شنبه, ۱۸ اسفند, ۱۴۰۳ / 8 March, 2025
وقتی ساعت ها متوقف می شوند

دیانا حاضر بود قسم بخورد که در منزل مادربزرگش، ساعتها متوقف میشوند. او آنقدر روی این موضوع اصرار میکرد که تقریباً همه ما به نوعی علاقهمند شده بودیم تا چند روزی را در فضای منزل بدون ساعت مادربزرگ دیانا سپری کنیم. بچهها، صفا و مسیحا، بیشتر از بقیه به این توقف ساعت خانه مادربزرگ علاقهمند شده بودند. به اصرار مسیحا مرد صاحب پانسیون یک ساعت رومیزی دیجیتالی و یک ساعت مچی خیلی دقیق برای او خریده بود تا میزان توقف ساعتها در منزل مادربزرگ دیانا را دقیقاً اندازهگیری کند!! من هم شدیداً علاقهمند شده بودم که بدانم منظور دقیق دیانا از توقف ساعت در منزل مادربزرگش چیست؟!
سرانجام قرار شد تعطیلات یکهفتهای زمستانی مدارس را میهمان مادربزرگ دیانا باشیم. نمیدانم پدرم چگونه از این موضوع خبردار شد که روز قبل از حرکت با اتوبوسی پر از مواد خوراکی مقابل پانسیون ظاهر شد.
حضور پدر و گرمی و حلاوت سفر با او، باعث شد تا جمع ما به یکباره در شادی و شعف عجیبی فرو رود. در واقع از همان لحظاتی که پدر وارد پانسیون شد، شور و شوقی وصفناپذیر در بین ما جاری شد که تقریباً تمام ما را در خود فرود برد. قبل از آن هرگز فکر نمیکردم که پدر تا این حد قدرت انرژیبخشی و شادسازی محیط را داشته باشد. شاید دلیل بیخبری ما از اینهمه انرژی و اطمینان در وجود پدر، حضور دائم او در کنار ما در ایام کودکی و نوجوانی بود. پدر همیشه با ما بود و مادامیکه او در کنار ما بود آرامش و اطمینان، لحظهای محیط خانه را ترک نمیکرد. اما اکنون که چند صباحی از نعمت حضور او بیبهره بودم، به محض اینکه امکان دیدارش فراهم میشد، خوب میفهمیدم که چه نعمت بزرگی را در اختیار داشتم و قدرش را چنانکه باید نمیدانستم.
روز بعد با اتوبوس راهی منزل مادربزرگ دیانا شدیم. پدر برای ما گفت که علت آوردن آن همه خوراکی این بود که عاشق نشستن پای کرسی مادربزرگهای پیر و با تجربه و سپری کردن شبهای طولانی زمستان پای صحبت این پیران روزگار است. آن روز تازه فهمیدم که وقتی عده زیادی خود را میهمان فردی تنها میکنند چقدر خوب است که غذا و خوراک خود را نیز بههمراه داشته باشند تا فشار کمتری بر میزبان وارد آید و هر دو طرف یعنی هم میهمان و هم میزبان از مجاورت همدیگر لذت ببرند.
وقتی به منزل مادربزرگ دیانا رسیدیم ساعت ده صبح بود. مادربزرگ دیانا آنقدر مهربان و خونگرم بود که ما بلافاصله یکساعت بعد از آشنای طوری با او صحبت میکردیم که انگار سالهاست او را میشناسیم. او تنها زندگی میکرد، اما خانهای بزرگ داشت که در گوشهای از آن پدربزرگ دیانا دفن شده بود. در واقع محل زندگی مادربزرگ دیانا یک آرامگاه خانوادگی بود که تا سی سال پیش در آن افراد متوفی خانواده دفن میشدند و بعد بهدلیل بهداشت محیط دیگر کسی از خانواده در آنجا دفن نشده بود. مادربزرگ دیانا با خوشی از روزگار گذشته صحبت میکرد و آن ایام را روزگاری میدانست که همه انسانها زنده بودند و واقعاً زندگی میکردند.
