چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا

مجال دمی استادن نیست


مجال دمی استادن نیست

«دل فولادم» را نیما در سال ۳۲, سال کودتا, سال دومین کودتای زندگیش, سروده حتی عنوان بندی شعر تعریضی است به جمله ای از مصدق, خطاب به یکی از محاکمه کنندگانش که اتهامات او را به تیرهایی تشبیه می کرد که از همه سو به قلب او نشانه رفته اند

«دل فولادم» را نیما در سال ۳۲، سال کودتا، سال دومین کودتای زندگیش، سروده. حتی عنوان‌بندی شعر تعریضی است به جمله‌ای از مصدق، خطاب به یکی از محاکمه‌کنندگانش که اتهامات او را به تیرهایی تشبیه می‌کرد که از همه سو به قلب او نشانه رفته‌اند. مصدق خود را «فولاد قلب»، معرفی می‌کند. اما نیما در «دل فولادم» نه به مرثیه رو آورده و نه به توصیف صرف فضای خفقان زده پس از ۲۸مرداد پرداخته. از آن سبک و طرزی که مثلا اخوان ثالث در بازنمایی فضای پس از کودتا به کار می‌برد، در دل فولادم نیما خبری نیست. در ۳۷سطر شعر ۲۶بار ضمیر اول شخص- من- و اشکال دیگر آن، ضمیر، صفت و شناسه، به کار رفته. در برخورد اولیه چنین به نظر می‌رسد که مساله «من شعری» دل فولادم کاملا شخصی است. حتی در عنوان شعر هم صفت ملکی«م» به دل فولاد اضافه شده.

دست‌کم برای نیما قضیه در کودتای ۲۸مرداد خلاصه نمی‌شد. او از خیلی قبل‌تر خطر را حس کرده بود و در «ری را» نیز جلوه‌ای از‌ دلشوره‌های سیاسی‌اش را در پس زمینه اثرش پیش کشیده بود. تقی پور‌نامداریان در «خانه‌ام ابری است» به تفصیل موضع‌گیری‌های نیما در دوران دولت مصدق را تشریح کرده است. با این حال ویژگی منحصر به فرد شعر نیما در ایجاد نوعی هم‌جوشی میان تجربه‌سیاسیِ به شکست انجامیده و فرآیند خلق ادبی است. می‌توان پا را از این هم فراتر گذاشت و «من شعری» را ‌ترکیبی دگردیسی یافته از مصدق- نیما دانست.

ظاهرا گوینده شعر، سواری است غارت زده که از همان آغاز با فریاد، خواهان باز پس‌گیری اموالش، اسب، راه‌توشه نمد‌زینش است. و البته در ادامه متوجه می‌شویم که سوار از مهلکه- از خطه دور، از جای آشوب گران- جان به در برده. تصور اولیه‌اش به عبث این است که نجات برای همگان میسر و قطعی است. سفر بی‌پایان است و دیگر نمی‌توان ایستاد. در دو بند پایانی شعر در می‌یابیم که دل فولاد، مهم‌ترین چیزی است که به غارت رفته. دل فولاد به دست قوم بداندیشی افتاده که بهار را به تعبیر شاعر با زخم و خون جسد‌های کسان گلگون می‌کنند. پایان شعر توأم با نگرانی از زنگار گرفتن فولاد آغشته به خون است.

آنچه نیما در ماه‌های قبل از کودتا تجربه می‌کرد و ظاهرا در دل فولادم به اوج می‌رسد، مصداق مفهومی است که لئو برسانی آن را «تجربه تخریب نفس به نیت تاسیس‌سوژگی» نام‌گذاری می‌کند. در خرداد ماه ۳۲ نیما در نامه‌ای خطاب به آل‌احمد وضع روحی‌اش را این طور وصف کرده: «... پیر شده‌ام. عقلم را باخته‌ام و راه و رسم نوشتن را فراموش کرده‌ام. رگ‌های من مثل موهای سر من دراز شده‌اند و بیرون از تن نبض‌شان می‌زند. وقتی پاهای من از طرفی دارند می‌روند دست‌های من در خانه مانده‌اند.»

به عبارتی می‌توان نیمای تخیلی را به روایت خودش موجودی اسکیزویید فرض گرفت که تصورات جسمانی‌اش از ثبات و ایستایی خارج شده و در قلمرو آشوب به سیالیت درآمده است. در جای دیگری از همین نامه می‌خوانیم: «مردی که در کاسه سرش جای چشم نیست متصل در پهلوی دست من می‌نشیند به من می‌گوید تو غلط می‌گویی.»

چشم‌انداز نیما در دل فولادم، تجربه شرایطی است که شکست سیاسی، لحظه را به مدت تبدیل می‌کند و بیابان هلاک را به هیات خواب پر هول و تکانی درمی‌آورد که نه در حالت خواب، بلکه در بیداری ادراک می‌شود. از این بابت توصیف نیما هم‌ارز با فرآیند «خواب دیدن در بیداری» کافکاست. به جای باقی ماندن در قالب تن قبل از کودتا و احیای منویات زندگی، باید ارگانیسم را برهم زد و با ارگان‌های باقی مانده، بدن تازه‌ای را فراهم آورد. بدن بدون ارگانیسمی که ژیل دلوز و فلیکس گتاری به آن اشاره می‌کردند، به نحوی ناظر به همین دگرگونی است. گوینده شعر موفق شده، جان به در ببرد. او بی‌شک در شمار قربانیان نیست. اما بنا به شرحی که از خودش ارایه می‌دهد، اولا دل فولادش- مصدق- را از او ربوده‌اند و ثانیا بیابان هلاک، بی‌پایان است و دیگر دمی از رفتن و رفتن نمی‌توان دست کشید. دل فولادم نیما از آن دست شعرهایی است که به واسطه سرودن، شکل خاصی از تفکر را امکان‌پذیر می‌کنند.

کودتا، گذشته از آنکه به معنای ساقط شدن دولت است به تعبیر کلود لوفور، معنی «وضعیت‌کشی» نیز می‌دهد و اتفاقا بر خلاف سنت شعر مدرن فارسی که ۲۸مرداد را باتجربه خفقان و دارهای برچیده و خون‌های شسته قرین می‌دانست، برای نیما، برای هر کسی که در صدد تاسیس امر نو باشد، وضعیت‌کشی اصطلاح موجه‌تری است. از یک منظر اختلاف نیما و آل‌احمد نیز در همین فضا قابل بررسی است. پرسش آل‌احمد در نامه سر‌گشاده‌اش به نیما، حول محور «چه باید کرد؟» می‌چرخد و پاسخ نیما یکسره مشروط بر حفظ نیروهای خلاقه و عدم تسلیم شدن به رخوت و فترت محیط پیرامون است. پرسش نیما به طور خلاصه «چه نباید کرد؟» است. در همان نامه نیما توصیفی از موقعیت به دست می‌دهد که بی‌شباهت با ویژگی‌های «بیابان هلاک» در دل فولادم نیست: « هوای روزگار ما بد شده است. همه چیز فراموش شده است. همه چیز عوض شده. جوان‌ها با من به پیری رسیده‌اند. عقل از سرشان به در رفته است. می‌بینم در صحرای سوزانی هستیم. معلوم نیست شب است یا روز. خون از روی زمین به جای دود بلند می‌شود.» وقتی وضعیتی ناتمام می‌ماند و به بعد موکول می‌شود چاره‌ای نمی‌ماند جز آنکه به بهای انهدام هویت و منزلت، سوژگی را تا تکوین نهایی امر نو ادامه داد. در هر شرایطی دل فولاد نباید زنگار بگیرد و به نوستالژی شکست مبدل شود.

ژیل دلوز در مقاله‌ای با عنوان «از پا افتاده‌ها» که از چشم بسیاری وصیت‌نامه فلسفی او نیز هست، به بهانه نمایشنامه‌های تلویزیونی بکت، به بررسی نسبت امکان‌پذیری‌ها در شرایط شکست می‌پردازد. او میان

از‌‌پا افتاده‌ها و خسته‌ها تفاوت قایل می‌شود. خسته‌ها به دلیل پایان امکان‌هاست که زمین می‌خورند اما از‌پا افتادها را هجوم امکان‌پذیری‌ها به زمین می‌زند. خسته‌ها دراز می‌کشند و می‌آرامند اما از پا افتاده‌ها چمباتمه می‌زنند و دست‌ها را زیر چانه می‌گذارند. خسته‌ها لباس عوض می‌کنند و خانه‌نشین می‌شوند اما از پا افتاده‌ها با لباس خانه به خیابان می‌روند و با لباس رسمی در خانه می‌پلکند. گوینده دل فولادم، در موج پر هیاهوی خسته‌های پس از کودتا، از پا افتاده در بیابان هلاک، غارت شده و دور از دل فولاد فقط یک دل‌نگرانی دارد؛ مبادا دل فولاد در خون جسدهای غلتان و پیچان زنگار بگیرد. وضعیت ناتمام متوقف شده ولی امکان‌پذیری‌ها هجوم می‌آورند. مجال دمی استادن نیست.

پویا رفویی