دوشنبه, ۱۸ تیر, ۱۴۰۳ / 8 July, 2024
مجله ویستا

آی عشق چهره آبیات پیدا نیست


آی عشق چهره آبیات پیدا نیست

درباره «تنها دوبار زندگی می کنیم» ساخته بهنام بهزادی

واقعا معلوم نیست توی سینمای ما چه خبر است. یک بار برای اکران فیلم‌های خاص یا فرهنگی که درست یا غلط به فیلم‌های کم‌مخاطب شهره شده‌اند، هزار و یک غائله برپا می‌شود و در نهایت با هزار سلام و صلوات طرحی مثل طرح اکران فیلم‌های خاص یا آسمان باز یا بسته یا نیمه باز راه می‌افتد و چندین و چند کیلومتر روبان قیچی می‌شود، یک‌بار هم چند فیلم متعلق به این نوع سینما بدون هیچ سر و صدایی می‌رود روی پرده و هیچ اتفاق خاصی هم نمی‌افتد.

حالا یکی از آن مقاطع است و فیلم «تنها دو بار زندگی می‌کنیم» هم یکی از همان فیلم‌هاست که بی‌سر و صدا، شانس اکرانش را برای خودش جشن گرفته است. این فیلم ویژگی‌هایی دارد که به کلی آن را از فیلم‌های غالب روی پرده جدا می‌کند. اولین فیلم کارگردانش، بهنام بهزادی است که پیش از این در زمینه فیلم کوتاه فعالیت داشته، بنابراین حضورش پشت دوربین، تماشاگر را برای دیدن فیلم وسوسه نمی‌‌کند. بیشتر بازیگران و حتی بازیگر اصلی فیلم علیرضا آقاخانی، حرفه‌ای و شناخته شده نیستند. حضور نگار جواهریان و رامین راستاد هم آنقدرها پررنگ نیست و اساسا آنها با وجود آشنا بودنشان برای مخاطب، پتانسیل کشاندن او را به سالن سینما ندارند.

فیلم داستان ساده‌ای دارد. یک راننده مینی‌بوس حدودا ۴۰‌ساله‌ای به اسم سیامک تصمیم می‌گیرد در یک فرصت چند روزه، کارهایی را که همیشه حسرتشان را داشته انجام بدهد و در روز تولدش از دنیا برود. داستان کلی فیلم در همین یک خط خلاصه می‌شود؛ اما همین خط کلی به صورت عرضی گسترش پیدا می‌کند تا موقعیت‌های جدیدی برای سیامک به وجود بیاید. کارهایی که او می‌خواهد انجام بدهد، بیشتر از منظر انتقام و کینه‌جویی است. او می‌خواهد از گذشته خودش انتقام بگیرد؛ بنابراین به سراغ تک‌تک آدم‌هایی می‌رود که در این گذشته نقش داشته‌اند. کسانی مثل عوامل اخراجش از دانشگاه، دختری که دوستش داشته و نتوانسته این را به او بگوید و دیگران. او حالا می‌خواهد کارهایی بکند که به نحوی گذشته را جبران کند. مثلا تصمیم می‌گیرد شوهر همان زنی را که زمانی دوستش داشته و حالا او را اذیت می‌کند، بکشد!

داستان فیلم در مرز میان واقعیت و انتزاع در نوسان است، هرچند این دو بشدت به هم نزدیکند. گاهی واقعیت آنقدر غلیظ می‌شود که به انتزاع نزدیک می‌شود و گاهی از شدت انتزاع، واقعی می‌نماید.

یکی از مصادیق انتزاعی بودن فیلم، همان خط اصلی داستان است. شخصیت اصلی فیلم از همه جا مانده و رانده است و هیچ چیزی برای از دست دادن ندارد. برای همین است که با خیال راحت درصدد نابودی همه کسانی برمی‌آید که به خیال خودش، گذشته او را نابود کرده‌اند. او آینده‌ای هم برای خودش متصور نیست و حتی نقطه پایانی هم برای زندگی خودش در نظر گرفته و تصمیم دارد همزمان با تولدش خود را نابود کند؛ اما مهم‌ترین اتفاق فیلم یعنی پیدا‌شدن سر و کله دختری به نام شهرزاد بر سر راهش فکرهای قبلی‌اش را به هم می‌ریزد و مسیر جدیدی را پیش رویش باز می‌کند. مسیری که تا این سن و سال هنوز برایش باز نشده بود و آن‌جور که شواهد و قراین نشان می‌دهد، هیچ‌کس جز خود او در شکل‌گیری‌اش مقصر نبوده است. شاهد این حرف، واکنش سیامک در برابر شهرزاد است. حتی وقتی آنها تصمیم به ازدواج می‌گیرند، سیامک جا می‌زند و به شهرزاد می‌گوید آمادگی‌اش را ندارد.