حیاط آرامگاه آنقدر بزرگ بود که برای خودش یک پارک طبیعی محسوب میشود. مادربزرگ میگفت که معمولاً هر از چند گاهی و بهخصوص آخرهای هفته فامیلهای دور و نزدیک برای زیارت قبور اجداد و در واقع دیدار با اموات خود به باغ میآیند و مدتی با او هستند و بعد تنهایش میگذارند و میروند. اما او اصلاً از این تنهائی احساس ناراحتی نمیکرد و برعکس میگفت که هفتهها و ماهها اصلاً برای او دیده نمیشود و او احساس میکند چیزی به نام شب و روز وجود ندارد و ساعت یک وسیله مکانیکی بیمعناست که فقط تیکتاک میکند و چیزی را که نشان میدهد اصلاً واقعی نیست.
مسیحا سعی کرد ساعتهای دیجیتالی خود را به مادربزرگ نشان دهد و از دقت آنها برایش صحبت کند اما مادربزرگ لبخندی زد و گفت: چه فرقی میکند یکساعت برای جلو رفتن تیکتاک کند یا در سکوت اعداد خود را اضافه کند!؟؟ مهم این است که اصولاً ساعت یک چیز قراردادی بین انسانها و در واقع غیرواقعی است که از بس بهکار برده شده، برای خیلیها توهم واقعی بودن را باعث شده است.
چیزی نداشتیم به مادربزرگ بگوئیم. ما در درسهای دانشگاه با ساعت و اندازهگیری زمان و ثانیه و دقیقه شب و روز زندگی میکردیم و برخورد با موجودی متعلق به تقریباً یک قرن پیش که بهطور کلی منکر معنادار بودن ساعت میبود، ما را در حالت گیجی و سردرگمی عجیبی فرو میبرد. جالبتر از همه برخورد مسیحا بود که وقتی آشفتگی و بهت و ناتوانی ما در مقابل استدلالهای ساده مادربزرگ را دید بلافاصله ساعتهای دیجیتالی را به مرد صاحب پانسیون پس داد و با لبخند گفت که میخواهد از چند روزی که در این منزل حضور یافته استفاده کند و بیجهت خود را به تیکتاکهای شنیدنی و ناشنیدنی سرگرم نکند!!
وقتی موقع ناهار خوردن فرا رسید با تعجب متوجه شدیم که ساعت حدود پنج بعدازظهر و هوا تقریباً تاریک شده است. وجود خوراکی در اتوبوس و این که پختن ناهار در منزل مادربزرگ با طمانینه و آرامش خاصی همراه بود باعث میشد تا ما احساس گرسنگی نکنیم و زمان ناهار خود را از دست بدهیم. این توجیهی بود که فلورا برای ناهار خوردن بیموقع ما عنوان کرد. اما دیانا محکم و استوار گفت که این تازه اول کار است و کمکم بیشتر متوجه میشویم که چرا در منزل مادربزرگ ساعتها از کار میافتند.
بعد از خوردن ناهار و در واقع شام زودهنگام، قرار شد روی تختهای چوبی بالکن بزرگ مادربزرگ بنشینیم و زیر نور چراغ زرد کوچکی که بالای سقف گنبدی شکل آن نصب شده بود به صحبتهای مادربزرگ گوش دهیم. جالب این بود که در منزل مادربزرگ هیچ اثری از رادیو و تلویزیون نبود و او تقریباً در سکوت اطلاعاتی کامل زندگی میکرد. اما با هم اینها وقتی شروع به صحبت کرد چیزهائی میدانست که من هرگز در اخبار و گفتوگوهای روزمره نشنیده بودم. او راجع به زنده بودن زمین و جاندار بودن شب صحبت میکرد و از چند لایه بودن هوا و حضور همزمان چندین دنیا در همین دنیائی که هستیم سخن میگفت. بعضی مواقع حرفهایش آنقدر ترسناک بودند که مو بر تنمان سیخ میشد و گاهی اوقات آنقدر صحبتهایش مسحورکننده بود که تقریباً مات و مبهوت محو کلام گرمش میشدیم. وقتی مادربزرگ برای ما گفت که دیگر صبح نزدیک است و بهتر است چرتی بزنیم تازه متوجه شدیم که سه ساعت از شب گذشته است و ما بیتوجه به وقت و گذر زمان مشغول صحبت و گفتوشنود بودهایم.
کمکم داشتم به حرفهای دیانا در مورد توقف زمان در منزل مادربزرگش ایمان میآوردیم. بهخصوص وقتی دوباره ناهار را ساعت هفت شب و شام را ساعت دو بعد از نیمهشب خوردیم. هیچکس هم از بیخوابی و خستگی گله نمیکرد و تقریباً تمام روز در واقع تمام طول شبانهروز تقریباً همگی ما بهطور پیوسته و دائم در حال بازی و به قول فلورا ورجه و ورجه بودیم.
پدر یک لحظه محضر مادربزرگ را رها نمیکرد و همراه زن و مرد صاحب پانسیون همواره دور و بر او میپلکیدند. وقتی به خاطر آوردم که پدر هیچوقت صفا و مسیحا را بهحال خود رها نمیکرد و چه شده است که اکنون اینچنین محو گفتارهای مادربزرگ شده، بیشتر به حرفهای مادربزرگ علاقهمند شدم و تصمیم گرفتم بهجای بازی با بچهها و سرگرم کردن خودم به زیبائیهای باغ و حیاط گلکاری شده مادربزرگ، کمی بیشتر به حرفهای او گوش جان بسپارم.
مادربزرگ دیانا سرسختانه اصرار داشت ثابت کند که ساعت، عامل اصلی عجله انسانها و شتاب ذهنی آنها و کور شدن آنها برای ندیدن واقعیتهای زندگی است. او میگفت که آدمها ساعتها را درست کردند تا با آن زمان را اندازهگیری کنند و بهکارهای خود نظم ببخشند، اما ساعتها بر تمام زندگی انسانها سایه افکندند و تمام لحظات زندگی آنها را تحتتأثیر خود قرار دادند. جالب این بود که مادربزرگ میگفت الان در همه اشیاء و اجسام میتوان حضور ساعت را دید.
اما من با توجه به علاقه و شیفتگی فوقالعاده پدر به حرفهای مادربزرگ و حالت خضوع و فروتنی غیرقابل وصف زن و مرد صاحب پانسیون در مقابل این زن پیر، احساس میکردم که باید با دقت بیشتری روی حرفهای این مادربزرگ باتجربه تأمل کنم و خودم را از اطلاعات جالب و آموزندهای که میتوانم از آنها بهدست بیاورم، محروم نسازم.
سرانجام روز رفتن فرا رسید. آنقدر زود که تقریباً برای همه ما تکاندهنده بود. باورمان نمیشد که نزدیک یکهفته است میهمان مادربزرگ هستیم. مادربزرگ به ساعت اعتقادی نداشت و بههمین خاطر ساعت در خانه او متوقف مانده بود. هیچیک از ما در خانه مادربزرگ احساس عقبماندگی و تأخیر نمیکرد. ما در واقع در زمانی غیر قابل توصیف که اصلاً گذشته و آینده نبود شناور بودیم و تصور اینکه وقت ما در حال تمام شدن است اصلاً به ذهنمان خطور نمیکرد.
با خودم گفتم که مگر میشود در زندگی یک انسان ساعت و گذشت زمان وجود نداشته باشد. پس اینکه ما زمانی متولد میشویم و بعد رشد میکنیم و بزرگ میشویم و سرانجام پیر میشویم و از دنیا میرویم. این اتفاقات چگونه با هم مقایسه و سنجیده میشوند. بالاخره باید یک معیار اندازهگیری برای سنجش گذر این ایام وجود داشته باشد و مگر ساعت چیزی غیر از این سنجشگر زمان و روز و شب میتوانست باشد.
برای درک این سئوال در خلوت به تنهائی سراغ کارتهای جادوئی پدر رفتم و یکی از آن کارتها را به تصادف از درون بسته کارتها بیرون کشیدم.
تصویر پشت کارت شکل مچاله شده و عجیب یک ساعت بود که از درختی خشک و بیبرگ آویزان شده بود و در زیر سایه این ساعت و درخت کودکانی معصوم در حال بازی بودند. امتداد این سایه درخت مرد بزرگ و جاافتادهای مشغول اندازهگیری ارتفاع سایه درخت و در واقع اندازهگیری وقت بود. او با درخت و سایهاش یکساعت خورشیدی درست کرده بود.
نفسم بند آمد. چیزی از این تصویر نفهمیدم. کارت را برگرداندم و نوشته پشت کارت را خواندم. ساده ولی پرمعنا بود. متن نوشته این بود: میگویند وقتی خیلی شاد هستی زمان برایت بیمعنا میشود. میگویند وقتی دو یار و دلداده به هم میرسند اختلاف شب و روز مفهومش را برای آنها از دست میدهد. میگویند وقتی انسان در وجود خالق کائنات حل میشود به آنسوی مرز زمان پرتاب میشود. میگویند وقتی انسان خواب است میتواند در رویا مرز زمان را بشکند و به آنسوی کرانه بیوقتی سفر کند. اما همه اینها را طوری میگویند که انگار اتفاقی غیرعادی و غیرحقیقی است و واقعیت امر چیز دیگری است. اما شاید بهراستی دنیا در بیساعت سیر میکند و ما با پذیرش توافقی ساعت و مشروط ساختن همهم اتفاقات زندگی (حتی جریانهای درونی و روحی خود) به ساعت و دقیقه و ثانیه بین خودمان و دنیا فاصله انداختهایم و خودمان را از تجربه مستقیم لحظههای بسیار ریز اما در عین حال پیوسته و ابدی زندگی که بهشکل همین الانی جاودانه بر ما ظاهر میشود محروم ساختهایم!؟ نکند ما بیجهت شتاب میکنیم و برای رسیدن به سرمنزل مقصود فقط کافی است ساعتهای خود را فراموش کنیم!؟
این اولینباری بود که کارتهای جادوئی بهصورت سئوال جواب سئوالات مرا میدادند. دوباره به تصویر پشت کارت خیره شدم. بچهها زیر سایه درخت و بیاعتنا به گذر زمان مشغول بازی بودند و مرد مسن در سایه آفتاب خود را به طول سایه درخت مشغول ساخته بود تا معیاری برای اندازهگیری زمان و در واقع شاید اختراع مجدد ساعت، مشغول کرده بود.
آهی عمیق کشیدم و از اینکه موضوعی اینقدر ساده را هرگز ندیده بودم بهتزده شدم. نوشته پشت کارت درست میگفت!! وقتی حواسم را جمع همین الان زندگیام میکردم. یعنی وقتی به تنها زمان واقعی در هر لحظه عمرم دقت میکردم دیگر مهم نبود که سن و سالم چقدر است و چند سال را پشت سر گذاشتهام و چقدر از عمرم باقی مانده است. وقتی بههمین اکنون زندگیام خیره میشدم، تفاوتی بین خودم و آن بچههای کوچک یا آن پیرزن فرتوت حس نمیکردم. ما همگی در این لحظه همعمر بودیم! چرا که سهم زمانی ما از کل هستی فقط یک لحظه و آن هم همین الان بود که از این یک لحظه همه ما به یک اندازه برخوردار بودیم. حق با دیانا بود! در منزل مادربزرگ واقعاً ساعتها متوقف میشدند. اما نه به این شکل که واقعاً ثانیهشمار از کار بیفتد! بلکه به اینصورت که زمان در منزل مادربزرگ یک الان کشدار بود که تا ابد ادامه داشت و هرگز به فردای نیامده تبدیل نمیشد. هر چه بود یک الان کشدار و آنی بود. الانی که عمرش یک نفس بیشتر نبود. کارت را روی اولین درخت خشکی که پیدا کردم گذاشتم و به جمع بقیه پیوستم. میخواستم از تکتک لحظههائی که برایم باقی مانده بود بیشترین استفاده را کنم.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست