چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا

زندگی پر دردسر خوابگاهی


زندگی پر دردسر خوابگاهی

شب تا صبح از استرس این که آیا فردا اسمم توی روزنامه خواهد بود و در دانشگاه قبول می شوم یا نه خوابم نبرد, اگر این دفعه هم قبول نمی شدم حسابی پدر و مادرم ناراحت می شدند و من هم شرمنده از این که این همه کلاس های مختلف رفتم و هیچ نتیجه ای نداشته, نمی دانستم جوابشان را چه بدهم

شب تا صبح از استرس این که آیا فردا اسمم توی روزنامه خواهد بود و در دانشگاه قبول می شوم یا نه؟ خوابم نبرد، اگر این دفعه هم قبول نمی شدم حسابی پدر و مادرم ناراحت می شدند و من هم شرمنده از این که این همه کلاس های مختلف رفتم و هیچ نتیجه ای نداشته، نمی دانستم جوابشان را چه بدهم؟!

بالاخره صبح شد و برادرم زودتر از همه با روزنامه به خانه آمد، همگی دور روزنامه نشسته و به دنبال اسمم می گشتیم که یک دفعه پدرم فریاد زد که قبول شدی، همه خوشحال شدیم، مادرم گفت: کدام شهر قبول شده ای؟ نگاه کردم و دیدم کد مربوط به بیرجند است ، من که نه تنها خودم بلکه هیچ یک از اجدادم نیز تا کنون به بیرجند سفر نکرده بودند گفتم: این جا دیگر کجاست که من انتخاب کرده ام؟ وقتی نقشه را نگاه کردم متوجه شدم بیرجند در شرق ایران است.

پدرم و مادرم تردید داشتند که من در این شهر ثبت نام کنم یا دوباره امتحان بدهم، اما من که می دانستم قبول شدن من در دانشگاه های تهران محال است با اصرار زیاد آن ها را راضی کردم.

دو روز مانده به ثبت نام، ساعت ۴ بعد از ظهر به همراه پدرم از تهران سوار اتوبوس شده و راهی بیرجند شدیم.بعد از گذشت ۱۰ ساعت پدرم که از راه طولانی خسته شده بود از راننده پرسید: چند ساعت دیگر تا بیرجند مانده؟ و راننده خیلی خونسرد جواب داد: ۶ یا ۷ ساعت دیگر می رسیم.بالاخره ساعت ۹ صبح به بیرجند رسیدیم، پدرم یک تاکسی گرفت و گفت: ما را به یک هتل ببر و تاکسی جلوی هتل جهانگردی بیرجند توقف کرد و بعد از گذاشتن چمدان ها آدرس دانشگاه را از هتل گرفته و سوار تاکسی شده و برای کارهای ثبت نام به آن جا رفتیم.

در مسیر هتل تا دانشگاه هوای پاک، خیابان های بدون ترافیک، سکوت شهر، درختان کاج بلند در شهر کویری و ... برایم جالب بود.

وقتی تاکسی جلوی دانشگاه توقف کرد از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم و فکر کردم به تمام آرزوهایم رسیده ام و دیگر هیچ مشکلی نخواهم داشت.بعد از پر کردن کلی فرم و از این سالن به آن سالن رفتن ساعت ۲ بعدازظهر شد و وقت اداری به پایان رسید ولی هنوز کلی از کارهایم مانده بود که گفتند: بروید و فردا بقیه کارهایتان را انجام بدهید.

دوباره به هتل برگشته و چون خستگی شب گذشته در تنمان بود آن روز را کامل استراحت کردیم.روز بعد زودتر به دانشگاه رفتیم و بعد از انتخاب واحد برای گرفتن خوابگاه اقدام کردیم، اول گفتند: تمام خوابگاه ها ظرفیتشان کامل شده و دیگر دانشجو نمی پذیرند، بعد از التماس های مکرر پدرم بالاخره اسمم را برای یکی از خوابگاه های شهر نوشتند.

چون پدر بعدازظهر همان روز برای تهران بلیت داشت به هتل رفته و وسایلم را برداشتم و با کلی شوق و اشتیاق به خوابگاه رفتیم، اول از خوشحالی زیاد، چشمم هیچ کدام از معایب و مزایای خوابگاه و اتاق هایش را ندید فقط سریع وسایلم را داخل اتاق کوچکی که ۸ تخت خواب به زور داخل آن جا کرده بودند گذاشتم و بعد از خداحافظی با پدرم دوباره به اتاق برگشتم.

هم اتاقی های من همگی ترم های بالاتر بودند، داخل اتاق جایی برای نشستن و چیدن وسایل نبود و تمام کارها را باید روی تخت انجام می دادم.

خوابگاه دو طبقه داشت و هر طبقه حدود ۱۰ اتاق داشت که برای این تعداد اتاق تنها دو یخچال و ۱۴ اجاق گاز وجود داشت، اجاق گاز را می شد یه جوری تحمل کرد اما چشمتون روز بد نبیند وقتی رفتم مواد خوراکیم را داخل یخچال بگذارم نمی دونم اون جا یخچال بود یا لونه پر از آذوقه، با دیدن وضعیت یخچال خوابگاه ترجیح دادم مواد خوراکیم خراب شود تا این که آذوقه حشرات شود.چند روز گذشت تصمیم گرفتم به حمام بروم ولی لوله آب حمام خراب بود و همه باید داخل دستشویی ها خودمان را می شستیم، از این ها بگذریم از همه بدتر شب های امتحان بود که با سر و صداهای زیاد درس خواندن محال بود.

بالاخره سرتان را درد نیاورم یک سال را به بدبختی در خوابگاه گذراندم ولی دیگر نمی توانستم اوضاع نابسامان آن جا را تحمل کنم به این خاطر با تماس ها و التماس های زیادی که از پدرم داشتم او را راضی کردم که برایم یک خانه کوچک اجاره کند.

پدرم دوباره به بیرجند آمد و با کرایه یک زیرزمین کوچک و خرید چند تکه وسیله ضروری زندگی از سمساری من را حسابی خوشحال کرد.

بعد از رفتن پدر در خانه دانشجویی احساس استقلال و بزرگی می کردم درسته که زندگی در خانه دانشجویی یک سری مشکلاتی نسبت به خوابگاه داشت اما وقتی به یاد روزهایی که با خون دل در خوابگاه گذرانده بودم می افتادم این مشکلات در نظرم هیچ بود و تازه معنی دانشگاه و دانشجو شدن را فهمیدم.