شهرزاد هم یک دختر عادی نیست. او خودش را شاهزاده‌ای معرفی می‌کند که باید هر چه زودتر به جزیره‌اش برگردد. شاهدش هم دو تا گوی شیشه‌ای است که به سیامک می‌دهد و حتی آنها را با او قسمت می‌کند تا او هم یکی از شاهزاده‌های جزیره ناشناخته آنها باشد.

از موارد دیگری که باعث شده فیلم فضایی انتزاعی و غیررئال داشته باشد، این است که بیشتر اتفاقاتش داخل مینی‌بوس سیامک می‌افتد. مسلما یکی از دلایل انتخاب مینی‌بوس، استقرار و کارکردن راحت‌تر درون این خودرو بوده؛ اتفاقی که در هیچ وسیله نقلیه دیگری نمی‌توانست بیفتد و دست و بال بهزادی و گروهش را می‌بست. نکته اینجاست که این انتخاب آنقدر توی ذوق نمی‌زند که بشود از آن به عنوان نقطه ضعف فیلم یاد کرد.

نگار جواهریان در مصاحبه‌ای گفته که کارگردان همه چیز را صحنه به صحنه و سکانس به سکانس برایش توضیح می‌داده و هیچ‌وقت نه داستان کلی فیلم‌ را برایش گفته و نه حتی یک صفحه از فیلمنامه را در اختیارش قرار داده است این حال او گرچه چیز زیادی به نقش‌های قبلی‌اش اضافه نکرده، اما نقشش را قابل‌قبول از کار درآورده است. شهرزاد، یادآور همان شخصیت اسطوره‌ای شهرزاد قصه‌گوست که به اجبار هر شب برای ادامه زندگی‌اش قصه تازه‌ای خلق می‌کند. او البته در موقعیت مرگ و زندگی نیست، ولی لااقل این را فهمیده که واقعیت چیز قشنگی نیست و بهترین راه برای تحملش پناه بردن به قصه‌هاست. نگاه کنید به جایی که سیامک می‌رود دنبالش و از زبان زن افغانی با مشکلات و سختی‌های او آشنا می‌شود و فضای زندگی‌اش را هم از نزدیک می‌بیند.

بهزادی اولین فیلمش را با همان فضای حاکم بر فیلمسازی کوتاه جلوی دوربین برده است. این ویژگی خودش را فقط در کم‌خرج بودن فیلم نشان نمی‌دهد، بلکه حال و هوای فیلم هم کاملا بر چیزی منطبق است که در فیلم‌های کوتاه سراغ داریم. این ویژگی در چیزهایی مثل سادگی اجرای صحنه‌ها، طراحی‌ صحنه بی‌تکلفی که به چشم نمی‌آید، گریم نداشتن بازیگران و چیزهای مشابه نمود پیدا می‌کند. در عوض او تلاش کرده با کارهای دیگری نظیر شکستن ساختار روایت فیلم و همچنین نوع فیلمبرداری کار، ویژگی‌های دیگری را در جهت القای مفهوم مورد نظرش به کار بگیرد؛ چیزهایی مثل رنگ‌های چرک‌مرده و فضای تیره و تار بیشتر صحنه‌ها یا فیلمبرداری بایرام فضلی که اغلب جاها روی دست است و لغزشش به نوعی بی‌ثباتی و بی‌قراری قهرمان فیلم را به مخاطب القا می‌کند. همین‌طور استفاده از جامپ‌کات‌های مداوم و زیاد.

تنها دوبار زندگی می‌کنیم، فیلم تلخی است. تنها چیزی که کمی از تلخی فیلم می‌کاهد، پایان باز آن است. سیامک فقط و فقط به استناد یک کلمه از آخرین تلفن شهرزاد راهی یک روستای مرزی دورافتاده می‌شود و حتی از جایی که دیگر ماشین هم نمی‌تواند توی برف پیش برود، تک و تنها با پای پیاده به دل کوه می‌زند؛ هرچند آن مرد بومی برایش توضیح می‌دهد تا حالا هیچ‌کس از این خطر جان سالم به در نبرده است و این یعنی حضور شهرزاد باعث شده او روی همه تصمیمات قبلی‌اش برای انتقام از بقیه و بعد نابودی خودش در روز تولدش خط بکشد و برنامه‌اش را تغییر دهد. سیامک در روز تولدش دوباره متولد شده و باعث و بانی‌اش هیچ چیز جز عشق نیست.

جابر تواضعی