چهارشنبه, ۱۵ اسفند, ۱۴۰۳ / 5 March, 2025
مجله ویستا

۳۰ خرداد ۶۰ نگاه برتری طلبانه از هر دو سو


۳۰ خرداد ۶۰ نگاه برتری طلبانه از هر دو سو

صادق زیباکلام سال ۱۳۲۷, در تهران متولد شد در سال ۱۳۴۵, پس از گرفتن دیپلم برای ادامه تحصیل عازم شهر گراتس در کشور اتریش شد شهری که در آنجا کنفدراسیون محصلان ایران بسیار فعال بود اما پس از هشت ماه به توصیه پدرش به لندن رفت و در رشته مهندسی شیمی تحصیل کرد وی از دانشگاه بردفورد در رشته مهندسی شیمی فوق لیسانس گرفت و برای دکترا ثبت نام کرد در خرداد ۱۳۵۳, که برای دیدار از اقوام به ایران آمده بود توسط ساواک دستگیر شد و تا شهریور ۱۳۵۵ در زندان بود

صادق زیباکلام سال ۱۳۲۷، در تهران متولد شد. در سال ۱۳۴۵، پس از گرفتن دیپلم برای ادامه تحصیل عازم شهر گراتس در کشور اتریش شد؛ شهری که در آنجا کنفدراسیون محصلان ایران بسیار فعال بود. اما پس از هشت ماه به توصیه پدرش به لندن رفت و در رشته مهندسی شیمی تحصیل کرد. وی از دانشگاه بردفورد در رشته مهندسی شیمی فوق‌لیسانس گرفت و برای دکترا ثبت‌نام کرد؛ در خرداد ۱۳۵۳، که برای دیدار از اقوام به ایران آمده بود توسط ساواک دستگیر شد و تا شهریور ۱۳۵۵ در زندان بود.

زیباکلام در دانشکده فنی تهران استخدام شد. هر چند که در ابتدا، ساواک با مخالفت خود، از او خواست به دانشگاه ملی (شهید بهشتی) برود، ولی چون دانشگاه ملی، رشته مهندسی شیمی نداشت؛ در همان دانشکده فنی ماندگار شد و در کنار آن در یک شرکت آلمانی هم به‌نام «متکل» استخدام شد. علاوه بر اینها، در دوره فوق‌لیسانس مدیریت صنعتی دانشگاه هاروارد که سازمان مدیریت صنعتی در ایران برگزار می‌کرد آزمون داده و پذیرفته شد.

با شروع نهضت در نیمه دوم سال ۱۳۵۶، به «سازمان ملی دانشگاهیان» پیوست. سازمانی که اعضای آن را برخی از اساتید دانشگاه‌های تهران، صنعتی شریف و پلی‌تکنیک تشکیل داده بودند. ازجمله اقدامات این سازمان، برگزاری تحصن اساتید در دانشگاه و وزارت علوم در دوران انقلاب بود که به‌دنبال تیراندازی نیروهای نظامی به اساتید متحصن، مهندس کامران نجات‌اللهی ـ استاد دانشگاه پلی‌تکنیک ـ به شهادت رسید. در سال ۱۳۵۸ با افزایش اختلاف‌نظرهای سیاسی میان اساتید، زیباکلام به همراه شماری از اساتید مسلمان، سنگ‌بنای «جامعه اسلامی دانشگاهیان» را بناگذاشتند.

