سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

روزه


روزه

آن سال، ماه رمضان برای سارا حال و هوای دیگری داشت. آخر او نه ساله می شد و باید مثل بزرگترها روزه می گرفت. اما سارا درحالی که خوشحال بود، کمی هم ته دلش احساس نگرانی داشت. به خاطرهمین …

آن سال، ماه رمضان برای سارا حال و هوای دیگری داشت. آخر او نه ساله می شد و باید مثل بزرگترها روزه می گرفت. اما سارا درحالی که خوشحال بود، کمی هم ته دلش احساس نگرانی داشت. به خاطرهمین چند روزی می شد که رفته بود توی خودش. مادر سارا که متوجه رفتار او شده بود، از او پرسید: دخترم چه شده، چرا ناراحتی؟ سارا جواب داد: هیچ!

به یک نقطه زل زد. یعنی او می توانست روزه بگیرد؟ اما....

صدای مادر سارا، او را به خودش آورد: دخترم پرسیدم چه شده، چرا ناراحتی؟ سارا دیگر نتوانست تحمل کند. بغض توی گلویش ترکید و با گریه گفت: راستش مادر، من نگران هستم که آیا می توانم روزه بگیرم یا نه؟ سپس با گریه ادامه داد: آخر، صبح که به مدرسه می روم، اگر صبحانه نخورم دلم ضعف می رود. آن وقت در روزهای ماه رمضان چگونه می توانم تا شب... سارا دیگر ادامه نداد.

مادر با مهربانی دستی به سر او کشید، صورتش را بوسید و با لبخند گفت: دخترم! ما در این ماه، مهمان خدا هستیم. لذتی که این مهمانی دارد باعث می شود که همه چیز، حتی گرسنگی را از یاد ببریم. از طرفی خداوند خودش کمک می کند تا هیچ وقت احساس تشنگی و گرسنگی نداشته باشیم. سارا چیزی نگفت و آرام اشک چشمانش را پاک کرد.

آن روز، اولین روز ماه رمضان بود. همه کنار سفره نشسته بودند و منتظر بودند تا صدای اذان را بشنوند و روزه شان را بازکنند. ولی سارا دراین میان هیچ احساس گرسنگی و تشنگی نداشت. آخر از صبح هر وقت که بیکارمی شد قرآن

می خواند و صلوات می فرستاد. به خاطر همین هم توی دل کوچکش به یاد خدا بود نه چیز دیگری.

مجید علیمحمدی