یکشنبه, ۱۷ تیر, ۱۴۰۳ / 7 July, 2024
مجله ویستا

پای حرف سپیده نوری و هنگامه قاضیانی


پای حرف سپیده نوری و هنگامه قاضیانی

صدا, مفهوم و حجم در ملاقاتی با یک بازیگر و یک مجسمه ساز سپیده نوری و هنگامه قاضیانی

مقابل خانه آن زن که رسیدم، آن خانه‌ نزدیک بام پایتخت، آسمان تازه شروع به باریدن کرده بود، بارانی پائیزی که بر برگ‌های زرد می‌بارید. در حیاط نیمه باز بود. داخل آپارتمان شدم، آسانسور طبقه سوم که ایستاد عقربه‌ها ساعت سه را نشان می‌داد، با خود گفتم دیدار سه زن، ساعت سه، طبقه سوم و زنگ در خانه را فشردم. در خانه که باز شد، زنی جوان رو به رویم ایستاد که پیش از زیبایی‌اش، جدیت رفتارش حرف می‌زد و اما آن کبودی چشم چپ که به حتم ضربه‌ای محکم برصورتش نقش داده بود! کبودی که نمی‌شد از نگاهت پنهان بماند و ذهنت را درگیر نکند...

- سلام من آزاده هستم، روزنامه ایران...

- بفرمایید داخل، خوش آمدید (با لبخندی بر لبانش در را بیشتر گشود)

داخل خانه که شدم، صدای سلامی گرم در گوشم پیچید، هنگامه بود. هنگامه قاضیانی.

هنگامه‌ای که این‌بار می‌دیدم متفاوت‌ترین هنگامه بود، از پشت میز مربع شکل کوتاه قهوه‌ای رنگ برخاست، ساده با چهره‌ای مهربان، صورتش پر از لبخند دوستی بود، دستانم را به گرمی به رسم احوالپرسی فشرد.خانه فضایی خاص داشت، چیدمان وسایل به شکلی بود که با آن نور پردازی نه چندان پرنور، انگار با صدای بلند می‌گفت: «راحت باش، غریبگی نکن»

مثلثی از سه زن که خیلی زود پیوندهای مشترکی بینشان پیدا شد و چنین شد که گفت‌و‌گویی که تنها قرار بود از هنر «سپیده» بگوید، «سپیده نوری» مجسمه‌سازی جوان با نگاه و دید خاص و ویژه، مسیری یافت که وقت خداحافظی با آسانسور به حیاط که دیگر زیر ریزش تند باران بود که رسیدم حتم داشتم آمدن به آن خانه، قسمتی از پازل روزهای زندگی‌ام بود که باید شکل می‌گرفت، حال درست در آن روز بارانی که شهر با آبان ماه خداحافظی می‌کرد تا به آذرماه سلامی دوباره گوید.

امضا را دوست ندارم

توجهم دوباره به مجسمه‌ها جلب شد، تندیس‌های شکل گرفته با هنردستان او و تفکری که در پس ذهنش می‌گذشت که شمایلی متفاوت از آنچه تاکنون دیده بودم داشتند؛ هر کدام حرفی جدا از دیگری می‌زد، نمی‌شد که نقطه مشابهی میان آن‌ها یافت. نگاهم بر مجسمه‌ها که می‌چرخید چند روز پیش از آن روز یادم آمد. روزی که می‌خواستم با «هنگامه قاضیانی» گفت‌و‌گو کنم و او با من گفت‌و‌گو نکرد! گفت از من گفتن، گفتن از تکراری‌هاست، روزنامه نگاری یعنی معرف بودن یعنی گفتن از آن‌ها که حرف‌ها دارند برای گفتن ولی نگفته مانده....

