جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

آیا انسان شناسی می تواند عینی باشد


انسانشناسی تبلور بسیاری از آرا و اندیشه های دیگر است كه تحت عناوین مختلف مطرح می شود, كه سرچشمه همه آنها در انسانشناسی است

با درود بر شهید مفتح و همه روحانیون و دانشگاهیانی كه در راه آرمانهای انقلاب اسلامی و اندیشه مقدس وحدت حوزه و دانشگاه جان فدا كردند، سخن خود را در این محفل گرامی با توجه به ضیق وقت و اهمیت مساله عنوان شده شروع می‏كنم.

«آیا انسانشناسی می‏تواند عینی باشد؟» قبل از ورود در اصل سخن، اهمیت‏بحث انسانشناسی را باید مورد توجه قرار دهیم. این مایه خوشوقتی و موجب تقدیر و تحسین است كه دفتر همكاری حوزه و دانشگاه، موضوع انسانشناسی را به صورت بحث مستقلی انتخاب كرده است. انسانشناسی می‏تواند برای متفكران مسلمان در انقلاب اسلامی مبدا عزیمت و سرآغاز بسیاری از مباحث دیگر تلقی شود.

انسانشناسی تبلور بسیاری از آرا و اندیشه‏های دیگر است كه تحت عناوین مختلف مطرح می‏شود، كه سرچشمه همه آنها در انسانشناسی است. اختلاف اصلی متفكران مسلمان با دیگران در عصر حاضر بر سر طبیعت‏شناسی نیست، بلكه بر سر شناخت طبیعت انسان است. معركه اصلی آرای شناخت طبیعت، انسان است نه شناخت طبیعت. اگر در شناخت طبیعت هم اختلافی باشد آن اختلاف فرع بر شناخت طبیعت انسان است، از آن جهت كه علم، به هر شكل آن یك پدیده انسانی است. مساله انسانشناسی با وحدت حوزه و دانشگاه و رابطه حوزه و دانشگاه ربط وثیق دارد و می‏توانیم بگوییم اختلافی كه تاكنون بوده و هنوز هم هست، بیشتر ناشی از دو تصور و دو شناخت نسبت‏به انسان است. اما به سراغ اصل سخن برویم و عنوان بحث را تكرار كنیم كه آیا انسانشناسی می‏تواند عینی باشد؟

است، مقابل كلمه Subjective ; و باید قبل از پاسخ به این سؤال، یك مقدار این واژه كلیدی را در این سؤال توضیح داد كه مراد از شناخت عینی چیست؟ به طور كلی مراد از شناخت عینی، شناختی است كه در ذهنیات خاص و اختصاصی شناسنده و احساسات او و داوریهای شخصی او در شناسایی تاثیر نگذاشته باشد و موقعیت‏خاص او به عنوان یك فرد و وضعیتی كه هنگام شناسایی داشته، بر شناخت اثر ننهاده باشد; در مقابل شناخت ذهنی، كه شناختی است‏برخاسته از زمینه‏های ذهنی و باورهای فرد و احساسات او كه در شناخت او تاثیر گذاشته است. برای متمایز ساختن شناخت عینی از شناخت ذهنی مثالی بزنیم. غالبا این مثال را شنیده‏اید كه اگر كسی دو دست راست و چپ خود را به مدت چند دقیقه در دو ظرف آب با دو درجه حرارت متفاوت بگذارد; یعنی دست راست را در آب گرم بگذارد و دست چپ را در آب سرد، و بعد از چند دقیقه هر دو دست را در یك آب نیمگرم قرار دهد. در دست راست‏خود كه قبلا در آب گرم بوده، احساس سرما می‏كند و در دست چپ خود كه قبلا در آب سرد بوده، احساس سردی می‏كند. معلوم است كه آن آب نیمگرم یك وضعیت و یك حرارت بیشتر ندارد، یا سرد است‏یا گرم است‏یا نیمگرم; اما دو دست ما دو اطلاع مختلف به ما می‏دهد. این شناسایی نمونه بارزی از شناسایی «ذهنی‏» و [subjective] است، كه اعتباری ندارد و ما نمی‏توانیم بگوییم این آب هم گرم است، هم سرد. اما اگر یك دماسنج، در این آب قرار دهیم، در آن صورت رقمی كه به عنوان درجه حرارت آب به ما داده می‏شود مستقل از احساس دو دست ماست. این شناخت، شناخت عینی است. این مثال ساده‏ای بود برای آنكه معلوم شود در علم طبیعی در پی دست‏یافتن به چه نوع شناختی هستند و در تاریخ علم، نیل به این نوع از شناخت را یكی از پیروزیهای بزرگ بشر می‏دانند كه در دوران جدید شروع شده و كوششهای كسانی مانند گالیله در تفكیك كیفیات اولیه از كیفیات ثانویه در كسب شناخت عینی از طبیعت مؤثر بوده است. به هر حال كسانی كه در شناخت صحبت از عینی و ذهنی می‏كنند، مرادشان بیشتر از شناخت ذهنی یا ذهنیات و یا ، معرفت‏بی‏اعتبار است. معرفت Subjective را در علم معرفتی، آمیخته با تخیلات و احساسات و موهومات و امور نفسانی و شخصی می‏دانند و در پی آنند كه این عوامل مزاحم را از صفحه شناخت عینی و شناخت علمی بزدایند، به عنوان مثال توصیفی كه شاعر از مشهودات خود و از عالم می‏كند، این توصیفی عمدتا و اصولا Subjective و ذهنی است. شما حق دارید به عنوان یك تلقی شاعرانه آن را تحسین كنید اما نمی‏توانید آن را به عنوان یك معرفت تلقی كنید. اگر چنین كنید میان شناخت Subjective و شناخت objective خلط كرده‏اید. شناخت ذهنی را به جای شناخت عینی نشانده‏اید.

