دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

قدیس سپیده دمان


قدیس سپیده دمان

سرازیری تپه, از لابه لای در باز, میانة صحنه دیده می شود که بهار آن را سبز کرده است و منظره ای خیره کننده از گلها به وجود آورده دارد جوی آبی از میان چمنها نمایان است صدای آرام جریان آب شنیده می شود نور زرد کم رنگ خورشید که طلا کاری شده به نظر می رسد روی تختی افتاده که لیستا با چشمهای بسته بر آن دراز کشیده است

▪ کاراکترها:

ـ گویدو:شوهر لیستا/ شاعری جوان

ـ لیستا:‌زن گویدو

ـ پیا:‌زن همسایه

سال ۱۲۱۵ پس از میلاد. اتاقی در خانة گویدو، روی تپة نزدیک بواگنا. کاشانة فقیرانه‌ای که بدون توجه از آن نگهداری شده است. در سمت چپ و جلوی صحنه یک تخت هست. دست‌نوشته‌های کاغذی روی زمین و نزدیک تخت، پراکنده‌اند؛ روی میزی هم با این نوشته‌های ریخته و پاشیده، پوشیده شده است و چینی بدلی‌ای هم پشت دیوار عقبی اتاق، سمت راست قرار دارد؛ بیرقهای سنگی‌ای هم هست که دو تا پوستین روی آنها پهن شده است.

سرازیری تپه، از لابه‌لای در باز، میانة صحنه دیده می‌شود که بهار آن را سبز کرده است و منظره‌ای خیره‌کننده از گلها به وجود آورده دارد؛ جوی آبی از میان چمنها نمایان است. صدای آرام جریان آب شنیده می‌شود. نور زرد کم‌رنگ خورشید که طلا‌کاری شده به نظر می‌رسد روی تختی افتاده که لیستا با چشمهای بسته بر آن دراز کشیده است. «پیا» در نزدیکی بخاری بزرگ دیواری نشسته و پوست نخود فرنگیها را می‌کند. او زن روستایی کوچک‌اندامی است که روسری بر سر دارد و صورت چروکیده‌اش مثل یک جوز قهوه‌ای به نظر می‌‌آید. «گویدو» در حالی که دستش را زیر چانه گذاشته و صورتش رو به دیوار است روی میز نشسته ؛

پیا: گویدو! گویدو! تو تا حالا هیچ صحبتی نکردی. نه یک کلمه خوندی و نه چیزی نوشتی! لرد عزیز شیر توی میدو اسیسی دیگه روی سنگ نمی‌شینه؛ به خودت نگاه کن گویدو!

گویدو: [بدون نگاه کردن به او چرخی می‌زند.] بله، پیای پیر. همسایة خوب.

پیا: بله، پیای پیر! خودتو زیاد ناراحت نکن گویدو! لیستا پیش از اینکه بهار بیاد خوب می‌شه.

گویدو: بله، شاید لیستا خوب بشه... آه خدای بزرگ!

پیا: خب، بعد چی؟

گویدو: اما فقط لیستا که نیست، من مجبورم همة ماه رو مثل یک پرستار تو خونه بمونم؛ اون، اینجا دراز کشیده، این کوچولو از جاش هم جم نمی‌خوره! اون‌وقت من... بدون حقوق مجبور به قرض گرفتن می‌شم باید اوضاع خونه رو، رو به راه کنم؛ در حالی که وجودم و روحم و هنرم داره، زنگ می‌زنه. روحم از تشنگی مقدسی داره می‌سوزه، شقیقه‌هام می‌زنه، رگهام آتیش می‌گیره، ولی برای همة این اندوههای تاریک و آرزوهای مبهم، نه یک کلمه، نه یک آواز و هیچ شعری نمی‌یاد... وای خدای مقدس! این نیازها نطق منو کور کرده.

پیا: طرف تو خیلی گرمه، خورشید هنوزم روی دیوار افتاده.

گویدو: این، اون خورشیدی نیست که منو دیوونه کنه، پیا! نمی‌بینی چقدر آب رفتم؟ نشنیدی که اون گویدوی پروجیا چقدر رشد کرده؟ یا یوجولینو که چه دیر تو مهمونی بزرگ شب کاردینال ایستر پیشرفت کرد، گویدو یکی از مهم‌ترین شعرهاشو خوند و صفحه‌‌هایی از غزلهای نفرین‌شده‌اش رو برای مهمونها دکلمه کرد.

پیا: گویدوی جوون پروجیای، دوست تو؟

گویدو: آره! وقتی که کارش تموم شد، دوک از تخت پادشاهی پایین اومد تا دست گویدو رو متواضعانه ببوسه و گفت: «این شاعر شهریار است.»