پس از پیروزی انقلاب، او عهده‌دار مسئولیت‌‌های اجرایی متفاوت شد. در اردیبهشت سال ۱۳۵۸، به‌دنبال بروز جنگ داخلی میان برخی از کردها و برخی از ترک‌ها در نقده و اطراف مهاباد، ازسوی دولت موقت به‌عنوان فرستاده ویژه به آن منطقه اعزام شد. مأموریت او در کردستان قریب به شش ماه به‌طول انجامید که البته شرح فعالیت‌های پس از آن دوران بحث جداگانه‌ای می‌طلبد. پس از پایان مأموریت کردستان به دانشکده فنی تهران بازگشت و به تدریس پرداخت. مدتی نیز ازسوی ریاست دانشگاه تهران مسئولیت سرپرستی دانشکده پرستاری دانشگاه تهران را برعهده گرفت. در اردیبهشت سال ۱۳۵۹ ازسوی دکتر حسن حبیبی، سخنگوی شورای انقلاب و مسئول وزارت علوم، ریاست دانشگاه علوم و فنون ارتش به وی واگذار شد. با آغاز حمله عراق، زیباکلام از ریاست دانشگاه استعفا داد، و به همراه جهاد دانشگاهی دانشگاه تهران برای امدادرسانی پزشکی و بهداشتی جبهه‌ها، کمیته موقتی به‌نام «ستاد هماهنگی بهداشت جنگی» ایجاد کرد. زیباکلام یادآور می‌‌شود: «هدف ستاد، به‌کارگیری امکانات گسترده دانشگاه تهران، بیمارستان‌ها، آزمایشگاه‌ها و تجهیزات در ارتباط با مسائل بهداشتی و پزشکی جبهه‌ها بود.» افزون بر این، به‌دلیل رقابت‌ها و اختلاف‌ها میان بنی‌‌صدر (رئیس‌جمهور) و شهید رجایی (نخست‌وزیر)، ستاد به‌عنوان یک ارگان دانشگاهی قادر شده بود میان ارتش، سپاه، جهاد سازندگی، وزارت بهداری و دیگر ارگان‌ها هماهنگی به‌وجود آورد. با بالاگرفتن اختلاف‌ها میان بنی‌صدر و رجایی، ستاد منحل شد و اعضای آن‌که بیشتر دانشگاهی و شماری از دانشجویان بودند، مکلف شدند یا به نیروهای امدادرسانی وابسته به رئیس‌جمهور بنی‌صدر یا به کمیته‌ای که در نخست‌وزیری شهید رجایی تشکیل شده بود بپیوندند. زیباکلام می‌گوید: «من به همراه شماری از دانشجویان موسوم به «خط امام» به نخست‌وزیری رفتیم. آنجا وزیرکشور آیت‌الله مهدوی کنی، مرا به معاون سیاسی‌شان آقای مهندس مصطفی میرسلیم معرفی کردند. آقای میرسلیم گفت؛ ما تشکیلاتی به‌نام ستاد امور جنگ‌زدگان درست می‌کنیم که کارش رسیدگی به مسائل و مشکلات دومیلیون جنگ‌زده مناطق جنوب و غرب کشور است. ازجمله فعالیت‌های وی در جهاد، تهیه صابون خالص بدون اسانس برای مجروحین جنگ بود. او بیش از یک‌سال و نیم در ستاد امور جنگ‌زدگان مسئولیت بازرسی ستاد را برعهده داشت و عضو شورای مدیریتی ستاد بود. پس از انتخاب آیت‌الله خامنه‌ای به ریاست‌جمهوری، مهندس میرسلیم از سرپرستی بنیاد کنار رفته و به سمت مشاور عالی رئیس‌جمهور منصوب می‌شود. زیباکلام می‌گوید: «رئیس جدید ستاد، حاج آقا شفیق، از اعضای مؤتلفه بودند و چند روز پس از استقرار در ستاد بنده را کنار گذاردند.» پس از کنار گذارده شدن از ستاد، او به سمت مدیرکل روابط بین‌الملل دانشگاه تهران منصوب و تا سال ۱۳۶۳ عهده‌دار این سمت بود. در مهر ۱۳۶۳ پس از یک وقفه ۱۰ ساله وی برای اخذ دکترا عازم انگلستان می‌شود، اما مهندسی را رها کرده و به علوم انسانی روی می‌آورد. در سال ۱۳۷۰ پس از اخذ دکترا در رشته صلح‌شناسی از دانشگاه بردفورد به کشور بازگشته و به عضویت هیئت علمی دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه درمی‌آید. رساله دکترای وی پیرامون انقلاب اسلامی ایران است. او قریب به ۱۵ اثر دارد ازجمله: «مقدمه‌ای بر انقلاب اسلامی»، «ما چگونه ما شدیم»، «ریشه‌یابی علل عقب‌ماندگی در ایران»، «سنت و مدرنیته: ریشه‌یابی علل ناکامی جنبش‌های اصلاح‌طلبانه در عصر قاجار»، «هاشمی رفسنجانی و دوم خرداد»، «از دموکراسی تا مردم‌سالاری دینی: بررسی اندیشه سیاسی دکترعلی شریعتی»، «از ساموئل هانتینگتون تا اسامه بن‌لادن و سید محمدخاتمی: برخورد یا گفت‌وگو میان تمدن‌ها»، «وداع با دوم خرداد»، «جامعه‌شناسی به زبان ساده»، «افلاطون، توماس هابز، جان لاک، جان استوارت میل و کارل مارکس: پنج گفتار پیرامون حکومت». وی در حال حاضر استاد علوم سیاسی دانشگاه تهران است.

