جمعه, ۱۵ تیر, ۱۴۰۳ / 5 July, 2024
مجله ویستا

نام و نشان کهن شهر زاهدان در تاریخ و اسطوره ها


نام و نشان کهن شهر زاهدان در تاریخ و اسطوره ها

در مورد تاریخچهً زاهدان گفته شده است که این جا به عنوان یک شهر بزرگ جدید است که تا اینجا میشود پذیرفت ولی در ادامه نظریه پردازان حتی روستای کهن آن را هم جدیدالتأسیس اعلام میکنند که پذیرفتنی نیست

در مورد تاریخچهً زاهدان گفته شده است که این جا به عنوان یک شهر بزرگ جدید است که تا اینجا میشود پذیرفت؛ ولی در ادامه نظریه پردازان حتی روستای کهن آن را هم جدیدالتأسیس اعلام میکنند که پذیرفتنی نیست. منابع تألیف شده عهد ما جملگی همین ادعای گذشتگان را بی هیچ شک و شبهه ای تکرار میکنند. مسلماً به عنوان دهکده و قصبه با توجه به امکانات طبیعی نادر آن در کل بلوچستان باید محلی بسیار قدیمی و با اهمیت در عهد گذشته بوده باشد:

"شهر زاهدان که امروزه به عنوان مرکز استان سیستان و بلوچستان می‏باشد سابقه تاریخی چندانی ندارد. در زمان قاجاریه در محل فعلی شهر یک جنگل کوچک از درختان گز وجود داشت که دارای مقداری آب بود که از زیرزمین بیرون می‏آمد و به علت نفوذپذیری زیاد خاک محل ظهور آن متغیر بود و آب مازاد پس از ظهور دوباره به درون زمین برمی‏گشت و به زبان مردم عامه «دزداب» نامیده می‏شد.

برای اولین بار یکی از افراد بومی منطقه بنام مراد در سال ۱۲۷۷ ه.ش کاریزی در این محل حفر کرد و به کار کشاورزی پرداخت، کم ‏کم آبادی کوچکی به وجود آمد. چون این محل در سر راه ارتباطی غرب به هندوستان (مستعمره انگلیس) قرار داشت از اهمیت ویژه ‏ای برخوردار بود و دولت قاجاریه نیز به آن توجه می‏کرد."

یک اسطوره اوستایی و یک اسطوره بلوچی در رابطه با هم از قدمت نام و نشان آن صحبت می نمایند. اسطوره اوستایی از کتاب فرگرد اول وندیداد است که میگوید هفتمین بخش از بهترین بخشهای مسکونی و غیر مسکونی فلات ایران وئکرته یعنی سرزمین بادخیز است (اشاره است به بادهای صدو یک روزه سیستان و بلوچستان) بود، آنجا که خارپشت (موجود مقدس کهن این ناحیه در عهد اعراب و پیش از آن) در آن لانه دارد. آفت این سرزمین که اهریمن آفریده بود. زن جادو (پئیریکا) به نام خنه ثئیتی (در اصل خنته وئیتی؛ پدید آورنده و پنهان کننده آب) بود که به گرشاسپ (در هم شکننده راهزنان، منظور ایندره/ویشنو خدای جنگ ورعد و باران یا از نظر تاریخی سپالاگداما یا گندوفار از رهبران حکومت مقتدر پرتوسورهای سکایی و پارتی=بالتاسورها/ بلوچان کهن در بلوچستان) پیوسته بود. به سبب اسکان همین سکائیان پارتی و سکائیان دربیکی (دری) همراه ایشان بوده است که سرزمین بلوچستان و سیستان در عهد ساسانیان توران و سکستان (سیستان یعنی سرزمین سکائیان) نام گرفته بوده است. مسلم به نظر میرسد که زاولیها (زابلیها) که در سرتاسر جنوب شرقی افغانستان به موازات بلوچستان (پرتوسارستان، بالتازارستان) به نام ایشان زابلستان و سیستان خوانده میشده است همان سکائیان برگ هئومه (پارسیان دربیکی، دروپیکی، دری) بوده اند. چون کلمه زئیری در اوستا هم به معنی سبزی و هم گیاه است و گیاه مسکر هئومه (هوم) موسوم به هوم زرین است که دقیقاً ریشه و معادل زال زر میگردد (حرف "ر" علی القاعده در پهلوی به "ل" تبدیل میشود). یعنی زال دانای آشیانه نشین همان ایزد گیاه مقدس و مسکر هوم است. مطابق منابع رومی و چینی می دانیم که ساسانیان (=هوم پرستان) از میان ایشان برخاسته بودند. می دانیم که هنوز نزد براهوئیان بلوچستان پریان بادها و چشمه زارها زبانزد مردم است. در اینجا به وضوح اشاره به نام دزد آب به عنوان الهه و پری چشمه ساران است.