پیا: دوک مدونا رو بوسید؟

گویدو: و من، ای خدا، اگه این زندان که دارم توش جون می‌کنم رو بشکنم ممکنه که امتیاز بیشتری داشته باشم؟

پیا: آروم صحبت کن، خوابش سبکه. راه اینم به اندازة تو سخته. تو تموم مدت سال، تا وقتی که بیمار شد به اینجا اومدین، روی تختش دراز کشیده و از درد داشته می‌ترکیده. این طفل معصوم که زن توئه... عشق توئه...

گویدو: اوه... بله، درسته، اون منو دوست داره، اون منو دوست داره. منم اونو دوست دارم. این وضع، مراقبت از اون رو غمگینانه‌تر می‌کنه و شعر گفتن سخت‌تر می‌شه.

پیا: و اون پریده‌رنگ‌تر از پیش می‌شه... و باز هم پریده‌ رنگ‌تر.

گویدو: نگاه کن پیا، ببین اون بیماری کهنه چطور مثل یک مرده روی صورتش خوابیده حالا، حالا من مطمئنا‌‌ً باید یک شعر بگم! و شاید هنوز وقتش نباشه خاکسترها و خرابه‌های روحم، درونم رو متراکم و انباشته می‌کنه.

پیا: نه، بذار رؤیاهات بگذره. به خودت نگاه کن. ببین چطور رنگت پریده! لرد عزیز رگهای کوچک و آبیش چقدر می‌درخشند.

گویدو: تو خیلی مهربونی، همسایة خوب. به اینجا می‌آی و تو کارهای خونه کمک می‌کنی و این خیلی عجیبه؛ با اینکه دلمون چشمة محبت ماست، اون رو خوب نمی‌شناسیم، برای همین من همیشه تو درونم صدای رنگی رو می‌شنوم که منو به طرف خودش می‌کشونه.

پیا: اگه من نخودفرنگیها رو توی شیر بپزم شاید... تو فکر می‌کنی این طفل معصوم بخوردش؟

گویدو: برای اینکه دنیای تو دنیای من نیست، دوست پیر مهربون!

پیا: چرا نمی‌ری یه کم قدم بزنی، گویدو؟ من یه ساعت دیگه اینجا می‌مونم.

گویدو: پس من می‌رم پیا. ولی زیاد دیر نمی‌کنم، خیلی زود برمی‌گردم تا به کارهای سخت روزمره برسم. مطمئن باش؛ این کارها برای من مثل افسار کوتاهیه. [بیرون می‌رود. لیستا روی تخت خواب چشمهایش را باز می‌‌کند.]

لیستا: پیا!

پیا: بله عزیزم.

لیستا: پیا، بالش منو برگردون دارم خفه می‌شم.

پیا: تو اونجا خوب نخوابیدی!

لیستا: من اصلا‌ً نخوابیدم

پیا: یا مریم مقدس! تو نخوابیدی.

لیستا: فکر می‌کنی من نفهمیدم، پیا!؟ این ماه تو فکر آخر و عاقبت گوید‌و کم خوابیدم. من درگیری روحی اون رو درک می‌کنم... شعرهاش کجان... شهرت بزرگی در انتظارشه... لعنتی، لعنتی، اون با اعتصاب کردنش منو خرد کرد... من شب به شب گوش می‌کردم و صدای ناله‌شو تو خواب می‌شنیدم.

پیا: این به دلیل عشقش به توئه، لیستا.

لیستا: پدر روحانی دهکده سینه صاف کرد و گفت؛ که خداوند مرا فرستاده و مریضی من برای بردبار ساختن گویدو تنبیهی الهیه... اونا فکر می‌کردن من خوابم...

پیا: تو تا حالا توی خواب دیدی که اون تو رو دوست داشته باشه، لیستا.

لیستا: آره، یه مقدار دوست داره. اما با شکوهی بیشتر... منم اونو همین طور دوست دارم. اوه، مادر مقدس! پس کی برای من مرگ خواهی فرستاد. اوه، مادر مقدس! من هنوز دراز کشیده‌ام!

پیا: عاقل باش، لیستا. خدا رو گول نزن.

لیستا: مرگ، خواهر همة آنهایی است که گریه می‌کنند، پیا.

پیا: فرزندم، فرزندم سعی کن بخوابی.

لیستا: برای تو سعی می‌کنم.

پیا: خیلی خوب، حالا بخواب، من تختتو صاف می‌کنم [پیا شروع به صاف کردن رو‌تختی می‌کند. ناگهان می‌ایستد تا به صدایی گوش کند.] هیس!