در دوران ما پوزیتویستها به شدت بر شعار عینی بودن معرفت اصرار می‏ورزند و ماركسیستها زیاد از عینی بودن معرفت دم می‏زدند و در نظر آنها همه بحثهای مذهبی و امثال آن، بحثهای Subjective محسوب می‏شد. آنها هر وقت می‏گفتند شناخت‏باید عینی باشد، یعنی باید منطبق و موافق با ماتریالیسم، آن هم از نوع دیالكتیكی و طرد كننده همه‏فلسفه‏هاو تفكرات معنوی باشد. به طور كلی هم كسانی كه معتقد به سیانتیسم هستند و علم (علوم تجربی) را كافی می‏دانند، بر این ابژكتیویته و عینیت‏شناخت، اصرار دارند. در دوران ما در مسائل انسانشناسی، بیش از همه «اسكینر» به این معنا نامبردار شده و اوست كه در رفتارگرایی یكسره می‏خواهد از انسان، شناختی به دست دهد، آنچنان كه علمای علوم طبیعت از اشیا و پدیده‏های طبیعی به دست می‏دهند. همانطور كه در علوم طبیعی بحث از خواص ماده می‏شود، و بحث فلسفی درباره جوهر مادی و حقیقت ماده جای چندانی ندارد، اسكینر هم هرگونه بحثی را كه مربوط به عالم درون انسان و انسان به عنوان یك جوهر باشد كنار می‏گذارد. او رفتار را بالنسبه به انسان، جانشین خاصیت‏بالنسبه به اشیا می‏كند و به طور كلی، اگر ما به تفاوت دو كلمه «محیط‏» و «عالم‏» در محیط بیرون و عالم درون توجه كنیم، باید بگوییم كه نوع نگرش اسكینر و واتسون و امثال آنها در انسانشناسی، مبتنی بر حذف هر نوع نسبت اعتباری بالنسبه به عالم درون است و توجه بسیار به محیط بیرون. دیگر سخن گفتن از عالم درون، به معنی فروغلتیدن در امور subjective و ذهنی واوهام و تخیلات است; و در محیط بیرون باید به دنبال شناخت عینی بود. پس اگر خلاصه‏ای از آنچه بنده به قصد تقریر محل نزاع عرض كردم بخواهم بگویم، این است كه مراد از این سؤال كه آیا انسانشناسی می‏تواند عینی باشد، در نظر بنده این است كه آیا می‏توان از انسانشناختی داشت، آنسان كه در علوم طبیعت از اشیای طبیعی و مادی حاصل می‏شود؟ آیا می‏شود انسان را بدینگونه شناخت؟ با طرح این سؤال وارد بحث می‏شویم.

قاعدتا یكی از خصوصیات شناخت عینی، استقلال و جدایی معلوم از عالم است. یعنی ما باید این را فرض بگیریم، چون در شناخت عینی اصرار می‏شود كه عالم خودش را از صحنه شناسایی دور كند و به كنار بكشد و اجازه بدهد كه معلوم آن چنان كه هست، شناخته شود. پس استقلال و تمایز میان عالم و معلوم از اصول مسلم شناخت عینی است. اینك می‏پرسیم: آیا چنین چیزی در انسانشناسی ممكن است؟ آیا می‏شود این شرط را در انسانشناسی رعایت كرد؟ آیا ممكن است انسان شناخته شود،بدون‏آنكه‏انسان در این شناخت دخالت داشته باشد؟ در اینجا ما با تفاوتی مواجه هستیم و آن این است كه در اینجا انسان نمی‏خواهد اشیا را بشناسد; بلكه می‏خواهد انسان را بشناسد و همین موضوع سبب تفاوت عمده می‏شود. ما می‏توانیم انسانشناسی را از یك حیث‏به دو نوع تقسیم كنیم; بگوییم انسانشناسی گاه خودشناسی است و گاه دیگرشناسی. یعنی یك وقت ما صحبت از انسانشناسی می‏كنیم و مرادمان شناخت انسانهای دیگر است. یك وقت صحبت از انسانشناسی می‏كنیم و مرادمان آن معرفتی است كه هر كس نسبت‏به خودش دارد. گفت: من چنینم دوست گویی چون بود آن خود دانم ندانم آن دوست(فرخی)

حالا هر كسی می‏خواهد آن خودش را بداند، تا بعدا برود سراغ اینكه دیگران چه هستند، آن یك بحث دیگری است. ما از مطلب خودشناسی شروع می‏كنیم. این شناخت‏خود و شناخت دیگران -یا خودشناسی و دیگر شناسی- ربط دارد به همان بحثی كه «باربور» در كتاب علم و دین، تحت عنوان «شناخت از دیدگاه عامل، شناخت از دیدگاه ناظر» مطرح می‏كند. دوستانی كه این كتاب را مطالعه كرده‏اند، می‏دانند كه یكی از اندیشه‏های مهم در آن، تمایز میان این دو نوع شناخت است كه ما كجا در شناخت انسان - در توصیف انسان - از دیدگاه عامل توصیف می‏كنیم، كجا از دیدگاه ناظر. آنجا كه انسان به خویشتن می‏نگرد و می‏خواهد خودش را با تامل در احوال درون خود بشناسد، و اندیشه‏ها و افكار خود را مبنای شناخت‏خود قرار می‏دهد، این شناخت‏شناخت از دیدگاه عامل است; و اما وقتی به رفتار بیرونی دیگران - آنچنان كه آرمان اسكینر است - از دور نگاه می‏كند، در این حالت این نوع دیگر شناسی، شناخت از دیدگاه ناظر به حساب می‏آید.

مطلب مهمی كه بعد از این تمایز باید به آن توجه كرد این است كه آیا شناخت انسان از خود، یك علم حصولی است‏یا علم حضوری؟ در مباحث علمی، در علوم طبیعی و تجربی، در آنچه در مغرب زمین شناخت objective و عینی تلقی شده، اصولا بحثی از علم حضوری نیست. نه‏تنها در علوم غربی بحثی از علم حضوری نیست، بلكه در فلسفه غرب هم علم حضوری جایگاه مهمی ندارد و فیلسوفانی مانند كانت كه همه فلسفه آنها به یك تعبیر بحث معرفت و علم است (به معنای وسیع كلمه) با آنكه به بعضی از نتایج علم حضوری بسیار نزدیك شده‏اند، اما به علم حضوری توجه نداشته‏اند. این شناخت عینی هم (شناخت مبتنی بر علم حصولی) در علم حصولی عالم از معلوم جداست و علم هرچیز دیگری است غیر از وجود عالم و معلوم; و آنچه از معلوم نزد عالم حاضر است، نه تنها خود واقعیت و حقیقت معلوم نیست، بلكه صورتی از معلوم است كه نزد عالم است.

اما در علم حضوری، معلوم با همه حقیقت و واقعیت‏خودش نزد عالم حضور دارد (شما تعریف علم حضوری و علم حصولی را می‏دانید و احتیاجی نیست كه درنگ بیشتری بر سر این تعریف و تمایز بكنیم). به هر حال در علم حضوری می‏دانید كه علم از عالم و معلوم جدا نیست،

یعنی عالم از معلوم جدا نیست و اتحادی میان علم و عالم و معلوم وجود دارد. انسان هنگامی كه به خود توجه می‏كند و می‏خواهد خود را بشناسد، عمدتا و اصولا خود را از رهگذر علم حضوری می‏شناسد. اینطور نیست كه مانند اشیای طبیعی در مقابل یك شی‏ء مغایر با خود، بیرون از خود قرار بگیرد، از آن صورتی بپذیرد و درباره آن سخنی بگوید. در اینجا انسان شبیه به یك آیینه‏ای است كه خم می‏شود تا خودش، خودش را تماشا كند; یعنی آیینه و آن كسی كه نقش آیینه را تماشا می‏كند و نقش آینه، هر سه یك چیز است.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.