شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

مردم شهر من


مردم شهر من

خیابان شلوغ و سرد است، آدمها خود را در مخمل گرمی از لباس پوشانده‌اند، تا از شدت سرما تن‌آزرده نشوند. زیر پایشان لیز است. نگاه‌هایشان بر زمین و گاهی بر مغازه‌هایی که پر است از …

خیابان شلوغ و سرد است، آدمها خود را در مخمل گرمی از لباس پوشانده‌اند، تا از شدت سرما تن‌آزرده نشوند. زیر پایشان لیز است. نگاه‌هایشان بر زمین و گاهی بر مغازه‌هایی که پر است از نمایشگرهای مدرن و بزرگ که در‌ آن طبیعت خداوندی را نمایش می‌دهند و چه زیباست لبخند دختـربچه‌ای داخل ماشین که نگاهش به خرید پدر دوخته شده و در تصور کوچک خود به این می‌اندیشد که: «تلویزیون به این بزرگی پشت ماشینمان جا می‌گیـرد؟!»مغازه‌ای در آن سوتر خیابان، پوشاک «دلبندان» است.

پدرومادرها همراه فرزندان خردسال خود مشغول خرید پوشاک مناسب برای آنهایند تا از گزند سرما در امان باشند.چراغ قرمز است، بخاری ماشین روشن، موسیقی ملایمی ریزش برف را همراهی می‌کند، از این همه زیبایی مسـرورم، که ناگهان صدایی نگاهم را از منظره زیبای بارش برف می‌دزدد، پسربچه‌ای شاید هفت هشت ساله بیرون است و دودی از داخل یک قوطی درمی‌آورد، برای مردم اسپند دود می‌کند تا چشم نخورند، خودش از همه بیشتر دود خورده است. دستم را بر روی بالابر شیشه می‌گذارم که دخترم می‌گوید:« بابا! دود اذیتم می‌کنه...»، از جلوداشبورد، اندک پول خردی را برمی‌دارم و به اندازه همان اندک، شیشه را پائین می‌کشم و او که شاید روی نوک انگشتان خود ایستاده، پول را می‌گیرد و بدون اینکه به چشمان من نگاهی کند، می‌رود سراغ ماشینی دیگر.چراغ سبز می‌شود می‌خواهم حرکت کنم که زنی ژنده‌پوش با چهره‌ای خسته و درهم کشیده، در حالی که چرخ دستی سنگینی را هل می‌دهد مانع می‌شود، بدون توجه به سبز و قرمز بودن چراغ راهنمایی، عرض خیابان را طی می‌کند، بر روی چرخ دستی خود، گونی بسیار بزرگی دارد، به نظر ضایعات و نان خشک باشد.

می‌ایستم تا رد شود، وقتی عبور می‌کند از پشت، فرزند خردسال او را می‌بینم که در این سرمای سخت، پشت پرمهر مادر خوابیده است، در این سرما و بارش برف چه خواب نازی کرده، گویی در زیباترین و لطیف‌ترین لباس کودکانه دنیا و در رختخوابی گرم در اطاق خواب خوش‌رنگ با تصاویری خیالی و فانتزی، با اسباب بازی‌هایی دوست داشتنی به خواب رفته است و من شگفت از کار این دنیا و مردمانش حرکت می‌کنم و با خود می‌پرسم:«آیا بارش برف در نظر همه مردم شهر رویایی و زیباست؟!»

علیرضا خلیلی ـ قزوین