیدار می کند. این را برای خودم می نویسم به شوق مروری در سایه روشن یک زندگی و یک ارتباط.

تابستان ۵۳ نخستین دیدار در سرسرای ساختمان کتابخانه در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران و در انتظار آزمون عملی کنکور موسیقی. پرویز گفت من اهل نیشابورم و من هم گفتم اهل شیرازم. رفتیم و زدیم و قبول شدیم. به دانشگاه رفتیم. پیش از ما فرهت و کیانی و لطفی و گنجه یی و روشن روان و... درس شان را خوانده و رفته بودند و سرنوشت شان هر کدام در مسیری رقم می خورد. علیزاده، طلایی و هوشنگ کامکار سال های واپسین دانشکده را می گذراندند و ما همکلاسی ها پرویز مشکاتیان، پشنگ کامکار، بیژن سیدعارفی (سنتورساز معروف که دانشکده را بالاخره رها کرد و رفت)، نسرین ناصحی(دختر حسین ناصحی آهنگساز سوخته دلی که حنانه کتاب گام های گمشده اش را به او تقدیم کرد)، جهانگیر نهاوندی (که سال پیش عطای زندگی با رنج را به لقای مرگ بخشید و رفت)، نیلوفر ضیا که ۲۷ سال پیش به نیویورک رفت و هنوز آنجا است و امروز برای خودش استادی شده و چند دختر ارمنی، آسوری و مسلمان که نام شان را به یاد ندارم اما پرویز حتماً به یاد دارد.

در مهر ۵۳ پرویز به کوی دانشگاه رفت و من اتاقی در انتهای خیابان فخررازی کرایه کردم که پس از چندی پاتوق شد. مهر ۵۴ پرویز تحمل کوی را نیاورد و خانه یی گرفت و من تجربه او را نادیده به کوی رفتم. در آن سال ها محیط دانشگاه و کوی دستخوش التهابات سیاسی بود.

در خرداد ۵۵ روزی اثاثیه من و بسیاری از دانشجویان که چیزی جز یک چمدان و تعدادی کتاب و نوار نبود توسط گارد انتظامی کوی از طبقه دوم به حیاط ریخته شد و دانستم که جای تامل نیست. به مسافرخانه یی رفتم در انتهای خیابان باب همایون، در یک اتاق عمومی که همه خلافکار بودیم، هر کدام به دلیلی، دو، سه ماهی به این منوال گذشت. سپس با پرویز همخانه شدم در انتهای کوچه بن بستی، در خیابان بهبودی (به بودی،) تا یک سال.

عجب یک سالی بود. آن خانه دو اتاق داشت یکی برای پرویز و یکی برای من. تا پاسی از شب هر یک در اتاق خود مشغول بودیم. عجب سازی می زد. قرص و محکم و مملو از انرژی. گاه مضرابی، صدایی و لحنی توجهم را جلب می کرد و به اتاقش می رفتم. مضراب های نامالوف، صداهای به ظاهر ناآشنا، کوک های نامتعارف و لحن هایی که کم کم در ساخته های او نمایان می شد. دمی چند با هم و دوباره هر یک به کار خویش. آن سال ها پرویز بار خود را می بست در تکنیک، فهم ردیف (اگرچه همیشه درکی درونی و طبیعی از آن داشت- تا امروز)، کوک های خاصی که ظرافت و دقت شنوایی اش را به مصاف می طلبید و صدای منحصر به فرد ساز. او به مرکز حفظ و اشاعه موسیقی می رفت و کم کم در تلویزیون برنامه هایی می داد. با آنهایی که توسط دکتر داریوش صفوت به مرکز حفظ و اشاعه موسیقی فرا خوانده شده بودند محشور شده بود. در مرکز، داریوش صفوت بود و نورعلی برومند و سعید هرمزی و یوسف فروتن و اصغر بهاری و دیگران و عبدالله دوامی که بیرون از مرکز و مرتبط با آن کلاس داشت و گواهینامه خطی می نوشت برای آنهایی که محضر او را درک می کردند و پرویز هم یکی از این گواهینامه ها را دریافت کرد.