● همان‌طور که می‌دانید تاکنون در رابطه با ۳۰ خرداد ۶۰، ۳۸ گفت‌وگو انجام داده‌ایم، چرا که این واقعه عوارض بسیاری داشت حتی تا مسائلی مثل لودادن مسئله صنعت انرژی اتمی هم پیش رفت تا جایی‌که پنتاگون گفت؛ مجاهدین اطلاعات اتمی را در اختیار امریکا می‌گذارند. سؤال این است چه اتفاقی رخ داد که به اینجا کشیده شد؟ پس از انقلاب؛ چند کانون بحران وجود داشت؛ بحران کردستان، ۳۰ خرداد ۶۰ و کوی دانشگاه. ما به‌دنبال این هستیم با ریشه‌یابی این وقایع، بررسی کنیم که چگونه گفتمان می‌تواند جای خشونت را بگیرد؟ و در صدد این هستیم که عوامل دور و نزدیک وابسته به آن را تحلیل کنیم. این بررسی‌ها در عمل ـ اگرچه ابتدا چنین نیتی نداشتیم ـ به‌تدریج به یک تمرین راهبردی هم تبدیل شده است. از این گفت‌وگوها؛ استقبال خوبی هم شده است. با توجه به سوابق شما که پیش از انقلاب، از یک‌سو جزو کنفدراسیون و در عین حال با انجمن اسلامی دانشجویان خارج از کشور بوده‌اید و ازسوی دیگر در جریان انقلاب و در قضایای اساتید دانشگاه، انقلاب فرهنگی، مسائل کردستان و جنگ هم فعال بوده‌اید، در ابتدا این سؤال کلی را می‌پرسیم که اگر بخواهیم یک برش از جامعه را بررسی کنیم این کار را با چه متدلوژی باید انجام داد؟ آیا در دنیا اجماعی روی یک متد خاص وجود دارد یا خیر؟ درباره مقطع ۳۰‌خرداد ۶۰ و ریشه‌های دور و نزدیک آن، از دیده‌ها و شنیده‌ها و قضاوت امروز خود بگویید تا نسل حاضر و آینده بتوانند با داشتن این فاکت‌ها به داوری و پیش‌بینی برسند.

▪ به‌نام و یاد حضرت حق. با تشکر از نشریه چشم‌انداز ایران. پیش از هر چیز باید بگویم مسئله ۳۰ خرداد ۶۰، مسئله بسیار پیچیده‌ای است. البته می‌شود پیرامون آن ساده‌انگارانه تحلیل کرد و گفت که سازمان مقصر بود یا نظام مقصر بود. اما به نظر من مسئله بسیار عمیق‌تر از این حرف‌هاست. می‌توانم یکی، دو نکته را به‌صورت کلی بگویم؛ مشابه آنچه در مجموع از برخورد میان سازمان مجاهدین و جمهوری اسلامی رخ داد، در جوامع دیگر و به اشکال دیگر هم شاهد بوده‌ایم. به عبارت دیگر، بین کسانی که با هم بوده‌اند و سپس از هم جدا می‌شوند، بغض و کینه بیشتری است تا کسانی‌که اصلاً با هم نبود‌ه‌ و از ابتدا مخالف هم بوده‌اند. در اوایل دهه ۶۰ میلادی، وقتی اختلافاتی بین چین و شوروی رخ داد، بغض و کینه‌ای که پکن و مسکو نسبت به هم ‌داشتند هیچ‌کدام نسبت به امریکا نشان نمی‌دادند.

● مائو در نظریه «سه جهان» خود می‌گفت؛ شوروی سوسیال ـ امپریالیسم بوده و از امریکا خطرناک‌تر است.

▪ بله، درنهایت چین حاضر شد به‌گونه‌ای با امریکا کنار بیاید، ولی با شوروی نه. یا برای نمونه دوگانگی و بغض و کینه‌ای که بین دو فراکسیون حزب بعث عراق و سوریه به‌وجود آمد، بین عراق و عربستان یا سوریه و عربستان نبود. درحالی که حزب بعث عراق خودش را سوسیالیست ضدامپریالیسم و ضداستعمار، ناسیونالیسم و متحد جهان عرب می‌دانست، سوری‌ها هم همین‌طور بودند. اما بین اینها بغض و کینه بیشتر از حد معمول بود. یا برای مثال اخیراً‌ شاهد اختلاف بین فتح و حماس بودیم. این پرسش مطرح می‌شود چرا ما شاهد این مسائل هستیم؟ مگر مائو و اتحاد شوروی خود را مارکسیست نمی‌دانند؟ مگر صدام حسین و حافظ اسد هر دو خود را بعثی نمی‌دانستند؟ مگر فتح و حماس هر دو خود را فلسطینی و خصم اسراییل نمی‌دانستند؟ اما می‌بینیم بغض و کینه میان آنان خیلی زیادتر از سایر مخالفین و رقباست. در رابطه با مجاهدین و جمهوری اسلامی در سال ۶۰ هم، چنین تشابهی وجود دارد. هر دو ضد امریکا، ضدامپریالیست و ضد ارتجاع بودند. هر دو طرفدار عدالت اجتماعی و به تعبیری طرفدار اسلام مترقی و طرفدار مرحوم شریعتی و به تعبیری طرفدار مرحوم امام بودند، ولی بغض و کینه‌ای که مجاهدین نسبت به جمهوری اسلامی دارند، بیشتر از بغض آنها نسبت به نظام پهلوی است. متقابلاً بغضی که ازسوی برخی مسئولان نظام نسبت به مجاهدین ابراز می‌شود بیش از بغض و کینه‌ای است که نسبت به چریک‌های فدایی خلق، حزب‌توده و سلطنت‌طلبان نشان داده می‌شود. یک دلیل این حالت بازمی‌گردد به آنچه که در ابتدا گفتم.

من همواره با خارجی‌هایی که صحبت می‌کردم این مشکل را داشتم وقتی صحبت حقوق‌بشر می‌شد، آنها می‌پرسیدند نظام جمهوری اسلامی چرا نسبت به بهایی‌ها این‌گونه برخورد می‌کند، درحالی‌که نسبت به دیگر اقلیت‌های دینی تسامح بیشتری نشان می‌دهد؟ ضمن آن‌که همه‌مان می‌دانیم که اگر به فرض در گذشته بهایی‌ها قدرتی داشتند، امروزه هیچ قدرتی ندارند. با این وجود این همه نسبت به آنها سختگیری وجود دارد. مثلاً چه اشکالی دارد یک بهایی کارمند بانک صادرات یا معلم باشد. این پدیده را شما تنها در نظام جمهوری اسلامی نمی‌بینید، در گذشته یعنی قبل از انقلاب هم کینه‌ای که در جامعه ما نسبت به بهایی‌ها وجود داشته، خیلی بیشتر از دیگر اقلیت‌های مذهبی بوده. جالب است که از میان اقلیت‌های دینی در ایران مثل ارامنه، آشوری‌ها، یهودی‌ها یا زرتشتی‌ها، بهایی‌ها از نظر اعتقادی از همه اینها به شیعه نزدیک‌تر هستند. من معتقدم در شیعه و سنی هم به‌گونه‌ای این مسئله وجود دارد. بغضی که شیعیان نسبت به سنی‌ها دارند، بسیار بیشتر از بغضی است که شیعیان نسبت به ارامنه و یهودی‌ها دارند و برعکس آن هم وجود دارد، یعنی بغض سنی‌ها نسبت به شیعیان به مراتب بیشتر از بغضی است که آنها نسبت به مسیحیان و یهودی‌ها دارند.

وقتی به عقب برمی‌گردیم بسیاری از مسئولان جمهوری اسلامی و سران مجاهدین زمانی با هم بودند. تقریباً تمامی روحانیونی که سر از زندان در آوردند در فاصله سال‌های ۵۰ تا ۵۷، ۹۰درصد آنها در رابطه با همکاری با سازمان مجاهدین بودند و شاید تنها ۱۰ درصد بدون ارتباط با سازمان به زندان افتادند. آن ۱۰ درصد هم تعدادی بودند که محکومیت خفیف داشتند؛ مثلاً پای منبر گفته بودند گوشت یخ‌زده حرام است یا برای سلامتی آقای خمینی صلوات بفرستید... و اتهاماتی از این دست داشتند. اما آقایانی مثل مرحوم لاهوتی، هاشمی رفسنجانی، طالقانی، ربانی شیرازی، مهدوی کنی و گنجه‌ای همه در ارتباط با سازمان مجاهدین بودند. آقای اسدالله بادامچیان یا بهزاد نبوی، شهید رجایی و تعداد قابل‌توجهی از مبارزین مسلمان غیرروحانی در رابطه با سازمان مجاهدین سر از زندان در آورده بودند. اینها با هم یکی بودند، بنابراین پس از جدایی هم بغض و کینه بین آنها بیشتر شد.

● شاید از آنجا که می‌توانند زیر مجموعه، هواداران و مریدان یکدیگر را جذب کنند، خطرناک به حساب می‌آیند.

▪ نه، مسئله توقعات مطرح است.

● یهودی‌ها در دنیای اسلام، کینه‌ای ایجاد نکردند، چرا که عضوگیری نمی‌کنند و از بدو تولد باید یهودی به دنیا بیایند. اما مسیحیان چون عضوگیری و تبلیغ می‌کنند، روی آنها حساسیت بیشتر است.

▪ من حرف شما را هم قبول دارم و هم ندارم. عین همین جریان که بین شیعه و سنی می‌بینیم، مشابه همان است که سال‌های عمده‌ای از قرون وسطی بین کاتولیک‌ها، پروتستان‌ها و ارتدوکس‌ها هم جریان داشت. آن‌قدر این سه فرقه از هم کشتند که با مسلمانان و یهودی‌‌ها چنین نکردند. حال ما می‌توانیم از پروتستان‌ها، کاتولیک‌ها و ارتدوکس‌ها بپرسیم شما که این‌قدر با هم جنگیدید و همدیگر را از بین بردید، مگر هر سه به خدا، حضرت مریم و عیسی مسیح اعتقاد ندارید. پس مشکل چیست که شما همدیگر را نابود می‌کنید؟ به نظر من این پدیده، همان چیزی است که بین شیعه و سنی وجود دارد. شیعه و سنی هم خدا، رسول‌الله، قرآن و معاد را قبول دارند، ولی باوجود این مشترکات بسیار، باز هم با هم اختلاف دارند. به نظر می‌رسد به لحاظ روحی، ما ارمنی و یهودی را می‌توانیم بپذیریم چون هیچ‌گاه با ما نبوده و هیچ‌گاه هم از او انتظار نداشته‌ایم که با ما باشد. ولی بهایی‌ها از ما انشعاب کرده و جدا شده‌اند. ما می‌توانیم به دنبال تحلیل‌های سیاسی، جامعه‌شناسی یا روان‌شناسی برویم، ولی معتقدم کلید اصلی، به تنفر میان سازمان مجاهدین و مسلمانان طرفدار انقلاب و نظام بازمی‌گردد و به همین پدیده‌ای که عرض کردم.

● یعنی امری غیرقابل پیشگیری است؟

▪ بله، به‌گونه‌ای جبری است و خیلی تابع تحلیل‌های سیاسی نیست. وقتی از هم جدا می‌شویم انتظارات و توقعات بیشتری داریم. امروز هم می‌بینیم که اصول‌گرایانی که به هر دلیل از هم جدا می‌شوند، بغض و کینه بیشتری نسبت به هم دارند تا نسبت به اصلاح‌طلبان. به‌جای این‌که، به‌دنبال تبیین‌های پیچیده برویم بهتر است همین موضوع ساده را دنبال کنیم. در جنگ‌های صلیبی، کاتولیک‌ها در اکثر مواقع ارتدوکس‌ها را قتل‌عام می‌کردند، در حالی که مسلمانان را در صورت لزوم و به‌عنوان ضرورت یا انتقام‌گیری قتل‌عام می‌کردند. متقابلاً ارتدوکس‌ها هم، صلیبیون را که اکثراً کاتولیک بودند قتل‌عام می‌کردند، حال بماند آن جنگ‌های چند صد ساله بین مسیحیان.

البته من رقابت‌های سیاسی، جنگ قدرت و مسائلی همچون مرید و مراد بازی و به‌دنبال طرفدار بودن، محبوبیت داشتن و برخورداری از قدرت بیشتر سیاسی را انکار نمی‌کنم، اما در عین حال معتقدم که مسئله اصلی؛ همان احساس تلخی است که میان انسان‌هایی که قبلاً یکی بودند، اما بعداً از هم جدا می‌شوند به‌وجود می‌آید.

اگر از من بپرسید که بیشترین بغض و کینه را حزب‌توده نسبت به چه کسانی از خود نشان داد، می‌گویم نسبت به کسانی که در حزب‌توده بودند اما بعداً به هر دلیلی از حزب جدا شدند، حزب‌توده بیشترین حمله‌ها را نسبت به اینها کرد. این‌قدر که حزب‌توده به خلیل ملکی و دیگرانی که از حزب جدا شدند دشنام می‌داد، به عوامل شرکت نفت و دربار نمی‌داد و بغض و کینه‌اش نسبت به یاران سابق خیلی بیشتر بود. در آنجا که دیگر پای منافع مادی یا سیاسی یا رقابت برای قدرت و مرید و مرادبازی در میان نبود، بلکه همین قاعده کلی که گفتم صدق می‌کند. یعنی مثلاً خلیل ملکی با جداشدن از حزب‌توده، به‌گونه‌ای آن را زیر سؤال می‌برد. بر فرض، شما اگر پس از ۲۰ یا ۳۰ سال از همسر خود جدا شوید، این معنا را می‌دهد که شما او را نخواسته‌اید یا دیگر به درد نمی‌خورد، یعنی شما آن ۲۰، ۳۰سال را به علاوه شخصیت همسرتان با این جدایی زیر سؤال برده‌اید. در عرصه‌های سیاسی و عقیدتی هم همین احساس به‌وجود می‌آید. مثلاً در مورد بهایی‌ها هم ما به نوعی انکار تشیع را می‌بینیم، ممکن است شما بگویید یهودیت هم شیعه را انکار می‌کند، اما میان انکار یهودیت و بهائیت یک تفاوت عمده وجود دارد. یهودیت، شیعه را همواره انکار می‌کرده اما بهائیت تا دیروز جزء ما بوده.

● یهود زبان جذب براساس معیارهای نژادی‌اش ندارد.

▪ بله و این‌که بهایی‌ها از دل ما بیرون آمدند و ما را زیر سؤال می‌برند. جدای از این احساس کلی که گفتم، مسئله دیگری که بر ابعاد نفرت میان مجاهدین و مبارزین مسلمان دیگر می‌افزود نوع برخورد، نوع نگاه و رفتار مجاهدین درون زندان به نیروهای مسلمان دیگر بود. نگاهی حاکی از تکبر، نخوت، خودبزرگ‌بینی و در مقابل، دیگران را پست و حقیردانستن. مجاهدین در زندان با دیگران کاملاً آمرانه و متکبرانه برخورد می‌کردند. وقتی سال ۱۳۵۳ به زندان افتادم هیچ آشنایی قبلی از نزدیک با مجاهدین نداشتم. در زندان نخستین چیزی که توجه مرا به خود جلب کرد قبل از ایدئولوژی و مباحث عقیدتی و نظر مجاهدین، بیشتر رفتار و طرز برخورد آنان با دیگران بود. آشنایی من با مجاهدین در انگلیس و اتریش، یعنی هزاران کیلومتر آن طرف‌تر شروع شد. من کیسه‌ای روی سرم می‌کشیدم و جلوی سفارت می‌رفتم. وقتی می‌خواستند سعید محسن و حنیف‌نژاد را اعدام کنند، تظاهرات و اعتراض می‌کردم. البته این کار را برای چریک‌های فدایی و متهمین جریان سیاهکل هم می‌کردم. اما قدمت آشنایی من با مجاهدین و چریک‌های فدایی خلق از راه دور بود تا سال ۱۳۵۳ که به زندان افتادم. همان‌طور که گفتم یکی از نخستین مسائلی که روی من تأثیر گذاشت، غرور و تکبر آنها (مجاهدین) بود. مجاهدین خود را دانای کل و عقل کل تصور می‌کردند و دیگران را خیلی خوار و خفیف، بیسواد، واخورده، مرتجع و خلاصه به درد نخور می‌دانستند.

من چند مثال می‌زنم تا برای شما روحیه و رفتار مجاهدین نسبت به دیگران روشن‌تر شود. در انگلیس کاپیتان تیم والیبال دانشگاه بردفورد بودم. اما وقتی در اواخر ماه‌های ۵۳ و اوایل ۵۴، در زندان شماره۴ قصر بودم، این زندان حیاط مثلثی داشت که در قاعده آن، یک زمین والیبال بود و اوقات بیکاری در تیم‌های دوازده‌نفره یارکشی و بازی می‌کردیم و بچه مذهبی‌ها یک طرف و چپ‌ها طرف دیگر بودند. به هر تیمی در هفته سه یا چهار نوبت بازی می‌رسید. روحانیون زندان هم برای خودشان یک تیم داشتند، اما آنها هیچ‌کدام والیبال ـ حتی والیبال دیمی ـ بلد نبودند. درنتیجه هرگاه روحانیون می‌خواستند والیبال بازی کنند، بچه‌ها جمع می‌شدند و به آنها می‌خندیدند. من از این رفتار آنها ناراحت شدم و به روحانیون گفتم من به تیم شما می‌آیم، آنها خوشحال شدند. من به آنها نرمش و توپ‌گیری یاد می‌دادم و سایر نکات فنی بازی والیبال را مثل یک مربی با آنها کار کردم و از آنها یک تیم درست کردم. شاید باور نکنید مرتضی امامی که پس از انقلاب اعدام شد، از مسئولین مجاهدین بود و مسئول بچه‌های مذهبی در بند ما به حساب می‌آمد. یک شب به من گفت شما در تیم اینها نباش. گفتم برای چه؟ گفت؛ یک مسائلی هست. وقتی اصرار کردم، گفت، بخش عمده‌ای از مبارزه، سازماندهی و دیسیپلین است. گفتم این چه ربطی به مبارزه دارد، می‌خواهم با آنها والیبال بازی کنم. این داستان ساده‌ای است، اما چیزهای زیادی را نشان می‌دهد. چیزی که سازمان مجاهدین، نظم آهنین می‌گفت یعنی همین. یکی این‌که تو نباید تصمیم بگیری، سازمان برای تو تصمیم می‌گیرد. من در جایی مثل انگلستان پرورش یافته‌ بودم که مهد لیبرالیسم بود، حالا کسی به من می‌گفت در کدام تیم بازی کن. در ورای این، چیز دیگری نهفته بود، بچه‌های سازمان بدشان نمی‌آمد عده‌ای بیایند و به روحانیون بخندند، یکی از اعضای تیم ما آقای محمدرضا فاکر بود که الان یکی از مسئولان کمیسیون اصل نود است و دیگران که یادم می‌آید آقایان غلامعلی نعیم‌آبادی، محمدباقر شریعتی، کشمیری و سایر روحانیون بودند. البته برخی از این آقایان هم چندان رفتار مناسبی با مجاهدین نداشتند. مثلاً‌ آقای فاکر معتقد بود که دست مرطوب اگر به مجاهدین بخورد باید آب کشید. من می‌توانم بغض و کینه مجاهدین نسبت به آقای فاکر را درک کنم. از این رو آنها نیز دوست داشتند در بازی والیبال به آقای فاکر بخندند. آنها می‌گفتند چون چپ‌ها یا مارکسیست‌ها از سوی روحانیون، نجس تلقی می‌شوند، پس زیباکلام هم حق ندارد تیم آنها را آموزش دهد. داستان دیگر در خصوص آموزش زبان انگلیسی است. مرا سال ۱۳۵۴ از زندان قصر مجدداً به کمیته مشترک آوردند. وقتی از کمیته به زندان قصر برگشتم از آنجا که در زندان تب یادگیری انگلیسی وجود داشت آقای محمدباقر شریعتی به من گفت: به من انگلیسی یاد بده و من پذیرفتم. علت اصلی مراوده من با روحانیون بیشتر از اینجا بود که اساساً نسبت به آنها بغض و کینه‌ای نداشتم. برخلاف مجاهدین که سعی می‌کردند با آنها یک حریم و حد و مرزی داشته باشند. من مشکلی با آنها نداشتم و با بسیاری‌ از آنها رفیق بودم. اساساً اصل پرونده و اتهامات من که به زندان افتاده بودم اعم از همکاری با کنفدراسیون یا مسئولیت انجمن اسلامی در راستای کمک به زندانیان سیاسی و فعالیت برای آزادی آنها بود ازجمله مجاهدین یا چریک‌های فدایی خلق یا روحانیون. فقط با روحانیون در زندان به تعبیری حشر و نشر نداشتم؛ یادم می‌آید با یکی از اعضای چریک‌های فدایی خلق به‌نام بهرام عباسی که فارغ‌التحصیل شریف بود و مثل من مهندسی شیمی خوانده بود هم مسائل مهندسی شیمی را کار می‌کردیم. جمشید نوایی از نویسندگان مارکسیست بود و کتابی در زندان ترجمه می‌کرد از انگلیسی در مورد تئاتر لهستان، با او هم انگلیسی کار می‌کردم. من به آقای شریعتی انگلیسی یاد می‌دادم و متقابلاً ایشان به من عربی یاد می‌داد. پس از مدتی آقای غلامعلی نعیم‌آبادی ـ که الان نماینده رهبری در استان هرمزگان و امام جمعه بندرعباس است ـ گفت؛ من هم می‌خواهم انگلیسی یاد بگیرم. پس از مدتی آقای فاکر هم خواست انگلیسی کار کند. درنتیجه من شب‌ها در حدود نیم ساعت تا یک ساعت با این سه روحانی انگلیسی کار می‌کردم. آنها هم با من عربی، فقه و اصول کار می‌کردند. پس از مدتی همان داستان والیبال تکرار شد و مجاهدین به من گفتند تو با اینها کاری نداشته باش.