واین شد که آن عصر پائیزی خانه «سپیده نوری» شد محل ملاقات ما سه زن، هنگامه گفته بود که متفاوت می‌سازد، مجسمه‌سازی خلاق که چون هنرمندان دیگر این عرصه هنری در سکوت هنری، خلق می‌کنند و به واقع درست گفته بود دنیای مجسمه‌های «سپیده » گونه‌ای دیگر بود، نگاه به هرکدام از مجسمه‌ها که می‌کردی انگار سرآغاز «یکی بود یکی نبود یک قصه بود» که باید می‌نشستی و گوش می‌سپردی به حرف‌هایش...

با تمرکز چشمانم بر هر مجسمه، «سپیده» شروع می‌کرد به گفتن...

«اسم این مجسمه «ماهی در حصار» است، ماهی ثابت نیست در حلقه دور خود می‌چرخد، کاری به شیوه معکوس است، پشت و جلوی مجسمه کامل با هم متفاوت است، این یکی که می‌بینید اسمش «المپیک» است، هنوز به جایی ارائه نکردم. «آدم‌های شهر من » کار دیگرم است.

چرا اینقدر تکرار جغد؟

سپیده: خیلی جالب است، من بعد از ساختن این مجسمه‌ها متوجه شدم که جغد تنها در فرهنگ ما نشانه شومی است!

درست! ولی در کارهایت جغد تکرار شده، جغد نماد امضای هنری توست؟

نه! ساختار این مجسمه‌ها با ادغام جغد در فضایشان اتفاقی است. در فضای مجسمه‌سازی اصرار دارند که آثارت را امضا دار کنی و من هیچ اعتقادی به آن ندارم. دو سال پیش (British Museum) یکی از عظیم‌ترین و غنی‌ترین موزه‌های جهان که بیش از ۷ میلیون گنجینه از بسیاری فرهنگ‌ها و قوم‌های جهان را در خود دارد. نمایشگاه مدال برای ۱۲ نفر از شاگردهای استاد پرویز تناولی برگزار کرد و از ما خواست آثارمان را ارسال کنیم، من بدون این‌که بدانم تنها یک اثر باید ارسال کنم ۵ مجسمه برایشان فرستادم، کارهایم به دستشان که رسید، به دلیل این‌که کاملاً از زاویه نگاه با هم متفاوت بود، تصور کردند اثر ۵ شاگرد جداگانه است و به تناولی گفتند این ۵ اثر برگزیده شده، حال از میان مابقی کارها نیز انتخاب می‌کنیم. استاد با من تماس گرفت و گفت: «سپیده تو چه کار کردی؟! چرا ۵ کار ارسال کردی» و من که متعجب شده بودم پاسخ دادم: «تصورم این بود که باید ۵ کار بفرستم.»

استاد گفت: « چرا! پس تو چه زمانی می‌خواهی کارهایت امضا دار شوند؟ چرا یک نشانه را در کارهایت تکرار نکردی که این اشتباه رخ ندهد.»

و من به تناولی گفتم: «امضا دار شدن کارهایم را قبول ندارم، زیرا این را تکرار خود می‌دانم، شما لطفاً یک کار را انتخاب کرده، ارسال کنید انتخاب برای من سخت است.» مدتی نگذشت که برگزیدگان مسابقه برایم ایمیلی با این مضمون ارسال کردند: «چقدر عجیب!ما فکر نمی‌کردیم که این پنج اثر کار یک نفر باشد، ۵ اثر با ۵ نگاه کاملاً متفاوت بود...»

آدم‌ها در مقاطع مختلف زندگی‌شان متفاوت می‌اندیشند، من امروز با سه سال پیش خود تفاوت اندیشه بسیار دارم، چگونه می‌توان یک امضای ثابت برای همه کارها در همه سنین با شکلی یکسان داشته باشیم؟

سپیده: محصور کردن خلاقیت است، ولی در نسل جوان مجسمه ساز زیاد دیده می‌شود واین را امتیاز کاری برای خود محسوب می‌کنند.

شاید همین متفاوت ساختن امضای تو است؟

هنگامه: بله، می‌تواند این امضای تو باشد، چون بدون این‌که تصمیم بگیری و بخواهی که با این روش متفاوت باشی این مسیر را برگزیدی، ‌در میان جملاتت حس می‌کنیم که احترام برای کسانی که آثار نشانه دار دارند قائل هستی ولی می‌گویی که من اگر بخواهم همانند آن‌ها شوم احساس می‌کنم خلاقیتم محصور می‌شود.

