یکشنبه, ۱۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 2 February, 2025
مادران انتظار
زن سکوت کرده بود وقتی آب پاکی را روی دستش ریختند. تمام آرزوها یکجا پتک شد توی سرش. تمام طعنهها و زخمزبانها بغض شد توی گلویش، مثل سنگ. آن همه دارو و درمان، عکس، آزمایش، دور باطل رفتنها و نتیجه نگرفتنها دیگر دنیا برایش به پایان رسیده بود. تمام ۸ سال گذشته را خلاصه کرد در چند ثانیه. سالن انگار میچرخید دور سرش.
همه آن حرفها، گوشه و کنایهها، دلسوزیها، تنهایی اشک ریختنها و... نگاهش یخ زد روی لبخند پرستار کوچولویی که تقاطع چهره و انگشتش ترکیدن بغضش را به وقت دیگری موکول میکرد: هیس! اما برای او سکوت دیگر تنها صدایی بود که تا ابد خودش را توی خانه به رخ میکشید. قدرتمندتر از صدایی که در گوش زن زنگ گرفته بود: متاسفم! شما نمیتوانید مادر شوید. چشم که میگردانم، همه جور آدمی را اینجا میبینم. از زن جوانی که ظاهرش نشان میدهد بیشتر از بیست و چند سال نداشته باشد تا زنان میانسالی که اگر جایی جز اینجا میدیدمشان فکر میکردم حداقل یکی دو فرزند نوجوان یا جوان در خانه داشته باشند، از مسنترهای پرونده به دست بگذریم که دیدنشان یکی از صحنههای جالب و البته سوالبرانگیز اینجاست. مانتویی، چادری، زنان خیلی شیکپوش و به قول معروف باکلاس تا زنان شهرستانی که با چادر رنگی سرشان روی صورت خود را پوشاندهاند و مظلومانه سر به زیر انداختهاند. اما همه این زنان یک وجه مشترک دارند؛ اینکه از چشیدن طعم شیرین مادری محرومند و مرکز درمان ناباروری رویان آخرین راه برای زنانی است که میخواهند لذت در آغوش کشیدن فرزندی از گوشت و پوست خود را بچشند.
وارد حیاط که میشوم، اولین صحنهای که توجهم را به خود جلب میکند حضور خانوادههایی است که روی موزاییکها و چمنکاریهای محوطه به فاصله نه چندان دوری از یکدیگر بساط چای و ناهار را پهن کردهاند و انگار که به پیکنیک آمده باشند، به خوردن مشغولند. نوع پوشش و وضع ظاهریشان به همراه ساکهای کوچک و بزرگی که همراهشان است، نشان میدهد اهل اینجا نیستند و از شهر دیگری آمدهاند. در سالن وسیع طبقه اول ساختمان دستکم سیصد چهارصد نفر مرد و زن پرونده به دست روی صندلیها به انتظار نوبتشان نشستهاند یا از پلههای طبقات، بالا و پایین میروند.
از بلندگوی سالن، صدای منشی شنیده میشود که اسامی تعدادی از زنان را با شماره نوبتشان صدا میزند. مقابل باجههای بخش پذیرش پر از زنان و مردانی است که تلاش میکنند از متصدیان بخش پذیرش نوبت بگیرند. ازدحام چندصد نفری جمعیت تصور اینکه هر کدام از این آدمها چند ساعت باید تا رسیدن نوبتشان به انتظار بنشینند، دود از سرم بلند میکند. مقابل هر یک از بخشهای درمانی مرکز شامل کلینیکهای تخصصی زنان و مردان، کلینیک مشاوره ناباروری، کلینیک تخصصی مشاوره ژنتیک، آزمایشگاه، سونوگرافی، مرکز تصویربرداری تخصصی ناباروری، اتاقهای عمل و واحد مددکاری و روانشناسی، به اندازه کافی مراجعهکننده منتظر ایستاده تا برای یک لحظه هم که شده با خودت بیندیشی چقدر تعداد زوجهایی که از اختلالات ناباروری رنج میبرند، زیاد است. اگرچه امتیاز پیدا کردن جایی برای نشستن با این همه آدمی که معلوم نیست چند ساعت است به انتظار یافتن یک صندلی خالی سر پا ایستادهاند، تصور تقریباً محالی به نظر میرسد، اما با بلند شدن زنی که اسمش از بلندگوی داخل سالن شنیده میشود، نشستن روی یکی از این صندلیها نصیب من هم میشود تا اینبار بهتر بتوانم اطراف را زیر نظر بگیرم.
