شنبه, ۱۶ تیر, ۱۴۰۳ / 6 July, 2024
مجله ویستا

آرزوهای دراز، عقل انسان را می‏برد


آرزوهای دراز، عقل انسان را می‏برد

غفلت و نداشتن چشم باز و گوش شنوا حاصل شده و انسان را به مرحله نیستی و نابودی می کشاند.
روزی روزگاری نه در زمان‌های دور، در همین حوالی مردی زندگی می‌کرد که همیشه از زندگی خود گله‌مند …

غفلت و نداشتن چشم باز و گوش شنوا حاصل شده و انسان را به مرحله نیستی و نابودی می کشاند.

روزی روزگاری نه در زمان‌های دور، در همین حوالی مردی زندگی می‌کرد که همیشه از زندگی خود گله‌مند بود و ادعا می‌کرد «بخت با من یار نیست» و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی‌یابد.

یکی از دوستانش وی را پند داد: تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد پیردانا برود. او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: ای مرد کجا می‌روی؟

مرد جواب داد: می‌روم نزد پیردانا تا بختم را بیدار کند، زیرا او پیری بس تواناست!

گرگ گفت: می‌شود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می‌شوم؟ مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.

او رفت و رفت تا به مزرعه‌ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می‌کردند. یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت: ای مرد کجا می‌روی؟

مرد جواب داد: می‌روم نزد پیر دانا تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او پیری بس تواناست!

کشاورز گفت: می‌شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمی‌کند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است؟ مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.

او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ. حاکم آن شهر او را خواست و پرسید: ای مرد به کجا می‌روی؟

مرد در جواب همچون دفعات قبل برای حاکم آن شهر کامل توضیح داد.

حاکم گفت: آیا می‌شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می‌برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده‌ام؟ مرد قبول کرد و بازهم به راه خود ادامه داد.

پس از راهپیمایی بسیار بالاخره پیردانا را که در پی‌اش راه‌ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد.

پیر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت: از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر! و مرد با بختی بیدار باز گشت...

به حاکم شهر نظامیان گفت: تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می‌دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده‌ای، در هیچ جنگی شرکت نمی‌کنی، از جنگیدن هیچ نمی‌دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی‌شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می‌آزارد. و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غم‌خوار باشد و همراز، مردی که در جنگ‌ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد.

حاکم اندیشید و سپس گفت: حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم.

مرد خنده‌ای کرد و گفت: بخت من تازه بیدار شده است، نمی‌توانم خود را اسیر تو کنم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است! و رفت...

به دهقان گفت: وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست.

کشاورز گفت: پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو است.

مرد خنده‌ای کرد و گفت: بخت من تازه بیدار شده است، نمی‌توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می‌خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است! و رفت...

سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!

شما اگر جای گرگ بودید چکار می‌کردید؟

بله. درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می‌کردید، مرد بیدار بخت قصه‌ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.

یکی از عوامل‏«غفلت‏» آرزوهای دراز و دست نیافتنی است، زیرا تمام فکر انسان را مشغول ساخته و از سایر امور غافل می‏سازد. امیرمؤمنان علی علیه السلام در خطبه‏ معروف به دیباج می‏فرمایند:«و اعلموا عباد الله ان الامل یذهب العقل و یکذب الوعد ویحث علی الغفلهٔ و یورث الحسرهٔ، بدانید ای بندگان خدا! آرزوهای دراز، عقل انسان را می‏برد و وعده قیامت را دروغ می‏شمارد و انسان را بر غفلت ترغیب می‏کند و سرانجام، حسرت به بار می‏آورد.

http://www.mstory.mihanblog.com