از آن پس او با استادان و اعضای مرکز حفظ و اشاعه موسیقی محشور بود و من با آثار شوئنبرگ، اشتوکهاوزن، پندرسکی و دیگرانی که هر یک بنیانگذار مکتبی و سبکی در موسیقی مدرن غرب بودند و در ادامه با استادان موسیقی نواحی ایران که هر یک بار امانتی گران بر دوش می کشیدند. حدود سال ۵۶ داریوش طلایی به فرانسه رفت و خانه اش را که جنب دانشگاه تهران بود به پرویز داد و من به خانه یی رفتم در قلهک و جنب رودخانه که صدایش همیشه حضور داشت. هم خانه پرویز و هم خانه من دوباره پاتوقی شد و دیگر چیزی به انقلاب نمانده بود. انقلاب شد. کانون چاووش تاسیس شد. گروه شیدا بود و گروه عارف نیز شکل گرفت. شیدا به راه لطفی و عارف به راه علیزاده و مشکاتیان. سال هایی بود، پرخاطره و پرکار اما بی دوام، اعضای چاووش در آن سال ها یکدل بودند و همه کار می کردند؛ کنسرت (اگرچه با هجوم سلاحی، ناتمام)، آموزش (به آنهایی که امروزه خود استاد شده اند) و زدن بساط در میادین و خیابان ها برای عرضه محصولات چاووش و سعی بی پایان ابتهاج، لطفی، علیزاده و دیگران. سال هایی بود پرخاطره، پرکار اما بی دوام،

پرویز به راه خود بود و من هم به راه خود. در پاییز ۶۳ هر دو ازدواج کردیم. او با افسانه (دختر شجریان) و من با فرزانه (دختر کویر کاشان). هر کدام صاحب دو فرزند شدیم و هر کدام صاحب یک زندگی بی فرجام. سال ۶۶ پرویز در پای کوه های شمیران خانه یی گرفت برای خودش و پس از یک سال با سعی فراوان برای من. درست کنار هم و دوباره همسایه شدیم و همخانه. علیزاده و بیژن کامکار هم به آن محل آمدند و بعد کیهان کلهر. امروز همه ما از آن محل رفته و پراکنده شده ایم و تنها پرویز مانده است و کلهر.

در سال ۶۴ پرویز دو تصنیف از ساخته های خود به من داد؛ یکی دشتی و دیگری اصفهان که برای ارکستر تنظیم کنم و شجریان بخواند. این دو کار در سال ۶۵ ضبط شد و حدود ۱۰ سال بعد ابتدا به صورت دوپاره و سپس یک پاره منتشر شد. پرویز و من در این کارها به هم تنیده شدیم چنان که امروز نمی دانم کدام فراز از او بود و کدام از من. سال های ۶۳ و ۶۴ و ۶۵ سال های خوبی بودند در زندگی، در کار و امروز در خاطرات. خیلی از قصه های امروز در آن سال ها نبود و خیلی قصه ها بودند که در این سال ها فقط غباری از خاطره بر جای گذاشته اند.

پرویز به راه خود بود و من هم به راه خود. آن ۱۱ سالی که هم همسایه بودیم و هم همخانه نیز گذشت و باز هر کدام به راه خود. پرویز یک معجزه گر بود و هنوز هم هست در خیال ظریف، در تیزی و عمق نگاه، در مضراب کاری، کوک های دشوار و لحن ها و تلفیق های پرجاذبه و البته شکستن خود. او در این کار نیز یک معجزه گر بود. امروز با گذشت نیم قرن از حضورش در این هستی و در پس ابرهای سپیدی که رخسار و قلبش را پوشانده، کدام داغ است که نگاه و چهره اش را چنین با غم آراسته؟ دریغ کدام عشق است که امروز بی تحمل و خانه نشینش کرده؟ آیا آن کوچه بن بست را راهی به بیرون هست از برای بهبودی حالی که فعلش را فقط در گذشته صرف نکنیم و حالی که دوباره در حال با سرخوشی رخ نماید؟

پرویز به راه خود بود و من هم به راه خود. پرویز هنوز هست و من نیز هنوز، در سفر ۳۲ساله یی که آغاز و انجامش هنوز در خاطره است. ۳۲ سال پرغوغا؛ غوغاهایی که روح را می خورند و تحمل را می سایند و گذشتی بی بازگشت برای آدم هایی که آنقدر ساییده شده اند که یارای تحمل هم را ندارند. من چمدانی دارم پر از گل و پر از تصویر از او. از تابستان ۵۳ و دیدار نخست تا زندگی در انتهای آن کوچه بن بست. من چمدانی دارم پر از گل و پر از خاطره از او. از سفرهای زیاد به درون. عکس ها را مرور می کنم، خاطره ها را دوره می کنم، گل ها را می بویم و چمدان را می بندم و دلم می خواهد این صدا شنیده شود؛ به چمنزار بیا.

محمدرضا درویشی