جمعه, ۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 24 January, 2025
بن بست
● داستان زیر برداشتی آزاد از فیلم بن بست میباشد.
هیچ وقت باورم نمیشد مهمانی شب کریسمس به این جا ختم شود، جائی که برگشتی در آن نبود و به بنبستی خوفناک منتهی میشد. من، پدر، مادر، برادر و شوهرم سوار بر اتومبیل به سمت خانهٔ مادربزرگ راهی شدیم، همراه با هدایای کریسمس که هر کدام برای دیگری و البته پدر بزرگ و مادربزرگ خریداری کرده بودیم.
مادر جعبهٔ کیک را روی پای خود گذاشته و مشغول صحبت با پدر بود. برادرم مشغول گوش کردن به موسیقی بود و اصلاً حواسش به اطراف نبود. من هم غمگین و سر به زیر با هیچ کس صحبت نمیکردم زیرا در این اواخر تصمیم گرفته بودم از همسرم جدا شوم اما متوجه شده بودم که باردار میباشم و این موضوع مرا سر دوراهی گذاشته بود.
در همین افکار بودم که خوابم برد و وقتی چشمانم را باز کردم دیدم که در جادهای فرعی هستم. جادهای که پدر برای نزدیکی راه انتخاب کرده بود. چند دقیقهای از وارد شدن به جادهٔ فرعی نگذشته بود که ناگهان بهدلیل خواب آلودگی پدر، با ماشینی که از روبرو میآمد تصادف کردیم. خیلی وحشتناک بود و اصلاً فکرش را نمیکردیم. زمانی که همگی از ماشین پیاده شدیم هیچ چیز در اطراف خود ندیدیم و انگار توهمی بیش نبود و همهٔ آن را در خواب دیده بودیم. هر کدام به دیگری تسلی خاطر میداد. سوار بر ماشین شدیم من از پدر خواستم که اگر خسته است رانندگی را من به عهده بگیریم ولی پدر گفت: که خوب است و مشکلی ندارد.
شاید نیم ساعت از این موضوع نگذشته بود که پدر ماشین را نگه داشت. مادرم که چرت میزد چشمانش را باز کرد و گفت: چی شده؟
پدر رو به ما کرد و گفت۶ شما هم دیدید؟!
شوهرم گفت: اوه، بله۱ اما یک زن تنها با بچهای در بغل در این جادهٔ خلوت چه میکند؟
پدر از ماشین پیاده شد و به سراغ آن زن رفت. از او پرسید چه شده، چرا تنها است؟ آن زن هیچ نگفت و همینطور خیره پدر را نگاه میکرد. پدر به خیال این که او هم تصادف کرده و در اینجاده سرگردان شده از برادرم خواست تا پیاده شود و تا کلبهای که چند دقیقه پیش دیده بودیم و ما آن زن را که نوزادی هم در آغوش داشت با خود ببریم شاید بتوانیم با تلفنی که در کلبه خواهد بود پلیس را خبر کنیم.
من گفتم: پدر میشود من پیش مادر بنشینم؟ پدر قبول کرد و من کنار مادر نشستم. پدر دور زد و به طرف کلبه برگشت. به کلبه که رسیدیم من و پدر و مادر پیاده شدیم و داخل کلبه رفتیم. اینطور که از ظاهر امر پیدا بود کلبه متعلق به جنگلبان بود. پدر فندک خود را روشن کرد و دنبال تلفن گشت، تلفنی خیلی قدیمی و گرد و خاک گرفته در گوشهٔ اتاق پیدا کرد اما قطع بود. ما از کلبه خارج شدیم، به نزدیک ماشین که رسیدیم اثری از شوهر و برادرم و آن زن ندیدم. ناگهان برادرم از پشت درختهای آن طرف جاده بیرون آمد.
من گفتم: پس شوهرم کجاست؟ آن زن چه شد؟
همه متعجب اطراف را گشتیم اما اثری از آنها نبود. ناگهان از آنسوی جاده، مخالف جائی که ایستاده بودیم نور اتومبیلی چشمان ما را زد، با کنجکاوی به طرف اتومبیل نگاه کردیم. همینطور که اتومبیل از جلوی ما رد میشد چیزی عجیب دیدیم که همگی از ترس و وحشت جیغ کوتاهی در دل کشیدیم. آن یک ماشین نعشکش خیلی بزرگ به رنگ سیاه بود که همهٔ شیشههایش به جز شیشهٔ عقب سیاه بود. ناگهان من جیغ بلندی کشیدم و دنبال ماشین دویدم، چون شوهرم درون ماشین بود و بهطرز وحشتناکی مشت به شیشهٔ عقب میزد. پدر ماشین را روشن کرد و دنبال ماشین به راه افتادیم. من را هم در راه سوار کرد ولی کمکی که رفتیم نور اتومبیل خاموش شد و ما دیگر ماشین نعشکش را ندیدیم.