لیستا: چیه، پیا؟

پیا : صدای پا. نگاه کن اون راهبه... ‍[فرانسیس از اسیسی کنار در می‌آید]

فرانسیس من امروز غذا نخوردم، شما چیزی ندارید، من بخورم.

پیا: متأسفم برادر بیچاره، بیا اینجا بشین. اینجا نون و پنیر و عدس هست. روزی‌ت رو بخور بیچاره، اینها رو خدا داده...

فرانسیس. پس من می‌خورم برات دعا می‌کنم

پیا: او داده اما نان خشک داده است

فرانسیس این کافیه... آن کسی که از نان محبت زیاد می‌خورد کمتر گرسنه می‌شود.

پیا: بیا، بشین و استراحت کن روح بیچاره

فرانسیس : نه، من باید برم. دخترم، فرزندم تو با آن پلکهای افتاده‌ات نخوابیدی. اشکها روی مژگانت می‌لرزد، درد نداری؟

لیستا: اشکهای زنها حتی تو خواب هم ممکنه بریزه، برادر خوبم. نمی‌تونی تحمل کنی؟

فرانسیس من باید سفر کنم.

لیستا: آره، آره. تو دنیای بزرگی پیش رو داری ولی این دوازده ماه برای من مرگه. بدن من م‍ُرده و مردن به روحم دروغ می‌گه و مثل یک گل توی دست تب دارم پژمرده می‌شم.

فرانسیس [به طرف او می‌رود و کنار تخت می‌ایستد] عزیزم!

لیستا: ممکن نیست ستاره‌‌ها رو که روی تپه‌ها می‌یان ببینم و نه حتی این که از گله‌ها نگهداری می‌کنم. نه می‌‌تونم برای انجام چیزی از کارهای لذت‌بخش کوچکی که مدیون کسی که دوستش دارم هستم بلند شم، ولی اون وظیفة صدا زدن مرگی که نمی‌شنوه رو به گردن داره.

فرانسیس در زندگی من واژه‌هایی وجود داره که تو بشنوی.

لیستا: حتما‌ً زندگی آرامی داری.

فرانسیس اینجا که زندگی کردن بزرگ‌تر از زندگی است که بدون دیده شدن تو وجود هم وجود داره و تنها چیزی که ردش می‌کنه مرگه. اونجا در روحت ستاره‌ها ممکنه بیدار شن. تو حتی در افکار آرامت به گلی در مرتع ساکت ذهن برمی‌گردی؛ و در عشق قلبی بزرگ همة چیزهایی که تو رو به خدمت به خدا و عشقت مدیون می‌کنه وجود داره.

لیستا : برادر کوچک من!

فرانسیس آرامش خدایی را داشته باشید، دوستان عزیز، خدا نگهدار.

[بیرون می‌رود. پیا دقیقه‌‌ای برای پاک کردن چشمهایش می‌ایستد، سپس برای پوست کندن نخودفرنگیها برمی‌گردد. برای مدتی سکوت آنجا را فرا می‌گیرد.]

پیا: چرا این قدر به در نگاه می‌کنی؟

لیستا: پیا! بهار به لطافت چمنها لبخند می‌زنه... مطمئنم خورشید جایی که اون ایستاده روشن‌تره!

پیا: شفق اینجا خورشید رو واقعا‌ً خیره‌کننده کرده.

لیستا: امروز یکی از آرام‌ترین عصرها خواهد بود. مطمئنا‌ً خدا این برادر رو برای نیاز ما فرستاده بود،... برای آرامش دادن.

پیا: آره، به همین دلیل حرفهاش تو قلب پیر من مثل سیبهایی در برابر آفتاب، رسیده‌اند. اون راهب، شیرین و دوست‌داشتنی است.

لیستا: واقعا‌ً اون کیه، فکر کن؟

پیا: یکی از مردهای کوچک بیچارة قهوه‌ای رنگ. اونا خیلی لاغرن. این برادرها برای زندگی کردن شکم ندارند. ‍[به سمت نخودفرنگیها برمی‌گردد] توجه کن! اوه. این الان شادی‌آوره؛... گداهای کوچولو از پوستهاشون شناخته می‌شن، مثل بچه‌مدرسه‌ایها که از کفشهاشون در بهار.... امسال این فصل خیلی خوب و خشک خواهد بود. خب... خب کار سخت خوبه، چیزهایی که کمیاب شدن دوست‌داشتنی‌تر می‌شن.

لیستا: تو زن خوبی هستی، پیا!

پیا: منو به گریه ننداز بچه. این قلب پاکت‌ تو رو گول می‌زنه. من پر از سستی و سرسختی هستم و یک موجود بدخلق پیر.

