چهارشنبه, ۱۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 5 February, 2025
راهدار ادبیات متعهد
در یک شب مهتابی، حدود ۲۰ سال پیش بود که حادثه دیدار با او اتفاق افتاد. در آن شب به یاد ماندنی یکی از دوستانم دستم را گرفته و آورده بود به مسجدی که عدهای، شبهای دوشنبه در بام آن روی زیلویی مینشستند و قصه و داستان تلاوت میکردند. اولینبار بود که تقدس قصه را حس میکردم. آن شب نگاه مهربانش این جرات را به من هم داد تا قصهام را بخوانم.
ماجرای قصه در یک روز پر برف زمستانی اتفاق میافتاد و صحنههایی از دام گذاشتن برای گنجشکها و شکار بیرحمانه آنان را توصیف کرده بودم. قصه که تمام شد، اعضای جلسه حسابی از خجالتم درآمدند و به خاطر آن اراجیف حسابی مُشتمالم دادند.
فقط او بود که به بچهها نهیب زد: «دوستان! همین که این نوشته شما را اینقدر با خود درگیر کرده، یعنی اینکه با یک استعداد طرف هستید و...» لحن پدرانهاش لطیف بود و دلگرم کننده.
واقعیت این است که آن شب، امیرحسین فردی سوزنبانی بود که مسیر قطار زندگیام را مثل خیلیهای دیگر عوض کرد. با نگاهش در جان آدمها تصرف میکرد. بعدها دیدم مثل یک راهدار، همیشه نگرانِ برف و کولاک و پیچهای تند جاده است. بعدها فهمیدم لکوموتیورانِ داستان انقلاب است.
اولین رمان انقلاب به معنی واقعی را با عنوان «سیاهچمن» او نوشته بود. در نوشتههایش همیشه نسیم ملایمی از لطافت کوه سترگِ سبلان جریان داشت و نگاه سرشار از مهربانی و نوازشِ او دورترین افقها را میدید. آنجا که خطهای موازی راه به هم میرسیدند.
امروز با رفتن او احساس میکنم قطار و ایستگاه دور سرم میگردند، اما تکیه دادهام به ستون بلند یادِ او که عمود خیمه ادبیات متعهد بود و بیشک خوندلهایی که در این راه خورد، در از پا افتادنش بیتاثیر نبودند.
وگر نه تا همین چندی پیش، صعود به قله دماوند را در برنامههایش داشت. امیدواریم خیمهای که امیرحسین فردی برای ادبیات پایداری برافراشت، تا ابد آکنده از شور و هیاهوی عاشقان و نیکاندیشان باشد. آمین.
یک از هزاران (نگاهی به رُمان «اسماعیل» نوشته امیرحسین فردی)
● خلاصه داستان
قهرمان داستان، اسماعیل صنوبری، نوجوانی است که پدرش را در کودکی از دست داده است. او همراه مادر و برادر کوچکش «محبوب» در یکی از محلههای جنوب تهران، نزدیک خط راهآهن، زندگی فقیرانهای را میگذراند. پدر اسماعیل که همیشه سعی میکرده شغلش را از بچههایش پنهان کند، رفتگر شهرداری است که در همان اوایل داستان به طرز مشکوکی کشته میشود.
«وقتی دایی آمد و دستش را گرفت و برد بالای قبر، او همانطور نگاه کرد. دایی زیر گوشش گفت: گریه کن. پسر باید برای پدر گریه کنه! اما هر کاری کرد، گریهاش نیامد... مامان ناراحت بود. دوست داشت مثل همه مردهها برای شوهرش توی مسجد ختم بگیرند، اما دایی مخالف بود. زیر گوشش پچپچ میکرد: چند بار بگم، گفتن حق ندارین تو مسجد ختم بگیرین. ماشین خودشون زیر گرفته، نباید کسی بفهمه، حالیته یا باز هم بگم؟»
بعد از مرگ پدر، اسماعیل با نوعی حالت سردرگمی آهسته و با سختی بزرگ میشود و قد میکشد. مدتی بیهوده در قهوهخانه محل پرسه میزند و روزگار به بطالت میگذراند، مدتی شاگرد دوچرخهسازی به نام «عباس بیکس» میشود... تا این که به استخدام بانک در میآید.
او که دلخوشی از کار در بانک و شمردن پولهای مردم ندارد، روزی به خود میآید و متوجه میشود به دختری که هر روز از مقابل پنجره بانک میگذرد، دل بسته است. بخش قابل توجهی از داستان به شرح این شیدایی و شور عاشقانه میگذرد.
اسماعیل که هر روز در بوته آتشین این عشق گداختهتر و پختهتر میشود، در یکی از پارکهای شهر با معشوق که «سارا مهاجر» نام دارد و این را از امضای نامهاش متوجه شده، قرار ملاقات میگذارد، اما هنوز صحبت چندانی میان آنها ردوبدل نشده، پدر سارا سر میرسد و ضمن ضرب و شتم اسماعیل، رابطه آنها را بر هم میزند.
اسماعیل بعداً متوجه میشود که پدر سارا قمار باز قهاری است، اما او برای آنکه نشان بدهد نیت بدی ندارد و «دیده نیالوده است به بد دیدن» سراغ پدر سارا میرود تا محترمانه و صادقانه به دلدادگیاش اعتراف کند، اما برای بار دوم او اسماعیل را با برخوردی خصمانه و فحشهای رکیک از خود میراند.
اسماعیل مانند سنگی غلتان در مسیر رود همچنان صیقل میخورد تا اینکه در یکی از شبهای یأس و هرمان سر از مسجد محل در میآورد. تحتتاثیر جذبه روحانی فضای مسجد برای اولین بار وضو میگیرد و نماز میخواند. البته نمازی بدون آداب و ترتیب و از نوع حکایت «موسی و شبان.»
او در میان این غلتزدنها تصمیم میگیرد از کار در بانک استعفا کند. کمکم با افراد دلسوزی در مسجد آشنا میشود و پس از مدتی، مسئولیت صندوق قرضالحسنه مسجد به او محول میگردد. در ادامه، او از طریق دوستش جواد که مسئول کتابخانه مسجد است، نسبت به مسائل سیاسی حساس میشود و شروع میکند به مطالعه کتابهای ممنوعه و استحاله شخصیت... در پایان داستان، این نوجوان سادهدل و سردرگم پس از طی کردن سیری منطقی و باورپذیر، تبدیل میشود به جوانی آگاه با آرمانهای حقیقتطلبانه و انقلابی.
تا این که در یک روز برفی، اسماعیل تحت تعقیب نیروهای امنیتی قرار میگیرد و پس از گریز از پشتبامخانه به امامزادهای که در میان گورستانی قرار دارد، پناه میبرد و عاقبت وقتی چیزی نمانده به دام بیفتد، در یکی از گورهای خالی سقوط میکند.
«بوی باروت به مشامش رسید و قطرههای خون، همراه با کرکو پر کبوترها به اطراف پاشید و صورتش را سرخ کرد... از دور دستها صدایی میآمد. صدای بوق قطار. زمین میلرزید، گور میلرزید، گور گودتر میشد، گور او را به درون میکشید. صدای قطار میآمد. قطاری از دوردستها به او نزدیک میشد.
به این ترتیب، داستان به پایان میرسد. بیآنکه نویسنده مشت خود را کاملاً باز کرده باشد. یعنی مشخص نمیشود که قهرمان داستان کشته شده یا نه. نویسنده دفتر را به پایان میرساند، اما حکایت را باقی میگذارد تا قطار داستان همچنان در ذهن مخاطب سوت بکشد و به حرکت خود ادامه دهد.
● در یک نگاه
اگر به طور مثال، ۵۰ سال بعد کسی سوال کند: «چه شد در ایران انقلاب شد؟» یا « چرا جوانان آن زمان که رژیم شاه میکوشید انواع اسباب غفلت را برایشان فراهم کند، ناگهان انقلابی شدند و علیه نظام شاهنشاهی شوریدند؟» پاسخ هنرمندانه این سوال «اسماعیل» است.
پرداخت داستانی و شخصیتپردازی در این اثر آنچنان صمیمی و بیتکلف است که گویا با رویدادی مستند مواجه هستیم.
نویسنده بدون اصرار بر کلیشههایی که در آنها قهرمانها معمولا عصاره تمام کمالات انسانی هستند، با خلق شخصیتی کاملا معمولی و از قشر فرودست جامعه و پروراندن او در فضایی آکنده از تلخیها و شیرینیهای زندگی، کوشیده است داستان انقلاب را بیان کند.
اگر قرار باشد این اثر را به ترتیب عناصر پدیدآورنده آن رتبهبندی کنیم، دو عنصر «توصیف» و «طنز» در صدر جدول قرار میگیرند. قلم امیرحسین فردی در این داستان گاهی چنان دستخوش شاعرانگی میشود که شاید بتوان گفت با یک شعر کلاسیک عاشقانه فقط به اندازه قافیه و ردیف فاصله دارد.
در نگاه او قاصدکها « اشک خورشید» هستند و آسمان«اقیانوس وارونه» است. در یکی از فرازهایی که اسماعیل از فرط دلتنگی نزد یکی از اقوامش در شمال کشور رفته، میخوانیم: «به دریا نگاه کرد.
معرکه شگفتی بود. دریا و مهتاب در هم آمیخته بودند. امواج بازیگوش، از شانههای هم بالا میرفتند و به سوی ساحل میغلتیدند. هیاهوی پر دامنهای که امتدادش گویی آن سرِ دنیا بود... آنسوتر، اسبها با سرخوشی میتاختند و یال میافشاندند.»
اصولاً قلم فردی با طبیعت رابطهای نزدیک دارد و این شیفتگی به طبیعت را در جایجای اثر بروز میدهد. وقتی اسماعیل پس از تحمل درد فراق یار، برای نخستین بار به نماز میایستد، میخوانیم:«پیشانیاش را روی مُهر گذاشت و در خود مچاله شد. کوچک شد. جمع شد، در خود فشرده شد. (به ریتم واژهها دقت شود.) هقهق میگریست. چشمهایش را بسته بود. خیزابهای عظیم نور، با رنگهای گوناگون، پشت پلکهایش شکل میگرفتند، در هم میتنیدند، همچون امواج روی هم میغلتیدند و پیش میآمدند. صدای دریا در گوشش پیچید. همه جا آبی شد، به رنگ دریا، به رنگ آسمان و از پس موجهایی که میآمدند، دو چشم پیدا شد و به او نگریستند...»
