جمعه, ۲۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 17 May, 2024
مجله ویستا

تئاتر شهری که من دیدم


تئاتر شهری که من دیدم

دهه ۵۰ به تهران آمدم که شهر رونقی داشت, که من شهرستانی آن هم کویری را جذب و جلب خود کرد فاصله دانشگاه تهران تا چهارراه انقلاب فعلی که پارک دانشجو در آنجا واقع است, با اون شلوغی همیشگی و نئون های رنگارنگ, راسته روبه روی تئاتر شهر با دو, سه رستوران و یکی, دو تا بستنی فروشی, بستنی فروشی سر چهارراه که سنتی بود و آب هویجی که قاطی بستنی می کرد با اون فالوده شیرازی و مردی ریزنقش اما پرجنب و جوش که آن را اداره می کرد, مردی که سخت و تند و بداخلاق بود

دهه ۵۰ به تهران آمدم که شهر رونقی داشت، که من شهرستانی آن هم کویری را جذب و جلب خود کرد. فاصله دانشگاه تهران تا چهارراه انقلاب فعلی که پارک دانشجو در آنجا واقع است، با اون شلوغی همیشگی و نئون های رنگارنگ، راسته روبه روی تئاتر شهر با دو، سه رستوران و یکی، دو تا بستنی فروشی، بستنی فروشی سر چهارراه که سنتی بود و آب هویجی که قاطی بستنی می کرد با اون فالوده شیرازی و مردی ریزنقش اما پرجنب و جوش که آن را اداره می کرد، مردی که سخت و تند و بداخلاق بود.

مشتری و کارگر و پرسنل سرش نمی شد و اون پایین تر، بستی فروشی که مردی خوش اخلاق و با حوصله آن را اداره می کرد و میز و نیمکتی و محلی برای گپی دوستانه.این مرد از ظرافت، اسم بستنی فروشی خود را - خوش مرام - گذاشته بود، شاید طعنه یی به بستی فروشی بالا دست که تندخو بود. ظهرهای دانشکده حقوق با اون جمع صمیمی قدم زنان پشت ویترین کتابخانه ها را دید می زدیم و حسرت کتاب های تازه انتشاریافته، گفتی و گپی و شعری. نمی دانستیم داریم جوانی را هدر می دهیم.در حالی که، شعر استاد شفیعی کدکنی را می خواندیم - به کجا چنین شتابان - و قدم ها تندتر می شد تا چهارراهی که امروز انقلابش می خوانیم، خنده یی که بریم بستنی فروشی مرد پرجنب و جوش و اخم و تخم مرد ریزنقش بستنی فروش را ببینیم، اگه بچه ها حوصله داشتن که با مرد بستنی فروش کل کل کنند می ایستادیم و چه شور و شوقی، اگر دل و دماغی نبود روانه بستنی فروشی خوش مرام می شدیم، اما از هر دو بستی فروشی ساختمان دایره شکل تئاتر شهر پیدا بود؛ ساختمانی که می گفتند تازه ساخته شده با ستون های بلند و تاجی که دور تا دور فضای دایره شکل آن را دربر گرفته بود. دیوارهای سنگی و نرده های آهنی پارک دانشجو این ساختمان را درون باغی قرار داده بود که حسرت می خوردی چرا فضای اطراف این ساختمان به شدت زیبا که فکر نمی کردی چندین سالن را درون خود جای داده باشد باید حفاظ و نرده هم داشته باشد. گذشت ایام درس و دانشکده را به پایان برد و من شدم کارآموز وکالت. حدفاصل فارغ التحصیلی تا کارآموزی وقفه یی افتاد که سری به پارک دانشجو و حتی بستنی فروشی های روبه روی آن بزنم، تا بخت یاری کرد وقتی سر زدم، دیگر از بستنی فروشی سر چهارراه خبری نبود.دلتنگ مرد بستنی فروش پرجنب و جوش ریزنقش که با اخم خود و حرف های بعضاً تلخی که می زد که تا عمق جان می خندیدی، شده بودم.

