یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

و سرانجام رهایی از هگل


و سرانجام رهایی از هگل

برای دومونت, مانند دو توکویل, پدیدآمدن مسیحیت و انقلاب فرانسه, موقعیت های مهم هستند از زمان انقلاب, بشریت نیز مدرن شد, زندگی در دوره ای که با دوره های دیگر بی شباهت بود

دومونت معتقد بود که فردگرایی در اوایل دوران مسیحیت به‌وجود آمده و ایدئولوژی مساوات و آزادی که ارزش‌های سلسله‌مراتبی کهن را به مبارزه می‌طلبید، همراه با آن رشد کرده است. تاریخچه اروپایی از زمان حضور مسیحیت تا بعد از انقلاب فرانسه، در اصل با تنش بین این دو ایدئولوژی همراه بوده؛ تقلایی که در آخر به وضعیت مدرن و جدایی چشمگیر روابط اقتصادی از ابعاد سیاسی و مذهبی منجر شد. دومونت از این تاریخچه تجلیل نمی‌کند؛ بلکه برعکس، عقیده دارد که ایدئولوژی فردگرا، طبیعت کل‌نگرانه تمام جوامع را رد می‌کند: نژادپرستی امروزی، ضدسامی‌گری، توتالیتاریسم، همه اینها باید به‌عنوان واکنش‌هایی به آن ایدئولوژی استقلال فردی درک شوند که از درک حق تقدم مطالبات اجتماعی نسبت به فرد سر باز می‌زند. مانند نظرات دوتوکویل راجع به آمریکا و فرانسه پس از انقلاب، نوشته‌های انسان‌شناسانه دومونت، فلسفه‌ تاریخ ناقصی را به وجود آورد؛ تاریخ به‌عنوان یک جسم تلقی می‌شود، به‌عنوان جریانی مستمر از تجربه انسانی که در موقعیت‌های معین تغییر مسیر می‌دهد، از آن موقعیت‌ها، یک برهان استنتاج و در بعدی این صدق می‌کند.

برای دومونت، مانند دو توکویل، پدیدآمدن مسیحیت و انقلاب فرانسه، موقعیت‌های مهم هستند. از زمان انقلاب، بشریت نیز مدرن شد، زندگی در دوره‌ای که با دوره‌های دیگر بی‌شباهت بود. ما از بند قدرت یک ایده خاص (سلسله‌مراتب)، رها شده بودیم، تنها برای اینکه به مقصود دوم خود (برابری) برسیم. این ایده‌ها، همان ایدئولوژی‌ها هستند، اگرچه در رده فلسفه‌های استدلالی، از مقوله فلسفه‌های تحلیل‌شده از سوی اشخاصی چون مننت، فری و رنات قرار نمی‌گیرند، در ساختارهای اجتماعی وارد می‌شوند و یکی ‌پس ‌از ‌دیگری آگاهی‌های انسانی را شکل می‌دهند. تناقض و تضاد در جامعه را می‌توان با مطالعه درباره ایدئولوژی مسلط بر آن درک کرد. مواجه‌شدن با تصویر جامعه دموکراتیک مدرن که با فردگرایی احاطه شده است، دوتوکویل را به آینده‌نگری تاریخی و مننت، فری و رنات را به امکان فلسفه‌های فراتاریخی متوسل می‌کند. اما دومونت این قبیل تسلی‌ها را پیشنهاد نمی‌کند.

به‌طور حتم جاه‌طلبانه‌ترین تلاش برای ترکیب‌کردن این بینش‌های انسان‌شناختی در مسیر سلسله‌مراتبی کهن و فردگرایی مدرن، برای یک فلسفه تاریخ قوی‌تر، «رهایی از طلسم جهان»(۱۹۸۵) نوشته مایکل گوچت است. موضوع کتاب، آن را همچون تاریخچه سیاسی مذهب معرفی می‌کند. در واقع این کتاب یک تاریخچه تئوریک از سیاست‌هایی است که پیشرفت ملت را به‌عنوان نتیجه تغییرات در آگاهی‌های مذهبی تلقی می‌کند، یا همان چیزی‌که گوچت جهش‌‌های تکان‌دهنده می‌نامد. طبق نظر گوچت، انسان اولیه، دنیای خود را با قراردادن منبع آن خارج از وجودش و درون خدایان غیرقابل تغییر، کسی‌که بشریت همه‌چیز خود را از آن داشت، اداره می‌کرد. سابقا شرایط جوامع بدوی این‌گونه بوده و برای قبایل باقی‌مانده از آن زمان نیز بر همین سیاق پیش رفته است. اما چندین‌ قرن پیش، وقفه تاریخی عظیمی با گسترش ادیان بزرگ دنیا شروع شد که خدایان خود را نامتغیر و دست‌نیافتنی معرفی می‌کردند. در آن زمان بشریت برای اولین‌بار تمرین برای در دست‌گرفتن کنترل دنیای اطراف خود را آغاز کرد. یک‌مرتبه خدایان از منزل زمینی خود رانده شدند، ملت آن‌قدر رشد کرده بود که بتواند جای آنها را اشغال کند. به‌عبارت دیگر، مذاهب و شرایط جدیدی جدا از «برتری درونی»، پدیدار شده بودند؛ برخلاف جوامع بدوی که هیچ‌یک را نداشتند. طبق نظر گوچت، نکته اصلی و مهم برای فهم تاریخ مدرن، درک این نکته است که چگونه بشریت تلاش می‌کرد تا با رهاکردن خود از هرگونه معانی ظاهری یا مفاهیم دینی، به درکی از سیاست برسد.