لیستا: من نمی‌‌خواستم ناراحتت کنم پیا. عشق من به تو باعث می‌شه که خوبیهات رو بهتر از مال خودم ببینم.

پیا: [دیگ نخودفرنگی را کنار ذغالها آویزان می‌کند.] لیستا، من آسمون رو از بالای لوله بخاری می‌بینم.

: [پیا همان طور که به سقف خیره است با صدای شیرین و پیر و شکسته‌اش شروع به خواندن می‌کند.]

دوستانه، دوستانه، از میان سایه‌ها بیا، / شفق مراتع را دربرخواهد گرفت، / روشن شوید چراغهای کوچک باغ، چشمک بزنید؛ سوسو بزنید/ بدرخشید، ستاره‌های کوچک مرتع، برق بزنید، سوسو بزنید/ دوستانه، دوستانه، بدرخشید، بدرخشید!

لیستا: پیا!

پیا: بله

لیستا: پیا، بیا اینجا بشین [پیا می‌آید و کنار تخت او زانو می‌زند] می‌تونی ببینی چقدر دوستش دارم؟‌ اگر فقط بتونم باهاش صحبت کنم یا اون با من صحبت کنه، گویدو، عشق من!

پیا: مطمئن باش که اون بیشتر اوقات پیش توئه

لیستا: جسمش نزدیک منه ولی قلبش نه!

پیا: نه کوچولو، این روش گویدوست. اون معمولا‌‌ً کم صحبت می‌کنه. می‌دونی اون وقتی هم که با من صحبت می‌کنه فقط می‌گه؛ بله، پیای خوب! فقط همین.

لیستا: آره، اینا رو به من نگو. شبهای زمستون رو من دراز می‌کشم و صدای تلق و تلوق شاخه‌ها رو که مثل تگرگ بودند می‌شنیدم و از گوشة برآمدگی کنار بام باران می‌ریخت، مثل سگهای بزرگی که همه رو لیس می‌‍‌زنند... اون حرف می‌زنه ولی نه با من... کنار ضبط صوتش می‌شینه ولی حتی یک سطر هم نمی‌نویسه، یک بار من حرفهایی داشتم که رؤیایی و درخشان بود... نور این درخشش رو تو وجود اون می‌دیدم، این رؤیاها مثل آتشی بود بین من و او، شعرهاش برای من بود!

پیا: بله برای تو بود... استراحت کن. استراحت کن!

لیستا: ولی بیشتر مال خودش بود، پیا، بیشتر برای خودش.

پیا: آره، برای اون. نمی‌خوای آب گوشت بخوری؟

لیستا: الان نه، پیای خوب، من از بی‌غذایی نمی‌میرم. از بی‌غذایی نمی‌میرم.

پیا: ولی تو باید غذا بخوری

لیستا: می‌شه یکی از این شعرها رو برای من بخونی؟

پیا: پس چشمهات رو ببند و استراحت کن!

: [لیستا چشمهایش را می‌بندد. صدای نی چوپانی با صدای ضعیف از دور شنیده می‌شود. صدای این نی از حالا تا پایان نمایش شنیده خواهد شد. پیا به طور تصادفی یکی از دست‌نوشته‌ها را برمی‌دارد. آه بلندی می‌کشد و شروع به تقلید صدای لیستا می‌کند]

تصنیف آب روان

اوه، آوای آب در میان سنگها قفل شده، در کنار...

: در میان...

لیستا: بخون! تو که همیشه به من می‌گفتی نمی‌تونی بخونی.

پیا: من با شنیدن تکرارهای هر روزة تو شعر خوندن رو یاد گرفتم.

لیستا: وای! اونا رو بیار بده به من ‍‍‍[کاغذها را می‌گیرد و روی سینه‌اش نگه می‌دارد و بدون اینکه نگاه کند آنها را می‌خواند] اوه، آوای آب در میان سنگها قفل شده،

عشق من مثل تو حرف می‌زند...

پیا فکر کن، صدای خوندن آواز ماشینهای چمن‌زنی و ماشینهای دروگر رو روی زمین می‌شنوی و نی زدنهای موقع شفق رو ... شفق وقتی‌یه که قلبها می‌‌شکنن! پیش از آنکه خدا از من چشم‌پوشی کنه، آنجا چند شفق وجود خواهد داشت!

پیا: [زانو می‌زند] آروم باش کوچولو، آروم باش عزیزم [لیستا صورتش را رو به پنجره کنار تخت برمی‌گرداند. پیا با دستش او را نوازش می‌کند و به آرامی می‌خواند. کرم شب تاب، کرم شبتاب، از میان سایه‌ها بیا/ آنجا، او حالا خواهد آمد، / من صدای پاهایش را از جاده‌های شنی می‌شنوم/ شب‌به‌خیر بچة شیرین/ من به خانه برمی‌گردم.

لیستا: پیا، یک بار دیگه شب به خیر [پیا می‌گریزد. گویدو به آرامی وارد می‌شود. تاریک روشن هوا رفته و ماه، پشت پنجره کنار تخت آمده. تپه بیرون از نور مهتاب روشن است.]

گویدو: [به آرامی] خوابی لیستا؟

لیستا: گویدو! آه به مرگ احتیاج دارم گویدو... تو هنوز نمی‌خوای هوای لذت‌بخش رو، ترک کنی؟

گویدو: لیستا، عشق من، من از تو دور بودم.

لیستا: اجازه نده که این ناراحتت بکنه... نیازهای من کمه و پیای مهربون هم اینجاست.

گویدو: من ممکنه کارهای خیلی کمی انجام بدم.

لیستا: تو الان خسته‌ای [گویدو کنار تخت او زانو می‌زند]

گویدو: من ازت خیلی دور بودم عشق من. ولی حالا دیگه هیچ وقت ترکت نمی‌کنم. اوه خدا اجازه بده این بوسه‌ها احساس قلبی منو به اون بگن.

لیستا: گویدو، عشق من، شاید خواب تو رو ببینم. شاید خدا رؤیایی رو برای تسکین من بفرسته.

گویدو: در امتداد رود از جایی که جادة بواگنا می‌گذره رفتم... جایی که بلوطها می‌رویند رو می‌شناسی؟... من اونو دیدم لیستا!

لیستا: بله، بله من می‌دونم کجاست. تو چه کسی رو دیدی؟

گویدو: برادر فرانسیس از اسیسی

لیستا: تو اونو دیدی گویدو؟

گویدو: آره دیدمش. برای استراحت اونجا ایستاده بود. از پا درآمده بود؛ پرنده‌ها دورش پرواز می‌کردند؛ بالهاشونو به عبای اون می‌زدند و روی بازوش فرود می‌آمدند؛ من دیدم که به اونها لبخند می‌زد و شنیدم که با اونها حرف می‌‌‌زد! «برادران پرندة من، برادران کوچک، شما باید خدا را دوست داشته باشید که به شما بال داده و نغمه‌های روشنی برایتان آفریده و هوای نرم و لطیفی برایتان پراکنده است.» گردنهاشون رو نوازش می‌کرد و براشون دعا می‌خوند. بعد من چشمهاش رو دیدم. فریاد زدم؛ پدر، با من صحبت کن، من احساس می‌کنم که راهم رو پیدا نمی‌کنم!

لیستا: خب، اون چی؟ اون چی گفت گویدو؟

گویدو: «تو مثل کسی هستی که در بهشت دراز کشیده و وارد نمی‌شه. چون خدا روحت رو برای زندگی خودت بهت داده نه برای بزرگ شدن در میان مردها.»

لیستا: گویدو!

گویدو : لیستا، من از مهربونی چشمهاش نوشیدم و فهمیدم که خدا چطور روحم رو در وجود اون به تجلی رساند و برای من آرامش فرستاد... من برگشتم پیش تو، برای همین اینجا، پیش تو من شکوه بیشتری دارم.

لیستا: گویدو، بهار پیر دوباره برمی‌گرده و الان من می‌تونم صحبت کنم... گویدو از میان تک پنجرة من به اونجا نگاه کن، جایی که ستاره‌ها بالا اومدن ای عشق من، من برای نبود تو نخوابیده‌ام و اغب ماه را دیده‌ام که مثل اینکه روی تپه خوابیده باشد دراز کشیده و در باغ آسمان مثل یک گل رز خسته شناور است. گویدو من هنوز نباید حرف بزنم.

گویدو: تو معبد مقدس من هستی!

لیستا: حالا رویاهای من می‌تونه دوباره شعر تو باشه و شفق هم شیرین‌تر و طولانی‌تر بشه، گویدو.

گویدو: خواهش می‌کنم همین الان بخواب و استراحت کن. شب به خیر. قلب سرشار من در شعر شکست. من برای شنیدن آوازهای مقدس مبارک در روحم خواهم نشست و از کنار تو جم نمی‌خورم.

تا وقتی که شاید بیدار شی.... وقتی ممکن است پیش تو نباشم تا به تو خدمت کنم.

[نی چوپان دور و مبهم شنیده می‌شود.]

آی سان نوروزی