زنانی که روی صندلیها نشستهاند، دور هم جمع شدهاند و با هم گفتوگو میکنند. اصلاً انگار این خاصیت اینجاست که همه سر درد دلشان زود باز میشود. محال است دقایقی روی یکی از صندلیها بنشینی، حرفهای بقیه را بشنوی و خودت به حرف نیایی. هر چقدر سعی کنی خوددار باشی تا کسی مشکلت را نفهمد، اما شاید مقاومتت به یک ساعت هم نکشد، آن وقت است که تو هم مثل دیگران شروع میکنی به درددل کردن. سر درددل کردن هم اینجا خیلی راحت باز میشود و اولین جملهای که میان این زنان رد و بدل میشود، این است: چند سال است بچهدار نمیشوی؟ آن وقت همانطور که حرفهای همدیگر را میشنوند، در ذهنشان وضعیت خودشان را با بقیه مقایسه میکنند. تعداد سالهای نازایی آنها بیشتر بوده یا دیگران، مشکل ناباروری آنها سختتر است یا بقیه، شانس موفقیت آنها بیشتر است یا دیگران و... لب به سخن که باز میکنی، دیگر بقیه حرفها خود به خود پشت سر هم ردیف میشود. اولی میگوید: ۸ سال است بچهدار نمیشوم. دومی میگوید: کجاها رفتی؟ چه روشهایی را امتحان کردی؟
اولی میگوید: دکتری نمانده که نرفته باشم، دوا و درمانی نمانده که امتحان نکرده باشم. یکدفعه یکی از چند صندلی آنطرفتر میگوید: نگران نباش. میگویند خیلیها اینجا جواب گرفتهاند، انشاءا... تو هم جواب میگیری. نقطه مشترک این زنان این است که همهشان تقریباً از همه جا ناامید شدهاند، از تمام دارو و درمانها، دور باطل رفتنها و نتیجه نگرفتنها و حالا آمدن به این مرکز را به عنوان آخرین تیر ترکش انتخاب کردهاند. وقتی با هم درددل میکنند و میفهمند که خیلیها جواب گرفتهاند، امیدوار میشوند که شاید مادر شدن قسمت آنها هم شود. ۱۲ سال در حسرت فرزند در طبقه دیگر ساختمان اگرچه تمام صندلیها پر است، آی.یو.آی، اما از ازدحام بخش پذیرش خبری نیست. در دو طرف سالن و مقابل هر دو بخش آی.وی.اف و آی.یو.آی تعدادی زن و مرد به انتظار نشستهاند. روی یکی از صندلیها زن میانسالی نشسته است. از حرفهایی که میان او و همسرش رد و بدل میشود، میفهمم قرار است تا ساعتی دیگر عمل آی.یو.آی انجام دهد، اما در چهرهاش اثری از اضطراب جراحی نیست و شاید خودش نمیخواهد کسی نگرانی را در چهرهاش بخواند. میگوید: هیچ چیز در زندگیمان کم نداشتیم، جز کودکی که آرزوی هر دویمان بود. مادر شوهرم آرزو داشت نوه پسریاش را ببیند؛ اما همسرم هر بار بهانه میآورد و طوری وانمود میکرد که خودمان نمیخواهیم بچهدار شویم تا شاید از حرفها و فشارها خلاص شویم، اما هر چه میگذشت، وضعیت بدتر میشد.
ده دوازده سال بدون بچه زندگی کردن کم نیست! هیچ دوا و درمانی جواب نمیداد. دیگر خسته شده بودم از این همه قرص خوردن و آزمایشهای مختلف دادن و هزینههای بینتیجه. تا اینکه یک روز خواهرم بهطور اتفاقی متوجه شده بود یکی از همکارانش پس از ۱۸ سال انتظار با مراجعه به مرکز نازایی رویان با عمل جراحی صاحب فرزند شده است، خودش دنبال کارم افتاد و برایم وقت گرفت. میدانی، خوبی اینجا این است که یکدفعه تکلیفت را روشن میکنند و بهجای چند سال درمان بینتیجه با آن همه هزینههای سنگین، از همان اول مناسبترین راه را توصیه میکنند. در انتظار تولد کودک دقایقی است که او را زیر نظر دارم. در گوشهای روی یکی از صندلیها نشسته و به نقطهای خیره شده است. رنگپریدگی صورتش حتا از پشت آرایش ملایمش هم پیداست. مانتوی سپید گشادی بر تن دارد و ظاهرش نشان میدهد ماههای آخر بارداری را میگذراند. غمگینتر از آن به نظر میرسد که بتوان در چهرهاش خوشحالی مادر شدن را حس کرد. خیلی زود سر درددلش باز میشود؛ درست مثل همه آن قبلیها. میگوید: ۷ ماهه باردارم. امروز هم برای چکاپ ماهانه آمده بودم. دکترم میگوید همه چیز مرتب است و فقط دو ماه دیگر تا روز موعود باید صبر کنم، اما او نمیداند که همین دو ماه برایم به اندازه دو سال میگذرد! میگویم: اما اینجا خیلیها شرایط تو را دارند، ولی به اندازه تو نگران و ناامید نیستند. درحالیکه چشمان غمگینش را به چشمانم میدوزد، میگوید: شاید آنها شرایط من را ندارند. میدانی این دومین بار است که تمام این مراحل را مرور میکنم و درست وقتی فکر میکنم یک قدم تا رسیدن به آرزویم فاصله نمانده، همه چیز در یک چشم به هم زدن خراب میشود.خاطرات تلخ آن روزها را دوباره زیر لب مرور میکند: استراحت مطلق داشتم. یک تخت زیرم، یک ساعت روبهروم، یک تلویزیون و چند کتاب داستان اینها تمام کارهای روزمره من بود. سر درددل کردن هم اینجا خیلی راحت باز میشود و اولین جملهای که میان این زنان ردوبدل میشود، این است:
چند سال است بچهدار نمیشوی؟ نتیجه بارداری مثبت بود. سونوگرافی دوقلو تشخیص داد؛ اما خوشحالیهای ما زیاد طول نکشید. خونریزی کردم و یکی از دوقلوها همون ماه اول منو ترک کرد. اون یکی موند و من با هزار مشکل. جنین هنوز زنده بود. دوباره خونریزی، سونوگرافی، افزایش تعداد آمپولها تا شش عدد در روز، قطع خونریزی، باز هم خونریزی، بستری، سونوگرافی، جنین هنوز زنده بود و بالاخره آن روز نحس، دوباره خونریزی و جنین سقط شد. شما جای من بودید، چه میکردید؟ خسته از آزمون و خطا زنی که روی صندلی کناری ما نشسته، وقتی از موضوع گفتوگویمان مطلع میشود، به نکته مهمی اشاره کرده، گلایه میکند که نه فقط در این مرکز بلکه در اکثر مراکز درمان ناباروری چرا از همان ابتدا به مراجعهکنندگان نمیگویند که با چه روش درمانی زودتر به نتیجه میرسند. او با یادآوری وضعیت درمانی خودش ادامه میدهد: تاکنون چند بار روش آی.یو.آی را به پیشنهاد پزشکان این مرکز انجام دادهام، اما هنوز نتیجهای نگرفتهام و حالا پس از این همه مدت پزشکم به این نتیجه رسیده که بهتر است این بار روش میکرو را امتحان کنیم. رحم اجارهای ۱۰ میلیون تومان یکساعتی است که طبقات را بالا و پایین میکنم. خانم منشی که پشت میز وسط سالن نشسته، حسابی سرش شلوغ است. گرچه کار اصلی او کنترل رعایت نوبت در رفتوآمد بیماران به اتاقهای معاینه است، اما هر وقت که نگاهش کنی، عدهای مراجعهکننده دورش جمع شدهاند و از او راهنمایی میخواهند که شاید در تخصصش هم نباشد! اینکه کار کدام دکتر بهتر است؟ کدام روش درمانی زودتر جواب میدهد؟