گوچت در بخش دوم کتاب و سایر نوشته‌های خود درباره روان‌شناسی و سیاست بحث می‌کند، و عقیده دارد که اگر لیبرالیسم محصول کمرنگ‌شدن خدا و پیشروی بشر است، پس لیبرالیسم می‌تواند مقدمتا، اگر نگوییم منحصرا، در سایه همین پیشروی، درک بشود. او مدعی است که تایید فردیت انسان، به‌معنای تسلط فزاینده فردگرایی دموکراتیک در سیاست و همچنین در میان سایر واکنش‌ها به‌دنبال کمرنگ‌شدن حضور خدا است؛ مثل: بروکراتیزه‌شدن، ناسیونالسیسم، قدرت بیشتر دولت، و حتی توتالیتاریسم. گوچت راه فراری از این وضعیت روانی و سیاسی در دنیا پیشنهاد نمی‌کند، تنها امیدش این است که با شهادت‌دادن به مرگ خدا، ما بتوانیم ازتلاش برای تصرف جای او دست‌برداریم. «مرگ خدا به این معنی نیست که انسان خدا می‌شود». استدلال گوچت این است: «اما برعکس انسان اکیدا مجبور است که آرزوی الوهیت خود را انکار کند».

مناظره بر سر تاریخ‌گرایی در فلسفه سیاسی تنها یک محور از مباحث فرانسه معاصر را توصیف می‌کند؛ اگرچه این بحث محور اصلی را تشکیل می‌دهد، زیرا مستقیما با درک فلسفه سیاسی موجود در فرانسه از زمان کوژو تا فوکو مواجه می‌گردد. مننت، فری و رنات، آشکارا این عقیده را رد کرده و در مسیرهای متفاوتی حرکت کرده‌اند. گوچت هم این عقیده را رد می‌کند، اما قصد خود را در احیای جنبه‌های ‌رایانه و روش انسان‌شناختی‌اش آشکار می‌سازد. اینکه: آیا این چهار فیلسوف در از میدان ‌به ‌دربردن هگل موفق بودند یا نه، سوالی است بی‌جواب! اما مطمئنا اینها اولین کسانی نبودند که برای این منظور تلاش کرده‌اند.

در حقیقت این خود فوکو بود که در سخنرانی افتتاحیه دانشگاه فرانسه در سال ۱۹۷۰ اعلامیه‌ای رسمی را ارائه کرد، «چه منطقی و چه معرفتی؛ چه مارکسیستی و چه نیچه‌ای؛ باید برای هگلی‌بودن تلاش کرد». اینکه چرا این نسل شکست خورد، سوالی است که باید امروزه مورد بررسی قرار بگیرد. یک جواب به این سوال می‌تواند این باشد که شاید نسل فوکو به ‌اندازه کافی از هگل شناخت نداشت. فوکو در همان سخنرانی اظهار می‌کند که: «به‌راستی برای رهایی از هگل باید بهایی را که در این راه می‌دهیم، درک کنیم، تا بتوانیم خودمان را رها‌سازیم. به ‌نظر می‌رسد ما به آن محدوده‌ای آگاهی داریم که هگل از طریق آن، شاید به‌طرز موذیانه‌ای، به ما نزدیک است. این امر نشان‌دهنده تصدیقی است بر این مطلب که ما می‌توانیم در مورد چیزهایی که هگلی نامیده می‌شوند، برخلاف هگل فکر کنیم. اما هگلی‌ فکر‌کردن حتی به‌رغم خود هگل، اگر به‌هیچ معنای دیگری نباشد، به معنای «امروزی فکرکردن» به‌سبک هگلی است. و این وضع پس‌از جنگ دوم جهانی بود.

با این وجود هنوز هم رهاورد لیبرالیسم، دقیقا همان چیزی بودکه روشنفکران فرانسوی پس از جنگ قاطعانه از تفکر در تمام وجوه آن خودداری می‌کردند. آنها به‌خاطر میل به رهایی از پیش‌فرض‌های ما قبل جنگی مارکسیستی و هگلیانیستی، بر یک مسئله به‌عنوان اسبابی برای نشان‌دادن عقاید خود تمرکز کردند: نادرستی لیبرالیسم. این یک پیش‌فرض سیاسی بود، نه نتیجه‌ای فلسفی و آنها را ناخواسته در دام هگلی فرانسوی انداخت. شاید آنچه به این متفکران جوان اجازه داده خود را از این دام برهانند، محوشدن تدریجی آن پیش‌فرض‌ها از زندگی فرانسوی است؛ اتفاقی که آنها مسوول پیش‌آمدن‌اش نیستند ولی به‌ هر حال از آن سود برده‌اند. حالا با آزادی برای «اندیشیدن به لیبرالیسم»، آنها همچنین آزادند به‌طور واضح «هگلی بیندیشند» و بنابراین آزاد خواهند بود که اندیشیدن برخلاف هگل را نیز آغاز کنند.

مارک لی‌لا

ترجمه: بهار خسور و کیانا حسینی



همچنین مشاهده کنید