همین دو فرد اسطوره ای کتاب اوستایی وندیداد را در اسطوره بلوچی هانی و شیخ مرید باز می یابیم. هانی (خانی، پری/ الهه مربوط به چشمه و آب) به چشمه در رابطهً عاشقانه ای با شیخ مرید (شیچ ماروت به معانی خونریز= گرشاسپ و رود جاری بزرگ) است که بر خلاف انتظار به ازدواج هانی با چاکر (در اساس چیست کر= صاحب دانایی و علم) می انجامد. ولی سرانجام شیخ مرید و هانی در عهد پیری نه به صورت انسانی بلکه به صورت دو جریان آب طبیعی روان به هم می رسند. جالب است که استاد سرکاراتی که نام رستم (لقب گرشاسپ) را به همین معنی "رودی که بیرون جاری است"، آورده است. لابد چنین مفهومی از معانی بوده است که از نام رستم به عمل می آمده است. در اساطیر هندی نیز ویشنو (گرشاسپ خداگونه هندوان) سرسواتی (الههً رودها) را به خاطر سرشت مغرور و ستیزه جوی وی در مقابله با همسر دیگر ویشنو یعنی لکشمی (الههً زیبای نیلوفر آبی) او را به برهما (خالق دانایی) می بخشد. این اسطوره کهن بلوچی از طریق روایات شفاهی از این قرار به عهد ما رسیده است. ولی روایتی که اکنون بیشتر مطرح ساخته اند صورت اسلامی شده و دست برده آن هست. در وبلاگ سراوان سوران جالق به هیئت اصیل و کهن آن بر می خوریم که به جای مراسم دینی اسلامی تأکید آن بر پرستش و ارج نهادن بر آبهای جاری است که سنت ما قبل اسلامی این سرزمین بوده است :

● داستان بلوچی هانی و شیخ مری

در زمانهای بسیار دور در سرزمین بلوچستان شخصی به نام شیخ مرید وجود داشت که یک دل نه بلکه صد دل عاشق و شیدای هانی شده بود. هانی نیز علاقه ی زیادی نسبت به شیخ مرید داشت. در آن سرزمین شخص دیگری نیز وجود داشت که شخصی بسیار زیرک بود. نام این شخص چاکر بود. چاکر از مال دنیا هیچ چیز کم نداشت. چاکر در پی بدست آوردن هانی بود و از رابطه هانی با شیخ نیز اطلاع داشت. روزی از روزها چاکر مهمانی بزرگی گرفت. در آن میهمانی افراد زیادی وجود داشتند. از جمله سه نفر که یکی از انها زمینهای زراعی زیادی داشت. شخص دیگر گوسفند های زیادی داشت. و شخص سوم که کل میهمانی بخاطر او گرفته شده بود کسی نبود جز شیخ مرید. در اواسط میهمانی چاکر نقشه از پیش تعیین شده خود را عملی کرد. او از شخصی که زمین فراوان داشت خواست که زمین های خود را به چاکر بدهد. او هم قبول کرد. از آن نفر دیگر خواست که گوسفندهای خود را به چاکر بدهد و او هم قبول کرد.

نوبت به شیخ مرید رسید. چاکر از او خواست که هانی را به او بدهد. در آن لحظه شیخ مرید از دو شخص دیگر بیشتر ناراحت شد؛ ولی چون به خودش آمد و فهمید که چه اشتباهی کرده که به آن میهمانی آمده دیگر کاری نمی توانست بکند و او هم ناچار تن به این کار داد.این خبر به گوش هانی رسید او باورش نمی شد که شیخ مرید او را بخشیده باشد به چاکر. چاکر به خواستگاری هانی آمد و با او ازدواج کرد. البته چاکر به هانی گفته بود که تا او خودش نخواهد با او هیچ رابطه ای برقرار نکند. شیخ مرید از غم از دست دادن هانی مجنون شد و سر به بیابان زد. چاکر داشت کم کم از کار خود پشیمان میشد. آورده اند که چاکر از شدت پشیمانی هفتاد جای بدن خود را داغ کرد. سالها گذشت و بالاخره هانی توانست از دست چاکر خلاص شود در حالی که از شدت درد دوری شیخ مرید خیلی شکسته شده بود. او در به در دنبال شیخ مرید می گشت. بالاخره او شیخ را در یکی از بیابانها پیدا کرد. او رفت جلو و خود را معرفی کرد و گفت من هستم هانی تو.

در این لحظه شیخ مرید به او نگاهی کرد و گفت نه تو هانی من نیستی هانی من که اینجور پیر و شکسته نبود. هانی من جوان خوشگلی بود که دل از همه می برد برو از کنار من تو هانی من نیستی برو. هانی خیلی ناراحت شد. او در حالی که خیلی گریه می کرد از کنار شیخ مرید رفت. هانی هم سر به بیابان زد. و کارش شب و روز گریه کردن شده بود. در سر انجام کار هر دو نفر از شدت عشق زیاد به هم آب شدند . و هر دو تبدیل شدند به دو رودخانه و جاری شدند تا در یک منطقه به هم رسیدند و در آنجا تبدیل شدند به یک رودخانه بزرگ که آبش هیچ موقع خشک نشد.

علی مفرد