جای بستی فروشی، ساختمانی چهار طبقه سر برآورده بود و ناگهان من شدم ساکن این ساختمان که پنجره اتاقم درست روبه روی بنای دایره شکل تئاتر شهر گشوده می شد که تا هنوز می شود. مرد ریزنقش پرجنب و جوش شد مالک دفتر کار من و باز حال و هوای دوره دانشکده را هر از گاهی با او مرور می کردم. با اهالی چهارراه شدم همسایه و باز بنای دایره شکل تئاتر شهر روبه رویم بود و دوره تنهایی و مجردی که بیشتر اوقات به سالن های تئاتر شهر کشیده می شدم و از زبان این و آن شرح حال مجموعه یی که سال ها ذهنم را به خود مشغول داشته بود را می شنیدم.

می گفتند وقتی برج آزادی که آن زمان شهیادش می نامیدند به عنوان سمبل تهران و در آغاز ورودی تهران یعنی ورودی فرودگاه ساخته می شد، قرار بود ساختمان دایره شکل تئاتر شهر وسط چهارراه ساخته شود، اراضی اطراف را در طرح قرار دادند تا خریداری شود و میدانی بزرگ احداث که وسط این میدان، ساختمان دایره شکل تئاتر شهر با راهروهایی که از اطراف دسترسی به ساختمان تئاتر را آسان می کرد احداث شود. شایعه یی که محل احداث تئاتر شهر را از وسط میدان به زاویه پارک دانشجو کشانده بود،این بود که ساختمان قرینه یی می شود برای برج آزادی که در یک خط مستقیم ساخته می شوند و چون تئاتر شهر محل برگزاری نمایش است و هنرمندان مورد علاقه مردم، رونق این تئاتر باعث می شود علاوه بر چشم اندازی که قرینه برج آزادی است، رونق بسزای آن هم رقیب پرقدرت آن. چه این شایعه درست باشد چه نه، اگر به واقع در آن روزگار عقل سلیمی به کار می افتاد و ساختمان دایره شکل تئاتر شهر را وسط میدانی قرارمی داد که چشم اندازی دل انگیز پیدا می کرد، به سرنوشت امروز گرفتار نمی آمد.

من که ۳۰ سالی می شود هر روز ده ها بار از پنجره اتاقم چشمم به این ساختمان زیبای مدور می افتد، بیش از همه دل نگران غربت غریبانه این بنای به شدت زیبا هستم، آن روز که غلامحسین کرباسچی دستور برداشتن دیوارهای سنگی و نرده های آهنی پارک دانشجو را صادرکرد و این ساختمان مدور، زیباتر از همیشه خود را نمایاند، تا آن شبی که صدای دلهره آور بولدوزر پارکینگ اختصاصی چسبیده به این ساختمان را زیر و رو می کردند چند سالی نگذشته بود، قصه پارکینگ اختصاصی هم از زبان مردم این حوالی شنیدنی است. می گفتند این زمین را وقف تئاتر شهر کردند تا در زمانه نمایش، اتومبیل های میهمانان، مزاحم اهالی محل نباشند. اول مسجدی در گوشه این پارکینگ که پذیرای مومنان در زمان مناسبت های مذهبی بود سر برآورد و سپس تابلویی که در این محل، مجتمعی فرهنگی، مذهبی ساخته خواهد شد و در آن تابلو آمده بود که نقشه مجتمع به وسیله استادان فلان دانشگاه طراحی شده تا همگونی و همخوانی بین ساختمان مدرن تئاتر شهر و مجتمع مذهبی که باید از اسلوب خاص معماری مذهبی تبعیت کند فراهم باشد.

آن شب که فریاد بولدوزرها آرامش اهالی چهارراه را به هم ریخت و هنوز اوایل شب بود و کسبه محل دل نگران ساختمانی که سال ها روزی چندین بار او را دیده و به دیدنش عادت کرده بودند دور هم جمع شدیم، از یکدیگر فضاهای مذهبی اطراف را که سال هاست مورد استفاده قرار می گیرد، پرسیدیم. به راستی آیا سرانه یی برای احداث مسجد از نظر تراکم جمعیت در نظر گرفته نشده است؟ یعنی مساجد را با تکیه بر بافت جمعیتی احداث نمی کنند؟ این منطقه کمتر مسکونی و بیشتر تجاری است، چندین مسجد کوچک و بزرگ دارد که یکی از آنان در چهارراه جمهوری، معروف است که بزرگ ترین مسجد تهران است و بعد از انقلاب ساخته شده و مسجد امام صادق هم در میدان قدس - که کاش مسجد قدس نام می گرفت - مسجد سجاد آن طرف تر که به خاطر نام معمار آن - لرزاده - از شهرتی درخور برخوردار است و چندین مسجد دیگر.