صادقانه می‌گویم عاشق یک نام شدم

خیلی انسان‌ها هستند که در زندگی‌شان حتی به سراغ کشیدن چشم، چشم دو ابرو هم نمی‌روند چه شد و چه جرقه‌ای موجب شد به این دنیا جلب شوی؟

سپیده: صادقانه بگویم (خنده)

هنگامه: صداقت تو در گفتارت و به دور بودن از پنهان کاری و زیرکی است که سخنت را به دل خواننده و مخاطب می‌نشاند.

سپیده: اول دبیرستان بودم، باید انتخاب رشته می‌کردم، هر وقت از بغل دستی‌ام می‌پرسیدم چه رشته‌ای انتخاب می‌کنی می‌گفت «گرافیک» و من چون علم، دانش و آگاهی واقعی از رشته گرافیک را نداشتم می‌گفتم چه اسم شیکی!پس من هم این رشته را انتخاب می‌کنم!

بغل دستی‌ام در مدرسه شاگرد اول کلاس بود. من درسم بد نبود ولی شاگرد خیلی معدل بالایی هم نبودم، سالی که درموردش صحبت می‌کنم ۱۳۷۴ است، آن زمان تمام هنرستان‌های تهران آزمون ورودی داشتند و اگر شما دراین آزمون قبول نمی‌شدید به هیچ عنوان، نمی‌توانستید وارد هنرستان شوید.روز کنکور و روز امتحان که رسید، باید هم امتحان تئوری می‌دادیم و هم عملی، من هم رفتم پیرو آن شاگرد اول کناردستی‌ام در مدرسه امتحان ورودی هنرستان بدهم. در یکی از بخش‌های اصلی امتحان تصویر چند کوزه را کشیده و از ما خواسته بودند آن‌ها را سایه روشن بزنیم.

کاملاً یادم است، چطور آن سایه روشن‌ها را زدم، بعد از امتحان زمانی که آن سیل عظیم جمعیت بچه‌های کنکوری به حیاط رسیدند، همه خنده کنان به من گفتند: « تو که قبول نمی‌شوی...» یک ماه بعد، تلفن خانه ما زنگ زد و در ناباوری تمام خبردادند که نفر۱۲ هنرستان شده (سپیده نوری) آن شب خانه ما جشن و شادی برپا بود. واما این‌که شاگرد اول کلاس قبول نشد!

هنگامه: همه می‌گفتند تو قبول نمی‌شوی و اما تو نفر ۱۲ هنرستان شدی، این نشان می‌دهد انرژی ای که برای رسیدن به خواسته ات در وجود تو ایجاد شده بود آنقدر قوی بود که بر همه چیز غالب شد و موفقیتت را رقم زد.

تو که تا آن زمان نقاشی نکرده بودی! از سد سایه روشن زدن کنکور چگونه موفق گذشتی؟

سپیده: در خانه ما مطالعه جزو کارهای روزمره خانواده بود ولی من اهل مطالعه ۵، ۴ ساعته نبودم، اما دقیق به نوع سایه، روشن زدن‌های کتاب‌های حاوی نقاشی هنرمندان موجود درخانه که سبک کلاسیک و رومی بود نگاه می‌کردم و این موفقیت در آزمون ورودی هنرستان برمی‌گشت به تغذیه علمی که از نگاه دقیق به این نقاشی‌ها صورت گرفته بود. وقتی برگه‌های امتحان را به ما برگرداندند تازه متوجه شدم سایه روشن‌هایی با سبک کلاسیک بر کوزه‌ها زده بودم بدون این‌که حتی یک روز کلاس نقاشی رفته باشم.

از آنجا فضا گام به گام پیش رفت تا رسیدن انتخاب صددرصد سیر در دنیای هنر تجسمی پیش رفت. در دانشگاه هم گرافیک خواندم و همین طور ادامه دادم تا امروز.