چقدر باید هزینه کنند؟ و... شنیده بودم که در پژوهشکده رویان فهرستی از زنان داوطلب واگذاری رحم جایگزین وجود دارد که در صورت نیاز زوجینی که امکان نگهداری جنین در رحم مادر وجود نداشته باشد، به آنها در این زمینه کمک میشود. با اینکه مطمئن نیستم منشی بتواند راهنماییام کند، اما از او میپرسم برای پیدا کردن رحم جایگزین باید چقدر در نوبت بمانیم و منشی در حالیکه عینکش را روی بینی جابهجا میکند و زیرچشمی از سر تا پایم را ورانداز میکند، میگوید: اگر بخواهید از طریق مرکز ما اقدام کنید، چون تعداد پشت نوبتیها زیاد است، حداقل ۹۸ ماه باید در نوبت بمانید، اما اگر بتوانید خودتان شخص واجد شرایط را پیدا کنید و با او به توافق برسید، قطعاً نیازی به این همه انتظار نخواهد بود، البته سن آن زن باید حتماً زیر ۳۵ سال باشد، دارای همسر بوده و شوهرش هم رضایت کامل به این کار داشته باشد، خودش هم باید قبلاً بچهدار شده باشد. بعد هم در حالیکه ابرویی بالا میاندازد، میگوید: از هزینهاش هم که خبر دارید؟ حداقل ۱۰-۹ میلیون باید به طرفتان بدهید، به اضافه ماهانه ۱۵۰ تا ۲۰۰ هزار تومان هزینه خورد و خوراک و معاینه و انجام آزمایشها. درحالیکه هنوز مبلغ را در ذهنم حلاجی میکنم، صدای منشی را میشنوم که خطاب به من میگوید: از من میشنوید حتا اگر ماهها در نوبت بمانید، بهتر است که از طریق مرکز برای گرفتن رحم جایگزین اقدام کنید، بعد هم برای اینکه نشان دهد برای حرفش دلیل دارد، ادامه میدهد: مواردی داشتیم که خانوادهای خودشان شخص موردنظر را پیدا کردهاند، اما پس از زایمان به دلیل ارتباط عاطفی که میان آن زن و نوزاد برقرار شده بود، آن خانواده تا مدتها برای گرفتن فرزندشان از آن زن مشکل داشتند، اما وقتی همه کارها از طریق مرکز ما انجام شود، چون همه چیز از همان اول با نظارت مرکز و طبق توافقات دو طرف است، دیگر از این مشکلات هم پیش نمیآید.
قدم نورسیده مبارک همانطور که در حیاط میچرخم، نگاهم به زنی حدوداً ۴۰ ساله میافتد که با نوزادی به بغل در کنار زن جوانی از پلهها پایین میآیند. وقتی از کنارم رد میشوند، قدم نورسیده را به زن جوان تبریک میگویم و او با لبخندی میگوید: اشتباه نکنید، مادر اوست نه من! و زن میانسال که متوجه نگاه متعجب من به خود شده، درحالیکه نوزادش را محکم در آغوش گرفته، رو به من میگوید: خدای مهربان پس از ۱۵ سال انتظار این نوزاد را به من هدیه کرده، میدانم که همسن و سالهای من فرزند نوجوان دارند، اما من به آمدنش دلخوشم، اگرچه مرا ۱۵ سال در حسرت آمدنش گذاشت، اما بالاخره آمد. زن راهی میشود با یک دنیا عشق و امید به آینده و نگاه من همچنان او را بدرقه میکند، اما این فقط نگاه من نیست که به دنبال او میدود؛ چراکه کمی آنطرفتر چشمان زنی جوان به مادر قصه ما دوخته شده و او را تا افقی دورتر از نگاه من همچنان تعقیب میکند. سنگینی نگاهم را که حس میکند، درحالیکه هنوز چشم از آن زن برنداشته، با لحنی پر از حسرت میگوید: ای کاش خدا ما را هم لایق مادر شدن بداند. اگرچه این تنها جملهای بود که آن لحظه از میان لبهای زن خارج شد، اما طنین صدای او و شاید دهها و صدها جمله دیگری که آن لحظه در سینه زن ماند، صدای در گلو مانده تمام زنانی است که قلبشان برای شنیدن صدای خنده دلنواز نوزادی شیرین میتپد. صدای قلبهای مهربانی که با تمام وجود تمنای مادر بودن را فریاد میکشند و نمیدانند که در پس سالها انتظار، آیا پیچیدن صدای کودکی در خانه سهم آنها نیز خواهد شد؟
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست