جمعه, ۱۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 31 January, 2025
مجله ویستا

اردو


اردو

«...«شاید» هم خواست خداوند است که من پدرم را در جنگ از دست داده ام ولی به هر حال الان به او نیاز دارم.»
در همین فکرها بودم که مادر وارد اتاق شد و گفت: «پسرم بیا شام آماده است.» سر سفره اصلا …

«...«شاید» هم خواست خداوند است که من پدرم را در جنگ از دست داده ام ولی به هر حال الان به او نیاز دارم.»

در همین فکرها بودم که مادر وارد اتاق شد و گفت: «پسرم بیا شام آماده است.» سر سفره اصلا حواسم به مادرم نبود، به فکر فردا بودم که نکند آقا از اینکه رضایت نامه اردوی مشهد را نیاورده ام ناراحت و عصبانی شود.

مشکل این جا بود که فقط پدرها می توانستند آن را امضا کنند. مادر هم که دیروز پیش آقای مدیر آمده بود هر کاری کرد نتوانست او را راضی کند.

غذایم را که خوردم بلند شدم و به اتاق رفتم روی میز تحریرم نشستم و عکس بابا را در آغوش گرفتم و گفتم: «بابا خوش به حالت خودت رفتی یه جای خوب و ما را در این دنیای پرمشکل تنها گذاشتی و به فکر پسرت هم نیستی، اصلا نمی دانی او چکار می کند. خودت همیشه می گفتی در هر گرفتاری صبر داشته باشم و به خدا توکل کنم ولی دیگر تا کی؟ فردا آخرین مهلت تحویل رضایت نامه هاست و اگر برگه ها را تحویل ندهم نمی توانم به پابوس امام رضا(ع) بروم.»

در همین افکار بودم که ناگهان خوابم برد.

در خواب پدرم را با یک لباس سفید دیدم که با خنده مرا در آغوش گرفت و گفت: «پسرم به پابوس آقا امام رضا(ع) رفتی به جای ما هم زیارت کن.»

من با تعجب به پدرم نگاه کردم و تا خواستم جوابش را بدهم مادر مرا صدا کرد و گفت: «علی بلند شو مدرسه ات دیر شد.»

از خواب که بلند شدم عطر پیراهن پدر هنوز در فضای اتاق بود سریع به سمت کیفم رفتم و رضایت نامه را درآوردم باورکردنی نبود. ولی...

«اینجانب حسین زمانی رضایت می دهم تا فرزندم در این اردوی زیارتی و سیاحتی شرکت کند.»

اشک از چشمانم جاری شد سریع بلند شدم و دو رکعت نماز شکر به جا آوردم و رفتم عکس بابا را بوسیدم و گفتم: «بابا خیلی گلی، خیلی دوستت دارم.»

به طرف مدرسه به راه افتادم در اتوبوس هنوز هم به فکر اتفاق پیش آمده بودم چون یک اتفاق معمولی نبود. امروز یک درس بزرگ گرفتم و آن این بود که پدر و مادر یک نعمت بسیار بزرگ می باشند که باید همیشه خداوند را به خاطر دادن این نعمتهای بزرگ شکرگزار باشیم.

نویددرویش (قاصدک)