من خیلی وحشت زده شده بودم! کمی که جاده را پیمودیم ناگهان برخورد چیزی با لاستیک ماشین ما را متوقف کرد. همه از ماشین پیاده شدیم. کمی که جلو رفتیم تا ببینیم چه بوده ناگهان با جسد متلاشی شده همسرم که با چاقو تکهپاره شده و سوخته بود مواجه شدیم. من با دیدن این صحنه بیهوش شدم.
وقتی به هوش آمدم پدر مشغول رانندگی بود و چهرهٔ مادر نگران.دیگر نمیتوانستم حرف بزنم، درون خود عذاب وجدان داشتم. فکر میکردم اگر من توجه بیشتری به او کرده بودم و او تنها نمیگذاشتم شاید اینطور نمیشد. دوباره چشمانم را بستم و با توقف دوبارهٔ ماشین چشمانم را باز کردم. پدر و برادرم از ماشین پیاده شدند تا کالسکهای را که وسط جاده بود بررسی کنند. برادرم کالسکه را زیرو رو کرد و بعد آن را هل داد به کنار جاده، دوباره برگشتند طرف ماشین ولی تا پدر خواست راه بیفتد دوباره کالسکه بهطور عجیبی به وسط جاده آمد. پدر ماشین را گاز داد و به سرعت از روی کلاسکه رد شد.
چند دقیقه که گذشت برادرم گفت: اگر میشود کنار جاده بایست چون کاری دارم. پدر ماشین را نگه داشت؛ ما منتظر برادرم شدیم اما هرچه صبر کردیم برنگشت. پدر آنجا را که برادرم رفته بود گشت، من هم اطراف دیگر را اما خبری از او نبود. مادر از دل شوره و نگرانی گریه میکرد و برادرم را صدا میزد. ناگهان دوباره نور ماشین نعشکش و عبور آن از جلوی ما و التماس و مشتهای برادرم به شیشهٔ عقب ماشین همه را به وحشت انداخت. اینبار دیگر من و پدر و مادر هر سه بهدنبال ماشین دویدیم. ناگهان نعشکش ایستاد و برادرم را از ماشین به بیرون پرتاب کرد. ما سریع خودمان را به بالای سر او رساندیم اما برادرم به مشتی استخوان تبدیل شده بود و جسد او را سوزانده بودند از هراس این حادثه مادر جیغ کشید و از هوش رفت. من و پدر، او را به ماشین رساندیم.
پدر گفت: باید جسد او را برداریم و داخل ماشین بگذاریم. ما هم همهٔ هدایا را که درون صندوق عقب ماشین گذاشته بودم خال کردم و برادرم را درون ماشین گذاشتیم. من ناگهان تفنگ شگارئی را که بهعهوان هدیه کریسمس برای پدر خریده بودم به خاطر آوردم، کادوی اطراف آن را باز کردم و آن را به پدر دادم. پدر تشکر کرد و گفت: باید از این به بعد حواسمان به جاده و اطراف باشد و به هیچ عنوان توقف نکنیم و هرچه زودتر خودمان را به جادهٔ اصلی برسانیم. سوار ماشین شدیم و پدر حرکت کرد.
من گفتم: پدر متوجه شدهاید؛ هربار که ما به بهانهای توقف کردهایم یک نفر را از دست دادهایم؟ دیگر نباید ماشین را نگه دارید، من فکر میکنم همهٔ این قضایا زیر سر همان زن باشد. پدر وحشتزده به من نگاه کرد. ناگهان صدای مادر ما را بعه خود آورد. مادر غم از دست دادن برادر را نتوانسته بود تحمل کند و مشاعرش را از دست داده بود. پدر خیلی ناراحت بود و مترب مادر را از توی آنیه نگاه میکرد.
مادر میگفت: هر وقت به منزل مادربزرگ رسیدیم باید یک دوش بگیریم و شب خوبی را بگذرانیم. او فکر میکرد من و برادرم کوچک هستیم و مرتب اسم برادرم را به زبان میآورد و کارهائی را که در کودکی برای او انجام داده بود دوباره میخواست انجام دهد. میگفت بیائید یک شعر بخوانیم و خودش شروع به خواندن کرد. ناگهان سکوت کرد و گفت: وای نگاه کنید همه دوستانمان بیرون برای ما دست تکان میدهند و با گفتن همین حرف ناگهان در ماشین را باز کرد و بیرون پرید.
پدر سریع ماشین را متوقف کرد و بیرون رفتیم اما خبری از مادر نبود، فقط یک لنگه کفش مادر را پیدا کردیم. دوباره همان نعشکش شوم. پدر دیگر از خشم و نفرت تنفگش را به طرف ماشین نشانه رفت و چند تیر پیاپی به طرف آن شلیک کرد.
ناگهان ماشین ایستاد و چیزی را از ماشین به بیرون پرتاب کرد، مادر بود. او از چای خود بلند شد و بهطرف ما آمد. پدر که هم عصبی بود و هم خوش حال به مادر کمک کرد ولی ناگهان ایستاد و گفت: این چیه در پشت سرت؟ من پشت سر مادر را نگاه کردم و از وحشت جیع کشیدم. سوراخ بزرگی پشت سر مادر ایجاد شده بود. مادر که خودش متوجهٔ این موضوع شده بود شروع کرد به جیغ زدن و در همان لحظه از ترش و وحشت زخمی که در سرش ایجاد شده بود جان خود را از دست داد. من و پدر دقایقی را بالای سر مادر اشک ریختیم سپس او را بلند کرده به ماشین منتقل کردیم و خودمان نیز سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
من دیگر گیج شده بودم نمیتوانستم چیزی را درک کنم. نگاهی به ساعتم انداختم اما ساعت روی هفت و پانزده دقیقه خوابیده بود. از پدر ساعت را پرسیدم، ساعت او نیز در همین وقت خوابیده بود. گفتم: فکر میکنم الان سه یا چهار ساعتی هست که در این جاده هستیم ولی چرا به پایان نمیرسیم؟
پدر گفت: هیچ تابلو مشخصهای هم در جاده نیست! فکر میکنم بهتر است از ماشین پیاده شده و وارد جنگل شویم شاید راهی پیدا کنیم. من موافقت کردم. هر دو از ماشین پیاده شدیم و راه جنگل را در پیش گرفتیم مقداری راه که پیودیم از دور نور ماشینی را دیدیم، خوش حال به طرف جاده رفتیم ولی وقتی به ماشین رسیدیم با کمال تعجب دیدیم که ماشین خودمان است. ولی چه کسی چراغهای آن را روشن کرده بود؟ این خیلی عجیب و هولناک به نظر میرسید.
ما دوباره با ترس و لرز سوار ماشین شدیم. پدر گفت: دخترم فکر میکنم ما داریم دور خودمان میچرخیم. این جاده راه به هیچ جائی ندارد، بنبست است. من سرم را درون دستانم گرفته بودم و به شدت گریه میکردم.
ناگهان پدر گفت: نگاه کن یک کلبه! ماشین را نگاه داشت و ما هم درون کلبه را بررسی کردیم اما این بار نتوانستیم حتی تلفنی پیدا کنیم. از کلبه خارج شدیم، همان زن کنار جاده ایستاده بود. پدر بهطرف او دوید و با داد و فریاد و عصبانیت به من گفت: این همان زنی است که همهٔ بدبختیهای امشب بهخاطر اوست. اما به یکباره آن زن راه خود را به درون جنگل باز کرد و پشت درختی ناپدید شد. پدر که دیگر عصبانیت و ترس جای هیچ گونه منطقی برایش نگذاشته بود درون جنگل شد. من هرچه او را صدا زدم دیگر نه او را دیدم و نه صدایش را شنیدم فقط بعد از چند دقیقه صدای چند تیر و نالهٔ پدر که گوش مرا آزرد! همانجا بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم وسط جاده دراز کشیده بوم و جسد چند نفر درون کاور مخصوص اجساد در کنارم بود و نعشکش هم کمی آن طرفتر با چراغ خاموش پارک کرده بود.
من با وحشت از جای خود بلند شدم و جسدها را یکییکی نگاه کردم. یکی شوهرم، یکی برادرم، یکی مادرم و آخری هم پدر بیچارهام. همینطور که در حال گریه کردن بودم همان زن با بچهٔ در بغل بالای سر من ایستاده بود و با وحشت خود را عقب کشیدم. زن گفت: نترس تو زنده خواهی ماند. ناگهان با جیغی ممتد در بیمارستان از حالت کما خارج شدم.
سه روز بود که به کما رفته بودم و پرستاری که بالای سر من بود این طور برایم تعریف کرد که سه شب پیش اتومبیل ما با اتومبیل زن و بچهای در جاده تصادف کرده و آن مادر و بچهجان خود را از دست دادهاند و ماشین ما هم در همان حادثه به پائین دره پرتاب شده و پدرم و مادر و برادر و همسرم هم جان خود را از دست دادهاند. فقط من را صاحب یک نعشکش که از همان جاده رد میشده نجات داده و به بیمارستان رسانده است.
اوه خدای من... همهٔ اینها حقیقت داشته؟!!! اما نه توهمی بیش نبوده است...!
اسماعیل راهنمائی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست