جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

خیال‌های قدیم


خیال‌های قدیم

خیال هم خیال‌های قدیم! پنجره را که باز می‌کردی، آسمان بود و گنجشک‌ها بودند و برگ‌های نارون که برایت دست تکان می‌دادند...

خیال هم خیال‌های قدیم! پنجره را که باز می‌کردی، آسمان بود و گنجشک‌ها بودند و برگ‌های نارون که برایت دست تکان می‌دادند...

فرقی نمی‌کرد کجای تنهایی دنیا باشی. همیشه دستی بود که روی شانه‌ات باشد و نگاهت را نورانی کند، پایی بود که همپای سفرت باشد تا گام‌هایت را با صدای گام‌هایش هماهنگ کنی. چشمی بود که اگر دیر کنی، خیس اشک شود و دلی بود که برایت تنگ شود. خیال هم خیال‌های قدیم. نوشته بودی دلت به همین دلتنگی‌های دیر و دور خوش است. دلت خوش است! دل خوش سیری چند؟ خیال می‌کنی آدم‌ها همان آدم‌های کوچه‌های آشتی‌اند؟ خیال می‌کنی هنوز دلی باشد که تنگ شود، که بگیرد، که بشکند؟ خیال می‌کنی دلی باشد که هنوز دل باشد؟

آدم‌های این روزها آدم‌های گرفتاری هستند. آدم‌هایی هستند که باید بدوند؛ همیشه باید بدوند تا برسند؛ برسند به جاهای خوب‌تر زندگی. از خودم درنمی‌آورم اینها را. همین خودت! آخرین باری که آدم‌برفی درست کردی، کی بود؟ آخرین باری که ته‌مانده سفره را روی لبه پنجره ریختی تا سهم گنجشک‌ها شود، یادت هست؟ بار کدام پیرمرد و پیرزنی را برداشتی و تا جلوی در خانه‌اش بردی؟ دست کدام افتاده را گرفتی؟ سلام اول صبح کدام درخت را جواب دادی؟ خیال می‌کنی دنیا عوض شده اما دنیا بدون من و تو که عوض شدنی نبود، ما عوضش کردیم. مایی که دیوارهایمان را هی بلندتر ساختیم که حریم داشته باشیم و آنقدر در حریم‌های خودمان با خودمان حرف زدیم که پاک یادمان رفت آن طرف دیوار هم کسی بود که دل‌هایمان از جنس هم بود. خیال کردیم دنیای کوچکی داریم و فراموش کردیم که آدم‌های کوچکی شده‌ایم. حالا پنجره را که باز می‌کنی، نه آسمان آبی هست، نه گنجشک‌های بازیگوش و نه نارون‌های سر به هوا، خودت هستی و برج‌های سیمانی روبرویت که شاید گاهی کسی را که مثل خودت بی‌تاب آسمان و گنجشک و نارون است، در چارچوب‌ یکی از پنجره‌های آن ببینی و با خودت بگویی «چه دنیای تکراری‌ای!» از جلوی آینه که بلند شدی، کنار پنجره برو و بیرون را نگاه کن. پسربچه‌ای را که هر روز با سه‌چرخه‌اش آن پایین می‌چرخید، امروز نمی‌بینی. بو بکش، سر ظهر است ولی بوی پیاز داغ غذای همسایه را حس نمی‌کنی. گوش کن! چند وقتی است که صدای ناله‌های پیرزن واحد بغلی را نمی‌شنوی. به خیالت «که چی! اینها باشند یا نباشند چه فرقی در تنهایی دنیای من می‌کند؟‍» گفتم که... «خیال هم خیال‌های قدیم»

پیمان صفردوست