سه شنبه, ۷ اسفند, ۱۴۰۳ / 25 February, 2025
مجله ویستا

اشک هایی که برای مدرسه ریختم


اشک هایی که برای مدرسه ریختم

مدرسه رفتن من از حدود چهار سالگی شروع شد, آن موقع که هیکل کوچک و بند انگشتی ام که سنخیتی با حرف های قلنبه سلنبه ام نداشت, آدم بزرگ ها را به خنده می انداخت

مدرسه رفتن من از حدود چهار سالگی شروع شد، آن موقع که هیکل کوچک و بند انگشتی‌ام که سنخیتی با حرف‌های قلنبه سلنبه‌ام نداشت، آدم‌بزرگ‌ها را به خنده می‌انداخت. تازه خودم را شناخته بودم که هر صبح زودتر از همه اهل خانه از خواب می‌پریدم و به کمک سطل بزرگی که زیر پایم می‌گذاشتم خودم را تا لبه پنجره آشپزخانه بالا می‌کشیدم تا بچه‌های محل را که در لباس فرم مدرسه یکی پس از دیگری از جلوی خانه ما می‌گذشتند، تماشا کنم.

آنها در چشم من خوشبخت‌ترین موجودات عالم بودند؛ آنها می‌توانستند بخوانند، بنویسند و حساب کنند در حالی که من حسرتشان را می‌خوردم. ماجرای خم شدن از پنجره آشپزخانه و تماشا کردن بچه‌ها در هیچ فصلی از سال متوقف نمی‌شد حتی در زمستان‌های سرد که چارچوب آهنی پنجره یخ می‌زد و آرنج‌هایم را می‌آزرد.

بعضی صبح‌ها مادرم هم با من لب پنجره می‌آمد، گاهی هم پدرم. من بچه‌ها را تا وقتی که از تیررس نگاهم دور شوند، بدرقه می‌کردم و در همان حال، پدر و مادرم به من چشم می‌دوختند تا بدانند ته نگاهم چه موج می‌زند.

آنها بیشتر از هزار بار پرسیدند که چرا هر صبح خوابم را به هم می‌زنم و بچه‌ها را می‌پایم و من هم هزاربار توضیح دادم که می‌خواهم مثل همه بچه‌ها به مدرسه بروم؛ تا این که یک روز مادرم که نگران بود مرا از پنجره جدا کرد و با خشونت آن را بست تا یادم بماند این حرف‌ها برای بچه‌ای چهار ساله خیلی زود است.

آن روز اما دنیای من به آخر رسید. پنجره‌ای که به دست مادرم بسته شد، شیشه آرزوهایم بود که شکست. روزی که پنجره آشپزخانه به رویم بسته شد آنقدر یادم هست که تا حوالی ظهر دست به دامن گریه و هق هق بودم بی‌آن که کلامی حرف بزنم.

اما غروب که شد با آن چشم‌های پف کرده سرخ و لب‌هایی که از شدت ناراحتی می‌لرزید رو به روی پدر و مادرم ایستادم و گفتم فهمیده‌ام آنها نمی‌خواهند مرا به مدرسه بفرستند و گرنه هیچ گاه پنجره را به رویم نمی‌بستند و روزنه امیدم را کور نمی‌کردند.

حرفم مضحک بود، اما قلب مهربان آنها را لرزاند. مادرم توضیح داد که چون من سال ۶۰ به دنیا آمده‌ام باید چند سال دیرتر از بچه‌های محل به مدرسه بروم، اما من جیغ می‌کشیدم که چون ۶۰ (سال تولد خودم) بزرگ‌تر از ۵۷ و ۵۸ (سال تولد بچه‌های محل) است پس من هم باید زودتر به مدرسه می‌رفتم.

مادرم که مستاصل شد نوبت پدرم رسید، اما او به جای توضیحاتی که به گوشم نمی‌رفت یک کار دیگر کرد. پدرم به دادگاه رفت و شاهدانی پیدا کرد تا شهادت بدهند من زودتر از مهر ۶۰ به دنیا آمده‌ام، آن موقع این روش مرسوم بود و بعضی از آشناهایمان هم همین کار را کرده بودند. روزهایی را که همراه پدرم به دادگاه می‌رفتم هرگز فراموش نمی‌کنم هرچند هیچ کدام از حرف‌هایی را که رد و بدل می‌شد درک نمی‌کردم.

روزی که قاضی پرونده، چکش چوبی‌اش را به معنی ختم جلسه و صدور حکم، روی میز کوبید و با نگاه محبت‌آمیزی به چهره و اندامم که این عشق عمیق به مدرسه برایش خیلی بزرگ بود، برانداز کرد، ته دلم قند آب می‌کردم از این‌که ماه مهر بالاخره به مدرسه می‌روم.

روز اول مهر سال ۶۶ که روز ورودم به جمع دانش‌آموزانی بود که یک سال از من بزرگ‌ترند روز پروازم به اوج آسمان‌ها بود. آن روز صبح پدرم با اصرار تا مدرسه همراهم آمد، اما من که از شوق می‌جهیدم آنقدر از خود بی‌خود بودم که دست‌های گرمش را در آن سوز پاییزی رها کردم و بی‌محابا تاحیاط مدرسه دویدم.

مریم خباز