همانطور که میبینیم، نویسنده فقط ناظر بیرونی احوال شخصیت داستان نیست. تا پشت پلکهای او سرک میکشد تا چیزی را از قلم نینداخته باشد. توصیفهای خیالانگیز و شاعرانه فردی در این اثر بیشک الگوهایی مثال زدنی برای کلاسهای داستان نویسی و نویسندگان جوان است. برای آشنایی با این ویژگی، بهترین کار مرور آثار نویسنده، بویژه «اسماعیل» و «آشیانه در مه» است.
طنز و باریک بینی در «اسماعیل» از دل زندگی میجوشد. نویسنده فارغ از زبانبازیهای دمدستی و تلاشهای مذبوحانه برای ایجاد موقعیتهای به اصطلاح طنز، نوعی شوخطبعی ساده و صمیمی را در لحظههای تلخ روایت وارد کرده است تا روزنهای به تاریکیهای غمانگیز زندگی گشوده باشد و سیر داستان دچار خفگی نشود.
فردی هنگام تصویرپردازی لحظههای زندگی و ارائه آن به مخاطب، گزینشی هوشمندانه دارد. گاهی کاملا در جزئیات دقیق میشود و گاهی بنا به تشخیص خود به کلیگویی بسنده میکند.
مثلاً برای توصیف فضای یک قهوهخانه مگسها را زیر ذرهبین میبرد و مینویسد: «پشت میز نشست و صبحانه خواست. چند مگس گوشه میز، با پاهای عقبی بالهای خود را ماساژ میدادند...» و گاهی شخصیتهایی را در حد «تیپ» نگه میدارد و از شخصیتپردازی درباره آنها اجتناب میکند. به طور مثال، موقع صحبت از مسجد محل، به عباراتی مانند «خادم مسجد» یا «معتمد محل» اکتفا میکند.
در حالی که میشد کمی بیشتر به آنها بپردازد. نکته دیگری که امیرحسین فردی به روشنی در رُمان «اسماعیل» آورده است، وضع جریان مارکسیستی متاثر از اندیشههای سوسیالیستی در زمان قبل از انقلاب است. اسماعیل بعد از ناامید شدن از وصال معشوق به ایستگاه راهآهن میرود و برای گریز از غم بزرگی که او را در بر گرفته، از متصدی فروش بلیت میخواهد اولین بلیت قطار به هر کجا را که موجود است، بدهد.
به این ترتیب راهی تبریز میشود و در کوپه قطار با یک نفر به نام کامل آشنا میشود و به بهانه اختلاط و همصحبتی با او که نماینده قشر روشنفکرِ چپ آن دوره است، دیدگاه مبارزاتی سادهلوحانه این گروه را به گونهای ظریف مرور و مورد نقد قرار میدهد. همچنین در حدی گذرا به پیچیدگی اوضاع کشور در آستانه پیروزی انقلاب اشاراتی دارد و پدیدههایی همچون روحانیون ساواکی وابسته را به نحوی هنرمندانه به تصویر کشیده است.
یک نکته: رُمان اسماعیل شروعی با طمأنینه و باوقار دارد، اما مثل قطاری که بعد از طی مسافتی آهسته شتاب میگیرد، هر چه به پایان داستان نزدیک میشود سیر روایت آن تندتر میشود و پرشها و نکتههای پرداخت نشده بیشتر به چشم میخورد.
به طور مثال، همراه کامل همان رفیقی که در قطار با او آشنا شده و افکار مارکسیستی دارد، به دیدار یک معلم مشکینشهری به نام «مش عمواوغلی» میرود و از زبان او سخنان سنجیدهای درباره آینده رهبری انقلاب میشنود و... اما ناگهان بیهیچ اشارتی، کامل به حال خود رها میشود. طوری که انگار اصلاً وجود نداشته است یا در جایی وقتی اسماعیل به یاد معشوقش، سارا، میافتد، افسانه فولکلور «سارا» و غرق شدنش در سیلاب، برای این عاشق دلسوخته تداعی میشود.
در حالی که به نظر میرسد، بهتر میبود نویسنده غور مختصری پیرامون این افسانه فولکلور بنماید تا اشارت او به افسانه سارا در مذاق خوانندگان غیرآذری زبان نیز شیرین افتد.
خوشبختانه از زندهیاد امیرحسین فردی رُمان «گرگسالی» زیر چاپ است که میتوان آن را ادامه داستان «اسماعیل» تلقی کرد. پس بیصبرانه به انتظار مینشینیم تا مسیر قطار انقلاب را از نگاه امیرحسین فردی به تماشا بنشینیم.
حبیب یوسفزاده
نویسنده و مدرس دانشگاه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست