جمعه, ۲۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 10 May, 2024
مجله ویستا

بختك


بختك

به به سلام خانم خانما می بینم كه بوی عطرامنچتك تون تا هفتادمحله پیچیده «احمد» دربست مخلص و چاكرتم , قربون دست و پنجه هنرمندت

به‌ به‌ سلام‌... خانم‌ خانما... می‌بینم‌ كه‌ بوی‌ عطرامنچتك‌ تون‌ تا هفتادمحله‌ پیچیده‌... «احمد» دربست‌ مخلص‌ و چاكرتم‌، قربون‌ دست‌ و پنجه‌هنرمندت‌...

ـ سلام‌ احمد آقا... خجالت‌ ندین‌، آقا... خسته‌نباشین‌

ـ در مونده‌ نباشی‌ عسل‌ من‌... خدا رو شكر كه‌اگه‌ ننه‌ و بابامون‌ رو در بچگی‌ از دست‌ دادیم‌ وكس‌ و كار مونم‌ ما رو آدم‌ حساب‌ نكردن‌ و این‌گوشه‌ و اون‌ گوشه‌ توی‌ قهوه‌ خونه‌ وتعمیراتی‌هاسر كردیم‌، حداقل‌ خدا خواست‌ و همچین‌ زن‌نجیب‌ و دسته‌ گلی‌ نصیبمون‌ شد... آخ‌ كه‌ چقدرآرزوم‌ بود یه‌ روزی‌ برسه‌ كه‌ بیام‌ خونه‌ و با دست‌پر، در رو به‌ زور باز كنم‌ و عطر پلو و غذای‌ زن‌مهربونو صورت‌ ماه‌ و لبخند گرمش‌ خستگی‌ رو ازتنم‌ بیرون‌ كنه‌.

ـ پس‌ خدا خیلی‌ دوستتون‌ داره‌، فقط آرزوتون‌ همین‌ بوده‌ احمد آقا

ـ بله‌... خانم‌ خانمها اما خب‌، چرا دروغ‌ بگم‌;راستش‌ آرزوهای‌ دیگه‌ای‌ هم‌ دارم‌. حالا بریم‌توی‌ اتاق‌ تا واستون‌ تعریف‌ كنم‌...

ـ چرا همه‌ كیسه‌ها رو گرفتین‌ دستتون‌؟ یكی‌ دوتا شونو بدین‌ من‌، كمكتون‌ كنم‌

ـ ای‌ خانم‌، از میدون‌ تا اینجا آوردم‌; از اینجا تابالا كه‌ دیگه‌ راهی‌ نیست‌.

ـ خدا مرگم‌ بده‌، از میدون‌ تا اینجا پیاده‌ گزكردین‌

ـ دشمنتون‌ بمیره‌ عسل‌ من‌... راسیاتش‌ اونقدرگرمم‌ كه‌ هیچی‌ حالیم‌ نیست‌; عجب‌ حال‌ خوشی‌دارم‌ ایشاا... حال‌ همه‌ به‌ پای‌ حال‌ من‌ برسه‌.

ـ چطور احمد آقا؟

ـ حال‌ عشق‌ دیگه‌. لیلای‌ من‌... حال‌ عشق‌...این‌ حال‌ عشقه‌... احساس‌ كردم‌ در آن‌ سرمای‌زمستانی‌ ناگهان‌ گرم‌ شدم‌... گر گرفتم‌. قلبم‌ به‌شدت‌ می‌تپید. دوست‌ داشتم‌ هیچ‌وقت‌ این‌لحظه‌ به‌ پایان‌ نرسد. من‌ در خواب‌ هم‌ نمی‌دیدم‌این‌قدر خوشبخت‌ شوم‌. همه‌ چیز برایم‌ شیرین‌ وجذاب‌ بود. همه‌ چیز احساسی‌ دلنشین‌ داشت‌;احساس‌ از تازگی‌ وشوری‌ وصف‌ ناشدنی‌، كه‌ من‌ تاآن‌روز هیچ‌ یك‌ را تجربه‌ نكرده‌ بودم‌...

از وقتی‌ چشم‌ باز كردم‌ و خودم‌ راشناختم‌،مادری‌ بالای‌ سرم‌ نبود تا نوازش‌های‌ دست‌مهربان‌ و صمیمی‌اش‌، غم‌ هایم‌ را از دل‌ بزداید واشك‌ را از روی‌ گونه‌هایم‌ پاك‌ كند... مادر خیلی‌زود از عذاب‌ و نكبتی‌ كه‌ او را هر روز همچون‌گرداب‌ به‌ داخل‌ خود فرو می‌بلعید، نجات‌ یافت‌.او درست‌ در سنی‌ كه‌ هنوز هر زن‌ جوان‌ درخیالات‌ و آرزوهای‌ نیكبختی‌ است‌، با دلی‌ مملو ازاندوه‌ و حسرت‌ و در شرایطی‌ كه‌ رنج‌ بیماری‌ ازیك‌ سرماخوردگی‌ ساده‌ آغاز و با عفونت‌ ریه‌ادامه‌ و پایان‌ یافت‌، زندگی‌ كرد و بعد از آن‌ به‌آخر خط آن‌ نزدیك‌ و نزدیك‌تر شد تا بالاخره‌سپیده‌ دمی‌ كه‌ دیگر هرگز مادر در آن‌ نه‌ طلوع‌كرد و نه‌ طلوعی‌ را دید. در آن‌ شرایط كه‌ او درچنگال‌ بیماری‌ با مرگ‌ دست‌ و پنجه‌ نرم‌ می‌كرد،بابا پای‌ بساط منقل‌ و تریاك‌ خود بود. یا آنقدرخمار بود كه‌ همانجا كنار منقل‌ حتی‌ روی‌ زمین‌ ولومی‌شد یا آنقدر جان‌ داشت‌ كه‌ با سیخ‌ كنار منقل‌ وكمربند پوسیده‌ شلوار كهنه‌اش‌ به‌ جان‌ من‌ و مادربیفتد.

گاهی‌ در همان‌ عوالم‌ كودكی‌ با خود این‌سوال‌ ذهنی‌ را مدام‌ تكرار می‌كردم‌ كه‌ بابا به‌ چه‌دردی‌ می‌خورد؟ اصلا او چرا باید در خانه‌ باشد؟

و بزرگ‌تر كه‌ شدم‌، در شرایطی‌ كه‌ دیگر مادرنداشتم‌ تا به‌ دلخوشی‌ او از ترس‌ كتك‌خوردن‌مان‌ مكرر چیره‌ شده‌ و خودم‌ را در چادرگلدارش‌ پنهان‌ كنم‌. جز در آرزوی‌ مرگ‌ پدر شب‌را به‌ روز گذراندن‌ و روز را شب‌ كردن‌ چیزی‌ درسر نداشتم‌.

مادر را خاك‌ نكرده‌، بابا دست‌ زنی‌ را با كودك‌قد و نیم‌ قد گرفت‌ و به‌ خانه‌ آورد و به‌ من‌ گفت‌:

ـ اینم‌ «راضیه‌» مادر تو... اون‌ دو تا هم‌ برادر وخواهرتن‌. آن‌ موقع‌ بود كه‌ حالیم‌ شد بابا غیر ازمادر، همسر دیگرای‌ داشته‌ و از او هم‌ دو فرزنددارد. هر چه‌ از مرگ‌ مادر می‌گذشت‌، بیشتر حالیم‌می‌شد كه‌ مادر چه‌ رنج‌هایی‌ را تحمل‌ می‌كرد ودم‌ بر نمی‌آوردم‌. او در خیاطخانه‌ «شوكت‌» خانم‌همسایه‌ دو كوچه‌ بالاتر از ما كه‌ همسر اوستا رحمان‌كفاش‌ بود، از صبح‌ تا غروب‌ زحمت‌ می‌كشید تاحاصل‌ دسترنجش‌ لقمه‌ نان‌ شكم‌ سیر كنی‌ برای‌ ماباشد و دوای‌ پا منقلی‌ برای‌ خلسگی‌های‌ بابا.

بعدها وقتی‌ به‌ یاد روزهای‌ رقت‌ بار زندگی‌مادرم‌ كه‌ به‌ مردگی‌ بیشتر شباهت‌ داشت‌می‌افتادم‌، با خود آرزو می‌كردم‌: یعنی‌ می‌شودمرد من‌ به‌ تمام‌ معنی‌ مرد باشد وصادق‌ و مهربان‌ واهل‌ كار و تلاش‌؟ یادآوری‌ گذشته‌های‌ تلخ‌ آنقدربرایم‌ سخت‌ است‌ كه‌ حالا مدتهاست‌ كه‌ آن‌ها را به‌دست‌ فراموشی‌ سپرده‌ام‌. با وجود «احمد» انگارهمه‌ چیزهای‌ تلخ‌ و سخت‌ صدها سال‌ پیش‌ اتفاق‌افتاده‌ است‌ یا این‌ كه‌ شاید هم‌ همه‌ آن‌حكایت‌های‌ تاسف‌انگیز را در كتاب‌ها خوانده‌ام‌.حتی‌ شخصیت‌های‌ قصه‌ برایم‌ ناشناسند. بابانمی‌توانست‌ تحمل‌ كند من‌ رنگ‌ آسایش‌ ببینم‌. عجب‌است‌ اما حقیقت‌ داشت‌; او حاضر نبود قبول‌ كنددامادی‌ به‌ آقایی‌ ومحجوبی‌ «احمد» نصیبش‌شود تا توانست‌ سنگ‌ انداخت‌. «احمد» خیلی‌سر سخت‌ بود «راضیه‌» هم‌ از چوب‌ لای‌ چرخ‌ ماگذاشتن‌ كم‌ نمی‌آورد... با این‌ همه‌ ما تصمیم‌ مان‌را گرفته‌ بودیم‌. «شوكت‌ خانم‌» احمد رابرایم‌ لقمه‌گرفته‌ بود. او بعد از مرگ‌ مادر، مثل‌ مادر بزرگی‌دلسوز، دورا دور حواسش‌ به‌ من‌ بود. او گاهی‌یواشكی‌ مقدار كمی‌ پول‌ به‌ من‌ می‌داد وهمیشه‌می‌گفت‌ این‌ از ذخیره‌ مادرت‌ پیش‌ من‌ است‌. اوبه‌ شوهرش‌ اعتماد نداشت‌، اینها را برای‌ روز مباداپیش‌ من‌ امانت‌ گذاشت‌ كه‌ اجل‌ مهلتش‌ نداد.«احمد» همكار خواهر زاده‌اش‌ بود. او راننده‌«لوكوموتیو» بود اما از بچگی‌ به‌ خاطر از دست‌دادن‌ پدر و مادر، كارهای‌ زیادی‌ را تجربه‌ كرده‌بود. او با اعتماد و عزت‌ نفس‌ فراوان‌، از تمام‌لحظاتی‌ كه‌ جوانان‌ به‌ سرگرمی‌ها و وقت‌گذرانی‌های‌ جورواجور روی‌ می‌آورند، فقط به‌كار پرداخت‌ و نتیجه‌اش‌ خرید آپارتمانی‌ كوچك‌و قدیمی‌ نزدیكی‌ ایستگاه‌ قطار بود. وقتی‌ برای‌اولین‌ بار پای‌ در خیاطخانه‌ «شوكت‌ خانم‌» چشمم‌به‌ چشمهایش‌ افتاد، با تمام‌ وجود حسی‌ از من‌جوشید وندایی‌ مرا نهیب‌ زد كه‌ او «مرد توست‌» ومن‌ به‌ آن‌ احساس‌ و آن‌ ندای‌ درونی‌ پاسخ‌ مثبت‌دادم‌. خدا را شكر، بابا پس‌ از مخالفت‌های‌ بسیار،بعد از هشت‌ ماه‌ از تقاضای‌ ازدواج‌ «احمد» به‌خاطر حمل‌ مواد دستگیر و به‌ زندان‌ افتاد و ما بامراجعه‌ به‌ دادگاه‌ درخواست‌ حضانت‌ از دادگاه‌كردیم‌... ظرف‌ كمتر از سه‌ هفته‌ قاضی‌ با بررسی‌اطلاعات‌ پرونده‌ وتحقیق‌ از وضع‌ و حال‌ بابا،رضایت‌ بر ازدواج‌ ما داد و ما با حضور شوكت‌خانم‌ و شوهرش‌ و خواهر زاده‌اش‌ كه‌ همكار«احمد» بود و همسر برادر خانم‌ وی‌ در محضری‌به‌ عقد هم‌ درآمدیم‌.

«احمد» دلش‌ نمی‌خواست‌ «راضیه‌» هم‌بداند خانه‌ ما كجاست‌؟ او جشن‌ مختصری‌ درهمان‌ خانه‌ كوچك‌ خودش‌ گرفت‌ و باپس‌اندازی‌ كه‌ از قبل‌ فراهم‌ كرده‌ بود، برایم‌ هرچیز كه‌ لازم‌ بود خرید... و من‌ تنها لباس‌ تنم‌، پا به‌خانه‌ از همه‌ چیز تمام‌ و كمال‌ او گذاشتم‌. و درست‌مثل‌ خواب‌ بود... دلم‌ می‌خواست‌ مادر زنده‌ بودو خوشبختیم‌ را می‌دید. شب‌ عروسی‌ با آن‌ لباس‌سفید، وقتی‌ به‌ خود در آینه‌ نگاه‌ می‌كردم‌، فقطمادر با صورت‌ شكسته‌ و لبخند محزونش‌ به‌ یادم‌می‌آمد. من‌ تنها یادگار او را كه‌ یك‌ جفت‌ النگو ویك‌ انگشتر نازك‌ بود و از مدتها قبل‌ خودم‌ پیش‌شوكت‌ خانم‌ به‌ امانت‌ گذاشته‌ بودم‌، گرفتم‌ و بافروش‌ انگشتر حلقه‌ای‌ نقره‌ برای‌ احمد خریدم‌ والنگوها را به‌ دست‌ كردم‌. حتی‌ پول‌ نداشتم‌ یك‌دست‌ لباس‌ برای‌ او بخرم‌. «احمد» خریدخودش‌ را هم‌ با پول‌ خود كرد. با این‌ حال‌ انگارخداوند عالم‌ به‌ او دنیایی‌ را عطا كرده‌ باشد، ازشادی‌ و رضایت‌ در پوست‌ خود نمی‌گنجید. با این‌حال‌، خیال‌ نمی‌كنم‌ شادی‌ او به‌ پای‌ نشاط من‌بوده‌ باشد... او هرگز به‌ اندازه‌ من‌ طعم‌ شكنجه‌ به‌دست‌ پدر و نامادری‌ را نكشیده‌ بود

امشب‌ شب‌ سالگرد ازدواج‌مان‌ است‌ و من‌باورم‌ نمی‌شود به‌ این‌ زودی‌ یكسال‌ گذشته‌ باشد.انگار همین‌ دیروز بود كه‌ پا به‌ این‌ خانه‌ قدیمی‌ امابا صفا گذاشتم‌. اینجا دو طبقه‌ است‌. طبقه‌ پایین‌ بایك‌ اتاق‌، یك‌ آشپزخانه‌ كوچك‌ در انتهای‌ راهروو حمام‌ وتوالتی‌ كه‌ از پشت‌ آشپزخانه‌ راه‌ دارد والبته‌ حیاط نقلی‌ و چند باغچه‌ و حوض‌ شكسته‌ ومجسمه‌ فرشته‌، وسط آن‌ خانه‌ ماست‌ و در طبقه‌دوم‌ نیز پیرمرد و پیر زنی‌ زندگی‌ می‌كنند كه‌ البته‌اغلب‌ برای‌ دیدن‌ فرزندانشان‌ به‌ «مشهد»می‌روند. امشب‌ نیز از همان‌ شب‌ هایی‌ است‌ كه‌من‌ و «احمد» تنها هستیم‌.

با خود شرط بسته‌ام‌ كه‌ چیزی‌ از دهانم‌ بیرون‌نیاید تا كشف‌ كنم‌ قضیه‌ از چه‌ قرار است‌

«احمد» را نمی‌شود غافلگیر كرد. او در همه‌حال‌ از نگاهای‌ من‌ پی‌ به‌ كل‌ ماجرا می‌برد. با این‌همه‌ دلم‌ می‌خواهد راستی‌ راستی‌ فراموش‌ كرده‌باشد كه‌ امشب‌ چه‌ شبی‌ است‌; این‌طوری‌ هیجان‌بیشتری‌ دارد.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.