بازی حجم‌ها نوع تازه یک تکنیک

تا اینجا همه چیز اتفاق بود. انتخاب نام شیک! گرافیک، قبولی در هنرستان، از همه مهمتر سال‌ها نگاه کردن به تصاویر کتاب‌ها و دقت در چگونه رنگ‌آمیزی آن‌ها...کجا و چه شد که حس کردی هنر دنیای حرفه‌ای است که عاشقش هستی؟

سپیده: خودم که فکر می‌کنم، می‌رسم به روزهای کودکی، به روزهایی که یک بازی را روزانه تکرار می‌کردم.مستقیم به خورشید نگاه می‌کردم و بلافاصله به سمتی دیگر نگاه می‌کردم. آن زمان یکسری حجم مقابل چشمانم شکل می‌گرفت بازی‌ای که هنوز هم انجام می‌دهم و اما آن روزها تنها یک بازی بود ولی وقتی بزرگتر شده و وارد دنیای هنر شدم همین بازی روزانه حال وهوایی دیگر برایم گرفت.

باز مستقیم به نقطه‌ای خیره می‌شوم، یکدفعه چشمانم را می‌بندم و بعد حجم، حجم، حجم مقابل چشمانم شکل می‌گیرد و من با سرعت شروع می‌کنم به نوشتن، نوشتن از شکل و این‌که چه رنگ‌هایی می‌بینم، حجم‌های مقابل چشمانم چگونه هستند و به چه صورت با هم درگیر می‌شوند...

چرا این بازی؟چشم‌هایت درد نمی‌گرفت؟

من تنها دختر خانه بودم، سه برادر داشتم اما همیشه تنها بودم. زیاد اجازه بیرون رفتن از خانه را نداشتم، دوست چندانی هم نداشتم، برای همین اکثراً تنها بودم و این بازی مرا از تنهایی‌ام خارج می‌کرد.

هنگامه: وقتی می‌گویند آرتیست شدن ژنی است اینجا معنا پیدا می‌کند. تنهایی که سرنوشت بر او تحمیل کرده بود او را متوقف نکرد و باعث شکوفایی‌اش شد.

این بازی، بازی زندگی تو بود. من یا هنگامه این بازی را در کودکی انجام نمی‌دادیم وقتی به گذشته خودمان برمی‌گردیم ما هم انتخاب‌هایی کرده‌ایم که شکل دهنده مسیر امروزمان است...

هنگامه: من که کودک بودم، گل‌های باغچه را آدم تصور می‌کردم و برایشان نقش بازی می‌کردم، تئاترهای کودکی در دنیای خردسالی و خیال به دنیای بازیگری و نمایش در بزرگسالی رسید.

چشم‌ها خیره، بسته و غرق شدن میان حجم‌هایی با شکل و شمایل مختلف؛ اکنون چه تعداد از مجسمه‌هایت نشأت گرفته از آن بازی است؟

سپیده: حجم‌های این بازی یک نوع تکنیک کار من است. من آن‌ها را از فضای ناپیدای تنها نگاه خودم، به نگاه همه آوردم.

گفتی امضای هنری مرا از خلاقیت دور می‌کند... سرچشمه هنر تو در یک بازی چشم‌ها بسته و باز است، مدلی که چاپ شده در هیچ کتابی نیست، هیچ کپی‌برداری‌ای از خلاقیت تو نمی‌توان کرد پشت شم‌های تو روشی منشأ کارت است که دیگران نرفته‌اند و این سبک توست، این گام نهادن در یک جاده متفاوت است.

سپیده: (سکوت چند دقیقه‌ای و بعد) راست می‌گویی. شما از نمایشگاه «art walk» در تهران خبر داشتید؟

نه!

سپیده: انجمن دوستی ایران و فرانسه و ایران و هلند دو ماه قبل نمایشگاهی را در ایران برپا کردند تا هنر تجسمی ایران را معرفی کنند.

اتفاق مهم این جشنواره این بود که تقریباً همه کشورهای اروپایی در این جشنواره شرکت کردند.

آنجا یک کار داشتم به نام «خانواده» دائم از من سؤال می‌کردند من بچه دارم، کار قصه یک کودک خانواده طلاق را نشان می‌داد که وسط پدر و مادر گیر کرده بود، همه فکر می‌کردند فضای این کار از زندگی شخصی من برگرفته شده در حالی که من بچه ندارم.

وقتی می‌دیدند کارهایم هیچ ربطی به فضای زندگی خصوصی ندارد برایشان جالب بود و دائم می‌گفتند چرا این مجسمه‌ها را ساخته‌ام و پاسخ من این بود: اینها مردم کشور من هستند، حرف‌های مردم کشورم، مگر من چقدر حرف برای از خود گفتن دارم و اصلاً چرا باید از خود بگویم! اینهمه انسان، اینهمه حرف...

هنگامه: بر می‌گردد به تک بعدی نبودن ذهنش، ذهنی که رنج جامعه اقتصاد، مسائل سیاسی و جهان فکرش را درگیر می‌کند.

فضای تو و مجسمه‌هایت پر از سکوت است و اندیشه هایت که با توان دستانت تندیس می‌شود. از دقایق مجسمه‌سازی هایت بگو.

سپیده: موزیک تمرکزم را به هم می‌ریزد ولی باید یک صدایی باشد، صدا خیلی مرا راهنمایی می‌کند.

یعنی چی؟ چه صدایی منظورت است؟

سپیده: مثلاً مثل گوش سپردن به صدای شعرهای شاملو.

موقع کار صدای زن را بیشتر گوش می‌کنی یا مرد؟

سپیده: مرد

رابطه‌ات با پدرت چطور بود؟

سپیده: من پدرم را خیلی زود از دست دادم. ۱۳ ساله بودم که پدرم را از دست دادم.

با صدا به دنیای رؤیا و خلاقیت می‌روی، شعرهای شاملو و سهراب...تا الان فکر نکردی این صدا که می‌گویی برایت آرام بخش است شاید مثل یک لالایی پدرانه است که خیلی زود از دستش دادی یا مهری از پدر که زود درچرخه زندگی‌ات از دست رفت؟

سپیده: (سکوت، فکری عمیق و بعد فقط یک کلمه) آره!

هنگامه: چه تعبیر درستی کردی! مثل یک کشف بود...

الان من در تو دچار یک تضاد فکری شدم! گفتی در فضا همه بودن را دوست نداری ولی کارهایت به همه می‌پردازد.

سپیده: حالا من یک سؤال دارم صادقانه بگویید وقتی با خودتان خلوت می‌کنید فکر می‌کنید واقعاً خودتان را می‌شناسید؟ اصل خودتان را می‌گویم، می‌شناسید؟

الان که فکر می‌کنم شاید نه!

سپیده: خب شاید من هم خودم را آنقدر که باید نمی‌شناسم.

هنگامه: کسی که اول در مورد نقاط ضعف خودش جلوتر از نقاط قوت خود صحبت کند یعنی به خودشناسی بالایی رسیده است.

چقدر از خودت در آثارت حرف زدی؟

سپیده: درمجموعه آثار هنجارهای زنانه خیلی به خودم پرداختم، مثلاً این مجسمه «پیلوان» یک نوع از «خود» گفتن است که به این شکل و شمایل درآمد.

این که یک فیل نصفه است؟ چرا فیل نصفه؟

سپیده: آرتیست نباید درمورد کار خود توضیح دهد، قضاوت مخاطب مهم است.

هنگامه: اگر آرتیست بخواهد مفهوم کار خود را بازکند، آن کشفی که باید مخاطب به آن برسد از او گرفته‌ای، کشفی که مخاطب با رسیدن به آن درمان می‌شود از وی دریغ کرده‌ای.

سپیده: یک موضوع دیگر هم هست، شاید مخاطب معنایی را از تماشای این اثر بگیرد که شاید خیلی بزرگتر از آن معنایی باشد که تو به اثر خود داده‌ای و تفکر تو را هم درگیر می‌کند.

تندیس‌هایی که در زمان‌های مختلف بخصوص دریکسال گذشته از خود و حال خود به شمایل مجسمه در آورده بودی نمادهایی شبیه فیل، دایناسور، خرچنگ... حیواناتی قوی یا منحصر به فرد بودند، خودت را زنی قوی می‌دانی؟

سپیده: تظاهر به ضعف می‌کنم ولی نه! خودم را خیلی قوی می‌دانم.(خنده) بارها شده در میان گریه‌هایم بلند بلند گفته‌ام: «این بار برای دوش من خیلی زیاد است» ولی پس از بند آمدن گریه هایم به این نتیجه می‌رسم که نه! من قوی‌تر هستم و می‌توانم به آنچه می‌خواهم برسم و از سختی‌ها و موانع عبور می‌کنم و به این حرف خود اعتقاد کامل دارم. من برای رسیدن به اهداف خیلی مبارزه کردم، سعی و تلاش برای گذر از موانع ولی نایستادم و خسته نشدم و می‌خواهم هر چقدر مانع وجود دارد با درایت رد کنم و راکد نمانم بروم، بروم، «سپیده» جنس مرداب شدن نیست.

«زن» ایده‌آل از نگاه تو چگونه زنی است؟

سپیده: صورت و ظاهر برایم مهم نیست، زن دوست داشتنی من، یک زن باسواد است، یک زن فرهیخته.

هنگامه: زن باسواد یعنی زنی که مثلاً دکترا داشته باشد؟

سپیده: نه! منظورم یک زن مستقل بود، یک زن که تنها باسواد است نمی‌تواند یک زن مستقل باشد، ما زن‌هایی را اطرافمان می‌بینیم که استاد دانشگاه هستند ولی زن وابسته هستند، زن مستقل نیستند و البته زن مستقل به این معنا نیست که بتوانی به عنوان یک زن خرج زندگی خود را تأمین کنی. زن مستقل یعنی زنی که دارای سبک فکری است، زنی که از تک بعدی بودن جدا باشد و همراه با حفظ زنانگی خود مستقل بوده و تفکر خود را رشد بدهد.

از میان نویسنده‌های ایرانی، چه نویسنده‌ای را بیشتر دوست داری؟

سپیده: نوشته‌های محمود دولت آبادی، نوشته‌های این استاد پر از تصویر است.

ولی دنیای تصویرهایتان با هم فاصله‌ها دارد؟

سپیده: بله خیلی زیاد.

خودت هم می‌نویسی؟

سپیده: نه دیگر، شاید بخاطر این‌که جای خالی نوشتن را در فضای حجم‌سازی در خود یافتم.

چه هنرهایی را پشت سر گذاشتی تا نهایت به مجسمه‌سازی رسیدی و اینجا ماندگار شدی؟

سپیده: گریم و کارگردانی سینما آموختم و دو فیلم کوتاه ساختم، ۳۷ فیلم کوتاه بازی کردم، منشی صحنه فیلم بلند بودم، خیلی نوشتم، ... و در نهایت از همه این‌ها عبور کردم و در دنیای تجسمی عاشق شدم، عاشق این هنر.

امکان دارد روزی مجسمه‌سازی را کنار بگذاری و سراغ هنری دیگر بروی مثل قبل؟

سپیده: امکان ندارد، در هنرهای دیگر دائم به بن‌بست می‌خوردم، ولی اینجا دائم به فضایی تازه می‌رسم با ایده‌های نو و بیشتر و بیشتر عاشق می‌شوم.در مجسمه‌سازی ذهنم باز و گسترده شد خیلی کار نکرده دارم...

مجسمه‌ دوست داشتنی ذهنت که هنوز نساخته‌ای...

سپیده: <مجسمه‌ای از ستون فقرات یک زن> زیرا معتقدم زن این همه بار را در جوامع مختلف تحمل می‌کند و زیر این فشار نقش خود درخانه، محل کار، مادری، همسر بودن....را نیز باید به نحو احسن و برتر ایفا کند همه این فشارها بر این ستون فقرات می‌افتد. یک مجسمه کاملاً رئال که در اوج رئال بودن خود بسیار مینی مالیسم است.

از مجسمه‌های شهر بگو، به آن‌ها که نگاه می‌کنی چقدر تکنیک و خلاقیت می‌بینی؟

خسته از مجسمه‌های شهرم، مجسمه‌هایی که یا دهقان فداکار است یا چند گوسفند با یک چوپان، یا بامبویی که در بهترین نقطه شهر نصب شده با یک نورپردازی بی‌فکر.

یکی از طرح‌هایی که به شهرداری دادم تأثیر حجم‌ها برهم بود، یعنی مکعب بر استوانه چه تأثیری می‌گذارد و برش‌هایی که این حجم‌ها را از هم جدا کرده بود، یک طرح کاملاً هندسی ولی قبولش نکردند که مجسمه‌ای در شهر شود، مجسمه‌ای که فکر بیننده را به تفکر وا می‌داشت.

وجود مجسمه در شهر چه حسی به مردم آن شهر می‌دهد؟

سپیده: کوچکترین کاری که می‌کند سطح شعور بصری مردم شهر را تغییر می‌دهد.

هنگامه: مجسمه خود کلاس درس است، مجسمه به فکر واداشتن است.

وقتی مجسمه‌ای را می‌سازی به خلق خود وابسته هم هستی؟

خیلی زیاد.

پس چرا گفتی من هیچ وقت مادر نشدم! تو یه عالمه بچه داری، بچه‌هایی به شکل مجسمه که خلق تو هستند، ثمره عشق تو...

هنگامه: چه تشبیه خوبی بود، چقدر قشنگ

سپیده: (سکوت طولانی همراه با چشمی خیس شده از اشک که به مجسمه‌هایش می‌نگریست و باز ادامه سکوت بی‌هیچ جواب)...

چرا رنگ آثارت خاکستری، کرم و درنهایت رنگ آجری است؟

سپیده: چون عاشق سبک مینی مالیست هستم، (تراش دادن انسان در ثانیه، وضعیت، مکان و موقعیت‌ها)

درمینی مالیسم چند قانون وجود دارد مثل تکرار، ساده کردن...

ولی در کاری که الان مشغول آن هستم، کار «سربازها» دقت که می‌کنم متوجه می‌شوم سربازها پر از ریزه‌کاری بیانی هستند و من عاشق دیتیل‌های آن‌ها شدم، دیتیل‌هایی چون قمقمه، عینک، تفنگ، پوتین... همه اینها نشانه‌های آنهاست، حالا منی که کار در فضای مینی مالیسم را دوست دارم برای رسیدن فضای مینی‌مالیسم خود، قانون تکرار را انتخاب می‌کنم. یکدفعه در یک حجمی که قرار است به شکل یک نارنجک در بیاید حجمی شکل گرفته از ۵۰۰ سرباز هستند که آن را می‌سازند. این یک کانسپت قوی است و بعد در یک حرکت ۵۰۰ سرباز، ۵۰۰ جوان که برای رشد آن‌ها عمر خود را گذاشته‌ای با یک حرکت همه آن‌ها را به باد می‌دهی! رفتند! دیگر نیستند...

هنگامه: زندگی به هرکدام ما منفی‌هایی را می‌دهد، من سعی کردم از منفی‌هایی که در زندگی بر روزگارم سایه انداخت مثبت بسازم، تبدیل اندوه به ضیافت با شکوه زندگی قدرت می‌خواهد، وقتی آدم‌ها از دور تو را نگاه می‌کنند و می‌گویند که خوش به حالش چه خوشبخت است، چه آدم جالبی است، جذبت می‌شوند، ولی بعد از مدتی می‌بینی آن آدمی که تا این حد جذب تو شد هر چه می‌توانی نامش را بگذاری جز دوست اما، آن زمان نگران نباش، بغض نکن، شوکه نشو، بدان که او نتوانسته مثل تو شود.