● آیا شما درس‌دادن‌تان را ادامه دادید؟

▪ بله، من به مرتضی امامی گفتم نمی‌دانم تو برای چه به زندان افتاده‌ای، اما می‌دانم خودم برای آزادی به زندان افتاده‌ام. درد و دغدغه من با رژیم شاه برای اصلاحات ارضی، برای آزادی زنان و مهره استکبار جهانی بودن آن یا بورژوا ـ کمپرادوری بودن آن نیست، بلکه مشکل من با رژیم شاه آزادی است. اگر رژیم شاه آزادی می‌داد، من با آن مشکلی نداشتم. من طرفدار آزادی بودم و حداقل آزادی که باید داشته باشم این بود که با هرکس که می‌خواهم در زندان حشر و نشر داشته باشم. البته بچه‌های مجاهدین هم استدلال‌های خودشان را داشتند. یادم هست که مرتضی امامی و سایر مسئولین مجاهدین در بحث‌هایی که داشتیم می‌گفتند که زندانی بودن هم بخشی از مبارزه است. ما که بی‌خود و بی‌دلیل در زندان نیستیم ما برای یک هدف بزرگ و مقدس در زندانیم و بایستی در زندان هم با رژیم مبارزه کنیم. مبارزه؛ وحدت، تشکل، سازماندهی، برنامه‌ریزی و انسجام می‌خواهد، نمی‌شود که هر کس هرکاری دلش می‌خواهد بکند. ما در این بند حدود سیصدنفر هستیم، خیلی از بچه‌ها ممکن است مشکل پیدا کنند و کم بیاورند، بایستی در قالب یک سازمان و تشکل نامرئی درون زندان مراقب بچه‌ها و نیروهایمان باشیم؛ نگذاریم ببُرند یا دچار ضعف شوند، باید روحیه‌شان را بالا نگه‌داریم، باید به مبارزه‌ امید داشته باشند، نباید فکر کنند فراموش‌ شده‌اند یا کارشان بیهوده و بی‌نتیجه بوده. برای تحقق اینها نیاز به کار، برنامه‌ریزی، سازماندهی و رهبری است، درحالی‌که آنچه شما می‌گویید نتیجه‌اش یک جمعِ هرکی هر کی می‌شود. بعد هم به من می‌گفتند که شما به‌دلیل محیط تحصیلاتتان در انگلستان، خیلی فردگرا و لیبرال شده‌اید و با این روحیه نمی‌شود کار تشکیلاتی و مبارزه کرد. نمی‌دانم شاید هم برخی از حر‌ف‌هایشان درست بود. برای نمونه درخصوص مسئله نجس و پاکی که از سوی برخی روحانیون و برخی زندانیان مسلمان ابراز می‌شد می‌گفتند که ما چگونه می‌توانیم کسانی را که هم‌بند هستند و برای همان اهداف که ما به خاطرش با رژیم مبارزه می‌کنیم به زندان افتاده‌اند و در کنار ما هستند، شکنجه شده‌اند و...، بگوییم اینها نجس هستند و میان خودمان و آنها مرزی بکشیم.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 3 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.