صحبت این بود آیا لازم است کنار تنها تئاتر نمایشی کشور، بنایی مذهبی ساخته شود؟ آیا در ذهن مردم نوعی رقابت غیرلازم بین مسجد و تئاتر متبادر نمی شود؟ آیا تضادی پیش نخواهد آمد که مثلاً فلان نمایشنامه که طرفداران بیشماری دارد فضای تئاتر شهر را پرجنب و جوش و درست در ساعاتی که روح دلنواز مذهبی پراکنده است مسجد خلوت باشد؟ اینها و ده ها سوال دیگر، دلشوره اهالی محل بود که در صدای غرش بولدوزرها گم می شد. چاله یی کنده شد و چند ستونی سربرآورد و حصاری آهنی دور پارکینگ و....سال ها از آن تاریخ که بولدوزرها با غرش خود آرامش چهارراه انقلاب را به هم ریختند می گذرد. چاله که نه، چاهی با مساحتی ظاهراً ۱۲ هزار متر کنده شد و از آن تاریخ رها شد. سالن تئاتر شهر در پی گودبرداری چاله چند هزار متری شکاف برداشت، او را مرمت کردند، مدتی تئاتر تعطیل شد، دوباره بازگشایی شد اما شکاف به وجود آمده ظاهراً این روزها با عمقی بیشتر ترک برداشته است. اما چاله همچنان پشت حصار آهنی خود بی تحرک چشم انتظار فروریختن سالن مدور تئاتر شهر است. مسجد مکانی مقدس است، اما نباید غریب باشد.

به مساجد اطراف این چهارراه در روزهای مذهبی از محرم و صفر گرفته تا ماه رمضان سری بزنید، متاسفم بگویم با کمترین ظرفیت خود فعالند و در بیشتر ایام قفلی بر درهای اصلی، اما این تئاتر شهر است که دارد فرومی ریزد. مسجد در جای خود مقدس است، مکان مذهبی قابل احترام است، اما تئاتر شهر این یادگار هنر ایرانی و اسلامی را که با غربتی غریبانه تن به آوار و ویرانی می دهد را نجات دهید. دوباره چاله را به حالت اول درآورید. این تنها راه باقی مانده است. فاصله بنای تئاتر شهر تا چاله دهن گشاده رها شده به امان خدا چند متری فاصله نیست. با خود می گویم آیا کسی نیست که نیم نگاه به تاریخ داشته باشد. در تنهایی دیوان خاقانی را ورق می زنم قصیده - ایوان مدائن - وصف الحال است.چند بیتی از آن را می خوانیم؛

هان ای دل عبرت بین از دیده عبر کن هان/ ایوان مدائن را آیینه عبرت دان /یک ره ز لب دجله منزل به مدائن کن / وز دیده دوم دجله بر خاک مدائن ران/دندانه هر قصری پندی دهدت نو نو/ پند سر دندانه بشنو ز بن دندان /گوید که تو از خاکی و ما خاک توایم اکنون/ گامی دو سه بر ما نه و اشکی دو سه هم بفشان

ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما.... دیوان خاقانی را می بندم و از پنجره اتاقم به بنای مدور تئاتر شهر خیره می شوم راستی آیا این بنا فرو خواهد ریخت. پسران و دختران جوان، مردان و زنان اطراف بنای دایره شکل در حرکتند.آیا روزی این جنب و جوش خاموش خواهد شد؟

آن سوتر دیواره آهنی اطراف چاله بزرگ را می بینم. آیا بنایی، حتی مسجد، با طرحی که به یقین نمی تواند مشابه تئاتر شهر باشد در این چاله احداث خواهد شد، آن روز ناهمگونی این دو بنا را چگونه هضم خواهیم کرد، آیا کسی نیست از سر ترحم به این تنها تئاتر کشور مهربانانه تر نگاه کند و با توجه به مساجد اطراف تئاتر شهر از خیر مجتمع فرهنگی - مذهبی در مکان غیرمأنوس با فضای تئاتر شهر چشم بپوشد و آن فضا را به حالت اول درآورد.

نعمت احمدی