این فاصله نشان ضعف آنهاست اما نمی‌دانند که اینجا و این زندگی دنیوی، میدان بردن و باختن نیست، اینجا میدان بده وبستان است، اینجا فضایی است که همنفس هم باید زندگی کنیم، بالاتر و پایین‌تر معنا ندارد، همگام بودن و به هم آموختن مهم است.

امروز من بعد از ۱۵ روز سکوت و تنهایی از خانه خارج شدم، سکوتی که به خاطر گرفتگی گلو در اثر آسیبی که به حنجره‌ام در فضای کار و استفاده از نوع جنس صدا درکاراکتر ایجاد شده بود، پزشک تجویز کرده و من او را به خلوتی ۱۵روزه در خانه نیز مبدل کردم تا به خودشناسی برسم و این یک نوع گذر از سختی ۱۵ روز بی‌کلام بودن بود، گذری که مرا به اندیشه بهتری از خود و دنیای اطرافم رساند. و اما بعد از ۱۵ روز وقتی خواستم از خلوت به فضای اجتماع برگردم، با خود فکر کردم بعد از این مدت کجا بهترین جا است؟ و بی‌تردید اینجا را انتخاب کردم.

ما امروز خیلی حرف‌های مثبت زدیم... و من دائم در ذهنم چند جمله را که سال‌ها قبل که تازه از سانفرانسیسکو به ایران بازگشته بودم در یک مصاحبه مطبوعاتی، روزنامه‌نگاری به من گفت در ذهنم در این دقایق مرور کردم من به تصمیم بعد از آن سخنان که گرفته بودم باز لبخند می‌زدم او با تأکید به من که تازه از سفر آمده بودم گفت: «هنگامه قاضیانی من هم مثل تو تازه به ایران بازگشتم، اینجا اگر دست کسی را بگیری تا بالا بکشی او بالا که آمد تو را به زیرخواهد کشید.»

این جمله، تا ساعت‌ها در ذهنم تصویر‌سازی می‌شد، ولی بعد به این نتیجه رسیدم شاید دست بگیری و زمینت بزند ولی تو قدرت برخاستن‌داری و دوباره روی پاهایت می‌ایستی حتی قوی تر، پس این ترس را از خود دور کردم.

زخم‌ها درس آدم شناسی می‌شود، از زخم‌ها نباید منزوی شد حلقه هایت شاید کوچکتر شود ولی به افرادی می‌رسد که در کنار آن‌ها آرام هستی.

سپیده: از آدم‌ها دور نیستم، یا به قولی آدم به دور نیستم، ظاهر آدم‌ها را قضاوت نمی‌کنم این نوع گفتار و منش رفتاریشان است که مرا به سوی آن‌ها کشانده، همنشین می‌شویم یا نه آدم‌هایی می‌شویم که سلامی می‌کنیم و از کنار هم می‌گذریم، کلام انسان‌ها آغاز عمق گرفتن یا نگرفتن عمق ارتباطاتشان است، با کلام انسان‌ها روحشان را می‌شناسی، کلامی که وقتی به نگاهشان نیز می‌نگری همان را می‌بینی نه یک تضاد فاحش که تو را دور می‌کند.

<تو> ساده آمدی، مقابلم ایستادی و گفتی: «من آزاده... هستم » ساده با هم دست دادیم و یک لبخند به صورت هم، شد شروع آشنایی ما دو زن، که تا آن لحظه با هم ناآشنا بودیم و اکنون مثل دو دوست خیلی قدیمی، به گفت‌و‌گو با هم نشسته‌ایم و من از ریزترین زوایای زندگیم به تو می‌گویم و تو مرا می‌شناسی و من تو را از میان کلامت و نهایت این شناخت، شاید روزی مجسمه‌ای از این ارتباط شود در فضای هنر من و نوشته‌ای شود در فضای هنر تو.